سهراب مَنش

۱۳۸۴ دی ۱۰, شنبه

زمستان در هلند
عکس هایی که در زیر نوشته‌ام گذشته ام را، ساعت بین چهار تا چهار و نیم عصر دیروز، یعنی ۲۰۰۵/۱۲/۳۰ با دوربین تلفن همراه گرفته ام.
هوا در این روزها بسیار سرد شده است، و تقریبا در تمام اروپا برف سنگینی می بارد.
منزل من همانطور که قبلا نوشته ام تا لب دریا حدود پانزده دقیقه پیاده روی دارد، و به همین خاطر بارندگی ها خیلی سریع به باران تبدیل می شود و برفها را می شورد و با خود می برد.
اما دیروز و پریشب سرما آنقدر زیاد بود که هنوز برفها آب نشده اند.

عکس اول مربوط است به محوطهٔ آپارتمانی که من در آن زندگی می کنم.



عکس دوم نیز مربوط است به خیابانی که به منزل من منتهی می شود.



نظر بدهید.

(0) comments
۱۳۸۴ دی ۵, دوشنبه

هدیه
یک نفر با فرستادن این کارت زیبا، روح من را شاد کرد!
باشه عزیز، تا شقایق هست، زندگی باید کرد...





نظر بدهید.

(0) comments
۱۳۸۴ آذر ۳۰, چهارشنبه

زنده بگور
نمی‌دانم در زندگی هر انسانی‌ چه چیزی می تواند بدترین اتفاق باشد و در صورت افتادن آن اتفاق، چگونه می تواند آن حال بد و ساعاتی را که گذرانده تعریف بکند؟!

دیشب به مدت سه ساعت یکی از همین اتفاق‌ها در زندگی‌من افتاد، اتفاقی که شاید در زندگی‌ام به اندازه تعداد انگشتان یک دست نیز تجربه آن را ندارم!
اگر بخواهم بگویم که در آن ساعات چه حالی داشتم، بهترین چیزی که به ذهنم می‌رسد، زنده بگور شدن است.
دیشب چند انسان که هزارن کیلومتر دورتر از من هستند، روح مرا زنده در قبر گذاشتند و بر رویش خاک ریختند!
خودم اینجا مانده بودم با یک جسم علیل و ناتوان!
آنها نه صدای مرا شنیدند و نه فهمیدند که با من چه می‌کنند، هر چند که من تمام تلاشم را کردم که صدایم را به گوش یکی از انها برسانم، اما بی فایده بود و هر دقیقه خاکی که بر روی روحم ریخته می‌شد، بیشتر شد، تا کاملا به زیر خاک فرو رفتم!
بعد دیگر ظلمات بود و مرگ تدریجی و نارحت کننده‌ای که نمی‌توانم آن را توضیح بدهم.

من اعتقاد دارم که روح انسان بیشتر از یک بار می‌میرد، و وقتی از جسم بیرون می‌رود که دیگر جسم آدمی تحمل و یا قدرت نگهداری آن را ندارد.
در طول سالهایی که جسم و روح با هم زندگی می کنند و انسان را می‌چرخانند، ممکن است همانطور که جسم دچار ناراحتی‌های شدید می‌شود، روح نیز به چنان ناراحتی‌هایی دچار بشود که تا مرگ نیز برود.
دیشب برای چند ساعت روح من مُردِه بود!

(0) comments
۱۳۸۴ آذر ۲۸, دوشنبه

شما معتاد هستی یا تفریحی استفاده می کنید؟ [۲]
باز هم به این موضوعی که در نوشته قبلی آوردم فکر کردم.
چیزی که من را متاسف می‌کند این است، که از بعضی از کسانی که می‌شناسم، شنیدم که بسیاری از عشق‌ها در واقع همان چیزی است که در گزارش آمده است!


شنیدن این حرف از آشنایان باعث شده است که من دچار یک نوع وحشت بشوم و به بسیاری از عقایدم شک بکنم!


بعضی از دوستان در نظر خواهی نوشته‌ٔ قبلی تاکید کرده‌اند، کسانی که این گزارش ار تهیه کرده‌اند، نتوانسته‌اند فرق بین عشق و هوس را بفهمند و این گزارش نادرست است!


خوشبختانه اکثر کسانی که نظر داده‌اند، متاهل هستند، اما متاسفانه اکثریت این دوستان همهٔ نظرشان را در دو و یا سه خط نوشته‌اند!
می دانم که قرار است من بنویسم و اگر کسی این نوشته را خواند و حوصله داشت، نظرش را بنویسد. اما نمی‌توانم درک بکنم که چگونه این دوستان همه عشقی که در خود دارند را می توانند در پانزده کلمه خلاصه بکنند!؟


نظر من: با همهٔ شک و تردید‌هایی که در من به وحود آمده است، هنوز فکر می‌کنم که عشق و عاشق شدن را نمی‌توان کشف کرد و یا نوشت!


مطمئن هستم هر کسی از عشق تعریفی دارد، و باز اطمینان دارم که بسیاری از کسانی که فکر می‌کنند عاشق هستند، نمی‌توانند یک تعریف از مجموع احساس‌های خود را در این رابطه به کسی دیگر بدهند!
تعریفی که اگر برای خودشان بر روی کاغد بیاوری و به دستشان بدهی را بخوانند و از ان اظهار رضایت بکنند!


متاسفانه در فرهنگ ما، صحبت از عشق کردن، دارد شبیه به تابو می‌شود و از همین الان می‌شود روزی را دید که اگر به مردم بگویی "عشق" یا مورد تمسخر قرا می‌گیری و یا اینکه مانند این کاشفان عشق(!) که این گزارش را نوشته‌اند، حداکثر چیزی که به ذهن شان خواهد رسید، اندام جنس مخالف خواهد بود!


نمی دانم دلم به حال خودم بسوزد و یا بنشینم و برای لیلی و مجنون و خسرو شیرین گریه بکنم؟!


مطمئن هستم، هنوز عشق به همان معنی که در ذهن من است، در این دنیا وجود دارد و خوشبختانه فعلا کمیاب هم نشده است!
یقینا روزی که این جادوی زندگی از بین مردم برود، آنموقع است که نفس کشیدن روزانه آدم ها، فقط باعث آلودگی بیشتر هوا خواهد شد و به هیمن دلیل انسان‌ها فرصت نفس کشیدن را نیز به یگدیگر نخواهند داد، تا هوای موجود را تنها با نفس خود آلوده بکنند!
در پنج کلام: دنیا از هم خواهد پاشید!


تعریف من از عشق: تحمل کردن تیری بر بدن، به شرط آنکه خاری به پای یار نرود!

می دانم در رویا هستم و احتمال دچار نوعی توهم عمیق! اما تا رویای من به کسی آسیبی نمی‌رساند، دلم می خواهد که در رویا باشم!


توضیح: در نوشته قبلی گفته بودم که نگاه کردن به جنس مخالف بدون عشق ممنوع!
باید یک توضیح کوتاه در این رابطه بدهم.
منظور من این نیست که اگر بخواهی به کسی نگاه بکنی و یا هم صحبت بشوی، حتما باید عاشق او باشی!
منظورم این است که می‌شود زیبا رویان را دید و فقط از دیدن آنها به وجد آمد، همین!
ببین اما دست نزن.


زندگی‌تان پر از عشق جماعت.

نظر بدهید.

(0) comments
۱۳۸۴ آذر ۲۶, شنبه

شما معتاد هستی یا تفریحی استفاده می کنید؟
چند وقت پیش در خبرها خواندم که عاشق شدن و در واقع عشق، در هر انسانی به این صورت است که یک عضوی از بدن به هنگام دیدن کسی که او را می‌پسندی، از خود چیزی ترشح می کند، و ترشح این مواد باعث می شود که شخص احساس کند که عاشق طرف مقابل است!


چند روز پیش در سایت بی‌بی‌سی یک گزارش در این رابطه دیدم و اینکه این موضوع درست است و این ترشحات بعد از گذشت یک سال به حالت عادی برمی‌گردد!
( یکی از خانم هایی که از ایران این وبلاگ را می خواند، هم به من ایمیل داده بود و نوشته بود این خبر را در اخبار ایران شنیده است!)


با چند تا روانپزشک و دکتر و از این جور اشخاص مصاحبه کرده‌اند و بعضی از آنها گفته‌اند که علت عشق، فقط مربوط به آن ترشخ نمی باشد و بسیاری دیگر از چیزهای روحی نیز در عاشق شدن و مهمتر از آن عاشق ماندن سهیم هستند.


به هرحال آنطور که من فهمیدم، منظور این کسانی که این نظریه را داده‌اند، این است که در واقع چیزی که بیشتر انسان‌ها به عنوان عشق از آن اسم می‌برند، در واقع یک نوع هوس‌ است که نود درصد این احساس بعد از گذشت یک سال و مثلا بعد از صد بار عشق‌بازی با طرف مقابل از بین می‌رود!


خوب اگر من بخواهم این نظریه را بپذیرم، چطور می توانم انسان‌هایی که سالها است با یکدیگر زندگی می‌کنند و از زندگی خود راضی هستند را درک بکنم؟
چیزی که برای من بسیار عجیب است، این است که همه این افراد، تاکید دارند که اگر دوباره امکان ازدواج کردن پیدا بکنند، باز همسر خود را انتخاب خواهند کرد!
در اینمورد فرض را بر این می گذارم که همسر این اشخاص از نظر جنسی توانسته طرف مقابل خود را کاملا راضی نگهدارد!
اما آیا این آدم ها مثل این فکر برایشان پیش نمی آید که برای مثال من پانزده سال با این شخص بودم، و حالا کسی دیگر را امتحان می کنم تا یک طعم دیگر را نیز چشیده باشم!؟


و یا اگر نود درصد عشق، لذت بردن از مسائل جنسی است، چرا کسی مثل من فکر می‌کند که بدون عشق نگاه کردن به جنس مقابل حرام است؟ حالا عشق بازی با او پیش کش من!
چرا نمی تو‌انم مثلا به یک بار و یا کافه بروم و دست اولین کسی را که دیدم دلش می‌خواهد با من صحبت بکند را بگیرم و بعد از آن هم "بله"!؟

چندین چرا دیگر در ذهنم وجود دارد که خواهم نوشت، شما اگر تا همین جای موضوع، نظری دارید، لطفا در نظرخواهی بنویسید.

....ادامه دارد.

(0) comments
۱۳۸۴ آذر ۲۲, سه‌شنبه

باهم برقصیم؟
حال رقصیدن دارید؟ حداقل پنج دقیقه را حتما دارید اگر سر کار نباشید!
اگر ندارید هم زیاد مهم نیست، این آهنگ را بگذارید پخش بشود، و اگر تمام شد، یکبار دیگر بگذارید پخش بشود.
یک کم کمتر از خودتان خجالت بکشید، و اگر قضیه شلنگ تخته هم هست، بگذارید باشد و برقصید!
از خانواده هم خجالبت نکشید، شما شروع کنید شاید آن بنده‌ خدا‌ و یا بندگان خدا هم حوصله‌اش را پیدا کردند و با شما رقصیدند!
اگر مادر، پدر و یا همسر و بچه‌ها در منزل هستند، حتما دستش را بگیرید و با او برقصید.
یا اینکه اگر خیلی خجالتی هستید، درب اطاق را ببندید، و برای خودتان و با خودتان برقصید!

صدای اسپیکر را زیاد کنید و یک، دو، سه،
گارانتی: شما پنج دقیقه با این موزیک برقصید، من گارانتی می‌دهم که بعد از رقصیدن حال و احوالتان حتما بهتر خواهد بود.
حتما امتحان کنید!
اگر واقعا توی محیطی هستید که میشود رقصید و شما نرقصیدید، حتما یک جای زندگی شما مشکل دارد، آن را حل بکنید!

لینک موزیک از کتی عزیز هست.

نظر بدهید.

(0) comments
۱۳۸۴ آذر ۲۱, دوشنبه

اگر یادتان باشد، چندی پیش تعدادی از شرایطی که شریک آینده باید داشته باشد را در این وبلاگ نوشتنم! (مگر می‌شود آن همه پر توقع بودن را فراموش کرد!؟ خودم نوشتم که دوباره بهم گیر ندهید!)
دو روز قبل یکی از نقاشهایی را که از روی مدل کشیده می شود، و معمولا بیشتر شبیه به عکس است تا نقاشی را در فتوبلاگ سایت گذاشتم.
خودم در این دو روز به صورت این زن زیاد نگاه کردم، و به نظرم آمد که این چهره، جهرهٔ دلخواه من است و یا می تواند باشد!
حالا باز ایمیل بدهید و بگویید، نپره توی گلوت داداش!
با کمی دقت که نگاه کنید، متوجه می شوید که چرا نقاش این صورت را برای این نقاشی و مدل انتخاب کرده است.
یک صورت شرقی، نسبتا کم آرایش، و بسیار با نمک!


چیزی که این روزها زیاد گیر نمی‌آید و دختران ما بیشتر سعی دارند که شبیه کسی دیگر باشند تا خودشان، و به همین دلیل قیافه‌اشان کمی عجیب و غریب شده است!
من اگر زن بودم، خیلی سعی می کردم که شبیه به خودم بمانم و از خودم رضایت داشته باشم! ( یک لحظه تجسم کردم که من با این قیافه و هیکل زن باشم، خدایی که " نکبت" بهترین کلمه برای این شخص است! :))


با بعضی از دوستان که صحبت می‌کنم، می گویند که این صورت‌ها دیگر تمام شده و باید آنها را در همین نقاشی‌ها و عکس ها ببینی!

به نظر خودم اما اینطور نیست و هنوز هم با یک کم جستجو می شود، پیدا کرد!
به هرحال هر که طاووس می‌خواهد باید جور هندوستان رفتن را نیز به جان بخرد.

همین الان که بنده مشغول نوشتن این پست هستم، خانمی را می‌شناسم که این نقاشی در برابر ایشان باید بوق بزند و جلو برود!(البته شباهت دارند با این عکس)
چهره‌اش می درخشد، و درونش نیز زلال است!
حیف که بچه‌پرو هایی مثل من را تحویل نمی‌گیرد، وگرنه ممکن بود سرنوشت من طور دیگری باشد!
همه اینها را گفتم که بگویم این سایت به غیر از وبلاگ عمومی یک فتوبلاگ نیز دارد، تماشا کنید.

(0) comments
۱۳۸۴ آذر ۱۹, شنبه

چند تا چیز با هم
از همه دوستانی که در پست قبلی نظر داده‌اند تشکر می‌کنم و امیدوارم همان کسی باشم که دوستان نوشته‌اند و یا تصور کرده‌اند.
دوستانی نیز که آمدند و نظری ندادند، در واقع غیر مستقیم به من گفتند که چگونه در مورد من و اخلاق من فکر می کنند! از آنها نیز تشکر می کنم.
تمام تلاشم را برای انسان‌تر شدن و انسان بهتر شدن خواهم کرد، اینکه چقدر موفق بوده‌ام را آینده نشان خواهد داد.

تمدید شد



نزدیک به یک سال است که من به این آدرس اسباب کشی کرده‌ام و با اینکه هنوز نوشته‌های وبلاگ را در آدرس قبلی نیز برای احتیاط پست می کنم،اما تمام سعی من این است که اینجا را خانه بدانم و به این آدرس نسبتا جدید عادت بکنم!
چند روز قبل دامین سایت را برای پنج سال آینده تمدید کردم، و فضای سایت را نیز برای یک سال دیگر .
سال بعد نیز خواهد آمد و اگر همچنان شوق نوشتن بود، تمدید کردن فضا کار چندان سختی نیست!
اما دامین را باید برای مدت طولانی تر تمدید می‌کردم، تا اگر وسط این نوشتن‌ها، برای مدتی دچار یاس فلسفی و وبلاگی شدم، دامین را از دست ندهم.
مهمترین چیزی که در این رابطه باید بنویسم این است که مطمئن باشید، ارزش همراهی شما را می‌دانم، هر چند که شاید نتوانم آن را خوب بیان بکنم و یا نشان بدهم.

معرفی سایت
اگر شما هم مثل من برای درست کردن بنر وبلاگ دچار مشکل کم سوادی و یا بی سلیقگی هستید، در آدرس هایی که خواهم نوشت، می‌تواند یک بنر ساده و قشنگ را برای وبلاگ خود درست کتید.
در این سایت شما می‌توانید هر چیزی را که تایپ می کنید، بصورت الفبای رنگی که سایت گوگل نیز به همان شکل است دریافت کنید و اگر خوشتان آمد، از آن عکس بگیرید و برای بنر استفاده کنید.
بنری که در نوشته قبلی گذاشته‌ام نمونه‌ای است که این سایت برای شما انجام می‌دهد.
در این سایت نیز می‌توانید الفبای لاتین را بصورتی سایت یاهو استفاده می کند درست کنید. امتحان کنید.




نظر بدهید.

(0) comments
۱۳۸۴ آذر ۱۴, دوشنبه

حس سیم خاردار بودن!

ظاهرا همه کارهای من برعکس آدمیزاد است، و نمی‌توانم مثل بقیه انسانها رفتار بکنم!
معمولا کسانی که وبلاگ می‌نویسند، سعی می کنند با نوشته‌هایشان، چنانچه اخلاق مناسبی برای برخورد با دیگران نداشته باشند، در وبلاگ خودشان این اشکال را برطرف کنند!
ظاهرا کار ساز نیز هست و بسیار ی از مردم اخلاق نویسنده وبلاگ را همان می دانند که در وبلاگ خوانده‌اند و یک چنین تصویری از نویسنده در ذهن خود ترسیم می کنند.
اما در مورد من موضوع کاملأ برعکس شده است!
به این صورت که من همیشه سعی می‌کنم، در زندگی عادی و برخوردهای روزمره، اخلاقم و برخوردم به گونه‌ای نباشد که باعث بشوم طرف مقابل احساس بکند که من چه آدم تند و تیزی هستم، و یا آدم مغرور ی هستم و یا اینکه مثلا دلم نمی‌خواهد با کسی برخورد داشته باشم.
اما اینجا و در وبلاگ همانطور که نوشتم موضوع کاملا برعکس شده است، و در این مدتی که وبلاگ می‌نویسم، چندین بار از دوستانی که به وبلاگ سر می‌زنند شنیده‌ام که به نظر آنها من آدم بسیار خشن، و مغرور و تند زبانی هستم و چند نفر نیز اصطلاحاتی برایم به کار برده‌اند، مانند سیم خاردار، و یا آدم پر خار و یکی دیگر نیز می گفت که دیوارهایی که من به دور خودم کشیده‌ام، بسیار بلند است!
خلاصه مطلب اینکه من احساس سیم خاردار بودن می‌کنم!
شما راجب من چه نظری دارید؟
نظر بدهید.

(0) comments
۱۳۸۴ آذر ۱۲, شنبه

یک جوک
نمی دانم چرا گاه و بیگاه بعضی از حرفها و یا حرکات مردمی که با آنها برخورد دارم من را با یاد جوکی می اندازد که در دوران شیرین نوجوانی و در مدرسه راهنمایی محل یاد گرفتم!
هر چند آن روزها بدون دلیل به آن می خندیدم، اما این روزها گاهی برایم این موضع بسیار قابل لمس کردن است و به خوبی این جوک را می‌فهمم و لبخندی بر لبم می آید.
جوک این بود.

یک عروس و داماد تازه کار و بدون تجربه به حجله می‌روند، آقای داماد هر کاری می کرد، نمی توانست داماد بشود و به عروس می گوید، یک کمی عشوه بیا و کاری بکن آخه!
عروس خانم که خیلی از مرحله پرت بود به آقای داماد میگه: من عشوه آمدن بلد نیستم، اما اگر بخواهی می توانم برات بگوزم:)

توضیح ضروری: اینکه نوشتم این روزها و آدم هایی که با آنها برخورد می کنم، منظورم کسانی است که روزانه با آنها ارتباط مستقیم دارم، و نه دوستانی که از طریق اینترنت با من در ارتباط هستند.

(0) comments
۱۳۸۴ آذر ۷, دوشنبه

لذت های لیلی و مجنون
چندی پیش داشتم با یک نفر در موزد داستان‌های عاشقانه صحبت می‌کردم.
گفتم که در این داستان‌ها فقط آه و ناله نیست که زیبا هست، صحبت کردن از لذت‌های جسمانی نیز بسیار لذت بخش است.
همانطور که در زندگی هر انسانی اینطور است! به شرط آنکه انسان سخن گفتن را بداند و حرف را در جای خود بزند.
فکر می کنم که این قظعه شعر از داستان لیلی و مجنون بهترین شاهد برای حرفم باشد.
اینجای داستان، مجنون به نزد لیلی آمده است و لیلی از او می خواهد که برایش اشعار عاشقانه قدیم را بخواند تا او یادی از گذشته بکند.
مجنون شروع به خواندن می کند.

آیا تو کجا و ما کجائیم؟ تو زآن که ای و ما تو را ئیم

مائیم و نوای بینوایی، بسم الله اگر حریف مایی

تشنه جکر و غریق آبیم، شب کور و ندیم آفتابیم

از بندگی زمانه آزاد، غم شاد به ما و ما به غم شاد

یارب چه خوش اتفاق باشد، گر با منت اشتیاق باشد

مهتاب شبی چو روز روشن، تنها من و تو میان گلشن

من با تو نشسته گوش در گوش، با من تو کشیده نوش در نوش

در بر کشمت چو رود در چنگ، پنهان کنم‌ت چو نرم در سنگ

گردم زخمار نرگست مست، مستانه کشم به سُمبُل ت دست

با نار برت نشست گیرم، سیب زرخت به دست گیرم

گه نار تو را چو سیب سایم، گه سیب تو را چو نار خوایم

گه در بر خود کنم نشستت، گه نامه غم دهم به دستت

(0) comments
۱۳۸۴ آذر ۱, سه‌شنبه

داستان شماره تلفن های ایران

تلفن من اخیر توانسته‌ام یک نوع شکنجه سفید را کشف بکنم.
بعضی از دوستان که خودشان در خارج هستند، با این نوع شکنجه آشنا هستند و هر از گاهی، این شکنجه بر روی آنان اعمال می‌شود، اما برای دوستانی که در داخل کشور هستند، تعریف کردن این شکنجه و آگاهی دادن از آن شاید خالی از لطف نباشد!
اگر اسم این کار را شکنجه سفید بگذارم، بیراه نگفته‌ام! مگر شکنجه سفید به شکنجه‌های روحی و یا شکنجه هایی که آثارش بر روی بدن نمی‌ماند گفته نمی‌شود؟
خوب شما کافی است تا نیت کنید برای کاری و یا احوالپرسی کردن به یکی از اقوام و یا دوستان در ایران تلفن بزنید.
چنان بلایی شرکت مخابرات ایران به سر شما می‌آورد، که هزار بار خودت را لعنت می‌کنی بخاطر اینکه هوس کرده‌ای با کسی صحبت بکنی!

جمله‌هایی که می‌نویسم، تقریبا عین کلماتی است که هنگام تلفن زدن و وصل نشدن به شماره می‌شنوی.
۱- مشترک مورد نظر در دسترس نیست، لطفا بعدا شماره گیری کنید.
۲- شماره تلفن مورد نظر در شبکه وجود ندارد، لطفا دوباره شماره گیری کنید.
۳- این شماره تلفن در حال حاضر در دسترس نیست، لطفا بعدا تماس بگیرید.
۴- شماره تلفن های تهران هشت رقمی شده است.
۵- مشترک گرامی، تلفن شما به علت واریز نگردن قبض تلفن قطع شده است، لطفا بعد از پرداخت پول با مخابرات منطقه خود تماس بگیرید!

چند پیغام دیگر نیز هست، که من آنها را در خاطر ندارم.
این پیغام هایی که نوشتم را در تلفن زدن به شماره های مختلف نمی‌شنوی، برای مثال شماره را می گیری و پیغام اول را می شنوی، شصت سنت و یا هفتصد تومان پرید.
قطع می کنی و دوباره همان شماره را می گیری، بار پیغام بعدی و دوباره هفتصد تومان پرید، و دوباره و ده باره...

چند روز قبل من در یکی کافی نت، به شماره ای در ایران ده بار زنگ زدم، و در نهایت موفق نشدم که شماره را بگیرم، وقتی به پای صندوق آمدم، شش یورو {شش هزار و پانصد تومان} به صندوق پرداخت کردم و دست از پا دراز تر و با اعصاب کاملا داغون به منزل برگشتم.
بدترین این پیغام‌ها، پیغام شماره پنج است! اصلا فرض کنیم، که صاحب آن شماره پول نداشته و نتوانسته قبض خود را به موقع پرداخت کند، این موضوع چه ربطی به بقیه مردم دارد که باید هنگام شماره گیری آن را بشنوند، و صاحب ان خط ار نداشتن پول احساس خجالت بکند؟!
اگر تلفن واقعا قطع باشد، شاید کمی شنیدن این پیغام کم آزارتر به نظر برسد، اما تلفن وصل است و استفاده از سیستم مزخرفی که اینها نصب کرده‌اند باعث این اشکال شده است، و آبروی مردم بازیچه دست یک مشت دزد و کلاهبردار و رشوه خوار، شده است.
خدا می‌داند که چقدر رشوه گرفته‌اند و یک سیستم مزخرف را در یک مزایده صوری خریده‌اند.

عجیب ترین قسمت این داستان این است که شماره تلفن‌های قدیمی بسیار آسانتر گرفته می‌شوند، تا شماره‌هایی که در این چند سال اخیر وصل شده‌اند.
من به منزل یکی از اقوام که در منزل دو خط تلفن دارند بارها زنگ زده‌ام، شماره قدیمی که از زمان شاه دارند، با اولین و یا دویمن شماره گیری وصل می شود، اما شماره جدید که برای اینترنت گرفته اند، با همان پیش شماره، همان مصیبتی است که در بالا نوشتم.

راجب تماس گرفتن با تلفن‌های موبایل اگر بخواهم بنویسم، نوشته‌ام شبیه روضه علی اصغر خواهد شد!
تنها استثنا این است که جمعه‌ شب ها از ساعت یازده شب به بعد به موبایل زنگ بزنی تا موفق به شماره گیری بشوی.

(0) comments
۱۳۸۴ آبان ۳۰, دوشنبه

ادامه پست قبلی
در قسمت دوم به دو تا دیگر از جوکهایی که در این خبر آمده است اشاره می کنم و این مطلب را به پایان می برم.
در ادامه خبر آمده است که سگ بعد از اینکه از خادم می شنود که "برو" بدون هیچگونه فشار و یا تهدیدی از صحن خارج می شود و برای بار دوم از یکی دیگر از صحن ها وارد حرم می‌شود و اینبار شروع به گریه و زاری می کند!
البته خادم محترم توضیح داده‌اند که این سگ به هیچ عنوان از روی فرشهای پهن شده در کف حرم عبور نمی کرد و فقط از قسمتهایی که فرش نبوده مسیرش را به جلو ادامه می داده است!
تا آنجا که من به یاد دارم، در داخل حرم امام رضا تقریبا جایی وجود ندارد که فرش نداشته باشد و همه کسانی که وارد می شوند از روی همان فرش ها بطرف ضریح می روند!
اینجا می شود یک معجزه دیگر را در نظر گرفت!
آن اینکه در بعضی مواقع این سگ بخاطر اینکه از روی فرشها عبور نکند مجبور بوده با نیروی خارق العاده ای که در آن لحظه پیدا کرده بوده است، مثلا بر روی دیوارهای داخل حرم حرکت کند و نیروی جاذبه او را به زمین پرت نمی کرده است! یک چیزی تو مایه های فیلم ماتریکس که آدم ها می توانستند روی دیوار و سقف نیز قدم بزنند!
حالا دوباره قسمتی از خبر و تمام شدن این موضوع
لطفا قبل از خواندن ادامه این پست به عکسی که گذاشته ام دقت کنید، و ببینید که چگونه یکنفر پارچه ای را به دور گردن سگ بینوا بسته است، و انچنان پارچه را تاب داده که شبیه طناب دار شده و قیافه سگ نشان می دهد که چیزی نمانده که خفه بشود!
اما به توضیح خادم حرم گوش کنید و بعد به عکس و پارچه دورن گردن سگ با دقت نگاه کنید، خودتان قضاوت کنید که حرف این خادم چقدر درست است!؟



بعد از دقت به عکس قسمت بعدی صحبت های خادم را در زیر بخوانید.
خادم گفت:
::پس از ساعتي يكي از زائرين سگ را مشاهده مي كند و خدام را خبر مي كند.خدام پارچه اي را روي گردن سگ انداخته و با پهن كردن پارچه برزنتي از سگ مي خواهند كه روي برزنت برود.سگ نيز به آرامي روي پارچه مي نشيند و اجازه مي دهد كه خدام شگفت زده، او را به داخل صحن هدايت كنند::

تو را به هرچی وجدان بیدار است قسم، آیا شما در این عکس همان چیزی را می بینید که خدام گفته است؟
ایشان از کدام برزنت صحبت می کند که عکسش را نمی شود دید، و ایا انداختن یا پارچه به دور گردن سگ، همان طناب داری نیست که ما در این عکس می بینیم و ظاهرا این جماعت تصمیم داشته که سگ بینوا را در همان حرم تحویل ملکول الموت بدهد!

این جماعتی که اینگونه مزخرفات را در جامعه به عنوان خبر به خورد یک مشت مردم بی خبر از همه جا می دهند، آیا فکر نمی کند که با این کار نه تنها عزت و قرب امام هشتم ما را بالا نبرده که هیچ، بلکه تا توانسته باعث شده که انسان به همه چیز آنها شک بکند؟

امیدوارم که خود امام رضا به فکر آبروی خود باشد و نگذارد، یک مشت نادان و خرافه پرستف شخصیت ایشان را در نزد مردم ما کم بکنند!
آمین.

(0) comments
۱۳۸۴ آبان ۲۹, یکشنبه

گامی بسوی سانسور شدن

من از روزی که در این آدرس شروع به نوشتن کردم، سعی کردم از کلمات و یا خبرهایی استفاده نکنم که موجب سانسور شدن این آدرس بشود!
فکر نکنید اینجا روزی دو هزار تا بازدید کننده دارد! نه ندارد.
این سایت در مجموع و در شلوغترین روزها، تعداد هفتاد و چند نفر را ثبت کرده، و در خلوت ترین روزها تعداد سی و پنج نفر را!
از این تعداد احتمالا پانزده تای آن مربوط به خودم هست که روزانه به سایت سر زدم و یا به نظرها پاسخ دادم.
با این حساب تعداد بازدید کنندگان این سایت بین بیست تا شصت نفر بوده است!
فکر می‌کنم کمی‌ برای این سایت زیادی "مرتضوی بازی" در آورده‌ام، و حق این سایت است که بیشتر از این در آن بیاید. یا(یک کمی!) رومی روم، یا زنگی زنگ!

داستان بدبخت شدن امام رضا و توله سگ چوپان!
من از صبح امروز در یکی از سایتهای خبری داخل کشور خبری را خوانده‌ام که هر چه کردم، نتوانستم راجب آن بی‌تفاوت باشم. همینجا داخل پرانتز بگویم که احترام گذاشتن من به شخصیت اما رضا باعث نوشتن این چند کلمه شد و قصد بی احترامی و مسخره کردن باورهای مردم را ندارم.
اما یک مثال قدیمی می‌گوید، پیش نماز که بگوزه، پس نماز حق ریدن داره!
خبر: يك سگ با دخيل شدن به حرم امام رضا (ع) در چند متري ضريح زانو زد ، سرش را به سنگهاي حرم چسباند و شروع به گريه كرد
تعجب نکنید، امام رضا که توان رام کردن انسان‌ها و شفا دادن به آنها را دارد، توان این را نیز دارد که گریهٔ یک سگ را در بیاورد،
آدمیزاد با همهٔ توان و رذل بود، وقتی در آن محیط گریه و زاری قرار می گیرد، اشکش در می آید، سگ که جای خود را دارد.
لطفا قبل از خواندن بقیه ماجراُ ابتدا این خبر را بخوانید و بعد به ادامه ماجرا گوش کنید.
اینکه این سگ به چه نیتی‌ به داخل حرم رفته مربوط می‌شود به باور من و شما و من به تنهایی نمی توانم راجب آن اظهار نظر کنم،
اما جوک‌ هایی که در این خبر آمده است را به تنهایی قضاوت می کنم.
یک قسمت از خبر:
::خود دربان در اين مورد به «انتخاب» مي گويد: باورم نمي شد كه اين سگ چگونه به اينجا آمده و با هيچ مانعی رو به رو نشده است.سگ وقتي به طرف من آمد به شكل آرامي و فقط با كلمه "برو" سرش را برگرداند و بدون مقاومت از آنجا دور شد.

سگ ياد شده اينبار با ورود به پاكينگ ويژه ، وارد محوطه مي شود و با مخفي كردن خود در كنار يك كمپرسي حامل سنگ (انطور كه در تصاوير دوربين مدار بسته ديده شده) ، خود را به صحن‌آزادي مي رساند.

اين سگ با ورود به داخل صحن به هيچ وجه از روي فرشها عبور نمي كند و به شكلی هيچ كس متوجه نمي شود (اما دوربين ها آن را ضبط كرده اند) در حالي كه به شكلي شگفت آور پشت به ضريح نمي كند، تا دو سه متري ضريح مطرح پيش مي رود.::

خبرنگار، خبرگزاری، و یا خادم اصرار دارد که جمله داخل پرانتز در همه جای خبر باشد (اما دوربین ها آن را ضبط کرده اند) و در چند جای آن بیاید!
کسانی که موقع ضبط شدن این تصاویر کارشان نگاه کردن مستقیم به تصاویر است در آن زمان کجا بوده‌اند؟ که این سگ توانسته از دید تیز بین آقایان ترجیحا، و خانمها دور بماند؟
فکر می کنم در خوشبین ترین شرایط باید گفت که احتمالا در صف شرکت تعاونی، و در شرایط بدتر مسافر کشی را باید مد نظر داشت!

(0) comments
۱۳۸۴ آبان ۲۷, جمعه

کوچک‌ترین مرد ایران!
عکس زیر همان عروس و دامادی‌ هستند که چندی پیش خبر آن را به نقل از روزنامه ایران اینجا نوشتم.
چند روز قبل این عکس را همان روزنامه منتشر کردند.
داماد ۹ سال دارند و عروس ۱۳ سال. آقایان و خانم‌های مجرد یاد بگیرند، نصف شما هم سن و قد ندارند!

(0) comments
۱۳۸۴ آبان ۲۴, سه‌شنبه

از طرف من نیست.
امروز برای دومین بار یکی از دوستانی که گاهی به وبلاگ من سر می زنند، از طریق ایمیل به من خبر داد که دعوتنامه برای عضو شدن در یک کلوپ دوستی را دریافت کرده و بخاطر من آنجا عضو شده است!
ایشان نفر دوم است که از اینگونه دعوتنامه ها به اسم من و با استفاده از ایمیل آدرس من دریافت کرده، و کاری انجام داده اند که روح من نیز از آن خبر ندارد!

من به غیر از یکی از این سایت های اینترنتی، که آنهم به دعوت یکی از خوانندگان این وبلاگ بود، در جای دیگری عضو نشده ام و از امشب پروفایلم در این سایت را نیز دیلیت خواهم کرد{ با احترام به دوستی که من را دعوت کرده بود}

هدفم از فرستادن این پست بر روی وبلاگ این بود که خدمت شما دوستان اعلام کنم که اینجور دعوتنامه ها از طرف من نیست، و اگر چنین ایمیل های با آدرس ایمیل من به دستتان رسید، آن ایمیل را دیلیت کنید.
جالب این هست که دو روز قبل برای خودم نیز دعوتنامه ای آمده بود، و آدرس فرستنده، همان است که من در جی میل از آن استفاده می کنم. یعنی من خودم با آدرس پستی ام در جی میل، یک دعوتنامه به آدرس میل باکس خودم در یاهو فرستاده بودم!
من اگر می توانستم، کسی که این کارها را می کند پیدا کنم، و از او رسما شکایت بکنم، حتما این کار را می کردم، تا بخاطر چهار تا بازدید کننده بیشتر از اسم و ادرس دزدیده شده از دیگران استفاده نکند!

توی فرهنگ ها و اخلاق هایی مثل مردم ما، همین کارهای کوچک و احمقانه ممکن است باعث از هم پاشیدن یک خانواده بشود، و یا باعث بدبینی بین دونفر!
اگر شما راه پیدا کردن این گونه دزدهای مجازی را می دانید، لطف مرا در این زمینه راهنمایی کنید.
البته سایتی که دعوتنامه از طرف آن فرستاده می شود را دیده ام، و می دانم که صاحب آن یک ایرانی نیست، اما احتمالا برای چند سنت در آمد، یکی از هموطنان بلا نسبت عوضی من و شما، برای این سایت این کارها را انجام می دهد.

(0) comments
۱۳۸۴ آبان ۲۳, دوشنبه

باید خط بندازه!
دیشب در وبلاگ چیزی نوشتم که به نظرم نیاز به یک توضیح دارد.
چند وقت پیش داشتم به مصاحبه یکی از از هنرپیشه‌های مرد هالیوود نگاه می‌کردم.
خبرنگار پرسید متاهل هستی یا مجرد؟
هنرپیشه که الان به خاطر نمی‌آورم کی بود، جواب داد که بیست سال هست که ازدواج کرده و خیلی سریع بعد از آن گفت: البته با یک زن!
خبرنگار پرسید منظورتون چی هست؟
او در جواب گفت من آدم های‌ زیادی را می‌شناسم که سالهای زیادی است متاهل هستند و ازدواج کرده‌اند، منتها فرق آنها با من این است که آنها در این مدت متاهل بودن‌شان با چند تا خانم ازدواج کرده‌اند!
حرف با مزه و پر معنایی بود.
من هم فکر می‌کنم، کسی که قرار است در زندگی انسان وارد بشود، باید آنقدر هنرمند باشد که بتواند روی قلب انسان خط بیندازد، اگر بخواهد به غیر از این باشد، مطمئن هستم که تنها بودن بسیار شیرین‌تر از «برای یک مدت دو نفر بودن» است.
قلم و چکش برای حک کردن حضورت فراموش نشود!
آن پانزده شرطی که قبلا نوشتم، فقط دست کش‌های ایمنی شما است.

(0) comments
۱۳۸۴ آبان ۲۱, شنبه

خانهٔ خالی از عشق
دیشب کمی‌ دیرتر از ساعتی که معمولا به منزل می‌رسم به خانه رسیدم.
قبل از اینکه به خانه برسم، به گوشی تلفن موبایلی که چند وقت پیش زحمت شکستن آن را کشیدم زنگ زدم!
دلم می خواست، مثل ابی کسی گوشی را بردارد، و از او سوال کنم که چه چیزی در خانه نداریم، تا قبل از رسیدن به منزل آن را بخرم و با خود به خانه ببرم.
کسی گوشی را برنداشت!
توی پیغام گیر خودم پیغام گذاشتم که توی خانه عشق داریم؟
به خانه که رسیدم، گوشی را برداشتم و نگاه کردم، هیچکس قبل از من به پیغام ها گوش نداده بود.
پیغام خودم رابه همراه یکی دو تا پیغام دیگه که نمی دانم از کی بود و چی بود، پاک کردم.
چند دقیقه با یکی از دوستان از طریق اینترنت صحبت کردم، و رفتم تا توی یک رستوران شام بخورم.
من خدا را به خاطر سقفی که بالای سرم هست شکر می‌کنم، اما من هم انسان هستم و خواسته‌هایم تمامی ندارد!
خواستهٔ زیادی نیست که دلت بخواهد زیر سقفی که تو در آن زندگی می‌کنی، یک نفر منتظرت باشد.

(0) comments
۱۳۸۴ آبان ۱۹, پنجشنبه

۳۰ گیگابایت فضا برای ایمیل!
سایتی که لوگوی آن را در زیز نوشته ملاحضه می کنید، مدعی است که به هرکدام از یوزرهای خود ۳۰ گیگابایت فضا برای ایمیل دادن و فرستادن می دهد!
همانطور که می بینید من در این سایت یک اکانت باز کرده ام و آدرس ایمیلم دقیقا همانی است که در لوگو آمده است!
اما من فعلا قصد استفاده از آن را ندارم. فقط به این دلیل این سایت را معرفی کردم تا از شما دوستان سوال کنم چگونه می شود سی گیگابات فایل تهیه کرد و به این آدرس فرستاد، تا ثابت شود که حرقی که صاحبان آنها زده اند درست است؟
اگر شما هم مایل هستید که در این سایت یک اکانت داشته باشید، باید مانند جی میل از طرف یکنفر به این سایت دعوت بشوید، که این کار را من فعلا برای ده نفر می توانم انجام بدهم.
اگر مایل به دریافت دعوتنامه بودید، در نظر خواهی و یا آدرس از طریق ایمیل سایت، آدرس ایمیل خود را بگذارید، تا دعوتنامه برایتان ارسال بشود.
نیاز به توضیح نیست که دوستانی که آشنایی قدیمی با وبلاگ سهراب دارند همیشه در اولویت هستند.
فقط یک خواهش!
اگر توانستید سی گیگ فایل تهیه کنید و به به این آدرسی که برای خودتان درست خواهید کرد بفرستید و به مشکلی برنخوردید، من را هم در جریان قرار بدهید.

30gigs.com


توضیح: لطفا اگر می خواهید از طریق آدرس ایمیل با من تماس بگیرید، فقط در همین مورد به این آدرس sohrab@30gigs.com ایمیل بدهید.

نظر بدهید.

(0) comments
۱۳۸۴ آبان ۱۶, دوشنبه

یک فیلم
چند روز قبل داشتم در یکی از سایت‌هایی که معمولا فیلمهای ایرانی را از آنجا دانلود می کنم و می‌بینم پرسه می‌زدم، تا شاید فیلم به درد بخوری پیدا بکنم و تماشا کنم.
یکی از فیلم‌ها به نام داستان پائیزی را باز کردم و شروع به خواندن خلاصه فیلم کردم.
در توضیح فیلم نوشته شده بود:
« رویا با رفتار غیر عادی شروع به از بین بردن رابطه قشنگ خود با همسرش می کند، رفتار او بوی خیانت می دهد!»
راستش وقتی این جمله را خواندم از تعجب شاخ در آوردم!
در مملکت جمهوری اسلامی به فیلمی اجازه ساخت داده شده که در آن زنی به همسر خود خیانت می‌‌کند؟
همین موضوع باعث شد که فیلم را دانلود بکنم و آن را ببینم. از آنجا که ممکن است شما نیز بخواهید فیلم را ببینید، زیاد تعرف نمی کنم که داستان آن چه بود و فقط یکی دو نمونه از ایرادهایی که به چشم من به عنوان یک بیننده بی‌سواد آمد را در اینجا می‌نویسم.
فیلم با یک مراسم جشن تولد برای رویا شروع می‌شود، و دوستان رویا و او شوهرش را با یک سوپرایز مواجه می‌کنند.
بعد از آن دیگر همه داستان به این مربوط است که رویا و شوهرش اگر یک لحظه از هم دور باشند، می‌میرند و همینطور ادامه پیدا می کند.
کمی که از فیلم می گذرد، تلفن های مشکوکی به خانه می‌شود که تلفن کننده به شوهر رویا جواب نمی دهد و رویا نیز وقتی می خواهد با او صحبت بکند، به اطاقی دیگر می رود تا شوهرش صحبت او با شخص تلفن کننده را نشنود!
از آنجا که ما آقایان ایرانی اصلا به این چیزها حساس نیستیم و اصلا برایمان مهم نیست که همسرمان با هر کسی که بخواهد صحبت می کند و ما آقایان اصلا خم به ابرویمان نیز نمی اید{!} شوهر رویا نیز فقط با یک کلام که کی بود؟ و جواب رویا که یکی از دوستان بود مواجه می‌شود و هیچ عکس العملی از خود نشان نمی‌دهد، و با جوابی که رویا به او داده قانع می شود!
همانطور که گفتم ما آقایان ایرانی همه روشنفکر هستیم و اصلا این چیزها برایمان مهم نیست! مگه نه؟
حالا آخر داستان
رویا چند روز است که از خانه رفته و برنگشته است. همسر او دیگر دارد دیوانه می شود، تا از طریق یکی از دوستان همسرش می‌فهمد که رویا کجاست.
وقتی وارد بیمارستان می‌شود و رویا را می بیند، از او سوال می کند که چرا از اول به او ماجرا را نگفته است؟ و رویا در جواب می گوید، که قصد داشته کاری بکند که شوهرش از او متنفر بشود و دیگر نخواهد که او را ببیند!
بعد در حالی که روی تخت دراز کشیده و پشتش را به همسرش کرده می‌گوید: نمی دانی چقدر خوشحالم از اینکه آمده ای!!
من به عنوان یک بیننده بیسواد، اگر می خواستم داستانی در اینمورد بنویسم، مطمئن هستم که می توانستم بسیار بهتر از این چیزی که دیدم بنویسم و یا به عنوان کارگردان صحنه ها را طوری بسازم که برای بیننده قابل قبول تر باشد!
متاسفانه در ایران فیلم‌ها بر اساس اینکه چشم و ابروی هنرپیشه زن فیلم چقدر قشنگ است، و یا هنرپیشه مرد فیلم علیرضا گلزار است ساخته می شود، و انگار نویسنده و کارگردان این وسط در واقع یک بنگاه معامله‌ فیلم دارند و فقط به فکر کمیسیون خود هستند.
یک ایراد خیلی جزیی از فیلم را می گویم و بقیه را اگر خودتان دوست داشتید ببینید و نظر بدهید.
در بیمارستان از زمانی که شوهر رویا وارد می‌شود و رویا با یک لحن نفرت آمیز به او می‌گوید که می خواسته }شوهرش{ از او بدش بیاید، تا زمانی که به او می گوید « نمی دانی چقدر خوشحالم که آمدی» دو دقیقه هم نمی گذرد!
و من بیننده هنوز توی شوک این حرف رویا هستم که این جمله خیلی خوشحالم را می‌شنوم و به جد و آباد نویسنده و کارگردان بد و بیراه می گویم.
اگر مایل هستید این فیلم را ببینید، د ر صفحه هزار و یک لینک و در قسمت سایت و ابزارهای مفید، سایت پرشن هاب را کلیک کنید. برای دانلود کردن فیلم از این سایت نیاز به ثبت نام دارید.

(0) comments
۱۳۸۴ آبان ۱۴, شنبه

معرفی یک وبلاگ
وبلاگ آواز پرستو که به تازگی شروع به نوشتن کرده است، متعلق به یک خانم متاهل است که در کشور هلند زندگی می کند.
شاید برای بعضی از شما دوستان جالب باشد که نگاه به زندگی در این کشور را از دید یک خانم نیز بدانید.
متاسفانه تعداد وبلاگهایی که در هلند نوشته می شود زیاد نیست، و من به تعداد انگشتان یک دست نیز نویسنده وبلاگ در هلند ندیده ام.
البته نویسنده وبلاگ شیدای شاپرک نیز از نویسندگان قدیمی در وبلاگ هستند که ایشان نیز در هلند زندگی می کنند و من فکر می کنم که ایشان و وبلاگشان برای بسیاری از دوستان آشنا باشد.
به هرحال به آواز پرستو نیز سر بزنید و از یک نگاه دیگر نیز به زندگی در هلند بنگرید.

(0) comments
۱۳۸۴ آبان ۱۲, پنجشنبه

چرا شباهت؟
عنوان نوشته قبلی را همانطور که دیده‌اید شباهت‌ها گذاشته ام.
اما چرا برای یک قسمت از نامه فروغ این عنوان را انتخاب کردم؟
وقتی‌ که نامه‌هایی از این دست را می ‌خوانی، مهم نیست که فروغ نوشته باشد، یا یک بقال و یا یک تاجر و یا هنرپیشه، همگی ما تقریبا از همین کلمات استقاده خواهیم کرد.
این از اولین شباهت، و از این مهمتر و چیزی که منظور من بود، احساسی بود که فروغ در نامه نوشته بود. می گوید: تمام کتاب را زیر و رو کردم بلکه کلمه‌ای برای من نوشته باشی، اما چیزی نبود!
این شباهت و اشتباه بزرگ نیز در تمام انسان ها مشترک است!
اشتباه از این نظر که وقتی کسی را دوست داری، و دائم به او فکر می‌کنی، این نظر برایت بوجود می‌آید که حتما طرف مقابل هم چنین حسی دارد و در همه جا و همه کاری به یاد تو بوده است!
اما زهی خیال باطل!
بعد از مدتی به این واقعیت می‌رسی که دوست داشتن تو یکطرفه بوده است و نه تنها طرف به تو فکر نمی کند، که در بسیار ی موارد اصلا تو را به یاد نمی‌اورد!
البته اگر گذشته این داستان مانند زندگی فروغ باشد، این خواسته نابجا است، وقتی از کسی درخواست جدایی می‌کنی و او با تمام عشقی که در وجودش نسبت به تو دارد، با این جدایی موافقت می‌کند.
در واقع من فکر می‌کنم که این شخص این‌ کار را نیز برای ثابت کردن عشق خود می‌کند، اما زمان زیادی نمی‌گذرد که این عشق تبدیل به نفرت و سرخوردگی خواهد شد، و بنا بر همین توقع دوست داشته شدن بی معنا خواهد بود!
اما اگر تو نیز در دوست داشتن صادق بوده باشی، این توقع کاملا بجا است و باید چنین بشود، که متاسفانه و همانطور که نوشتم، انسان در یک خیال باطل به سر می برد و چنین چیزی نیست و درو واقع همه دچار یک اشتباه مشابه می‌شویم!
عزیزم: هر آنکه از دیده برفت، از دل برفت.
فراموش نکن!

(0) comments
۱۳۸۴ آبان ۱۱, چهارشنبه

شباهت ها
یک قسمت کوتاه از یکی از نامه‌هایی که فروغ فرخزاد برای شاپور نوشته است.
این نامه بعد از طلاق گرفتن فروغ از شاپور نوشته شده و فروغ در آن زمان در ایتالیا زندگی می‌کند.


چند روز پيش هم كه يك كتاب برايم فرستاده بودي هر قدر صفحات آن را ورق زدم و زير و رو كردم بلكه يك كلمه برايم نوشته باشی ديدم كه نه هيچ چيز نيست . سخت اندوهگين هستم قرار بود برايم نامه بنويسي قرار بود مال هم باشيم اما تو يا فراموشم كرده اي يا آن قدر مرا لايق ندانستی كه دو مرتبه برايم نامه بنويسي اما پرويز من هميشه به ياد تو هستم . در اينجا كه محيط به كلي عوض شده در اينجا كه آزادي روي دوشم سنگينی مي كند و در اينجا كه اين قدر زيبايي هست و من ميتوانم استفاده كنم . هرگز جز تو هيچ چيز نمي خواهم . هر روز صبح و هر روز بعد از ظهر مي روم و صندوق پست را نگاه می كنم و هر شب به خودم مي گويم كه فردا حتما فرا مي رسد .


نامه های فروغ به پرویز شاپور

(0) comments
۱۳۸۴ آبان ۹, دوشنبه

شروع با احتیاط
از این هفته نوشتم در وبلاگ را دوباره شروع خواهم کرد.
حدود یک هفته چیزی در وبلاگ ننوشتم، ال نبادا مشکلات خانوادگی و خصوصی ام را اینجا برملا نکنم! جایی که هیچمسی نمی تواند در حل شدن آنها کمکی بکند و همه نیز حق دارند که نمی توانند!
امیدوارم طاقت بیاورم و به سکوت کردن در این مورد ادامه بدهم.


(0) comments
۱۳۸۴ آبان ۳, سه‌شنبه

به علت... تعطیل است
این وبلاگ بخاطر مشکلات خانوادگی، و عصبانی بودن صاحب آن از زمین و زمان، برای چند روز آپدیت نخواهد شد.

(0) comments
۱۳۸۴ مهر ۳۰, شنبه

به روز شد

فتو بلاگ سایت امروز با یک عکس از بیستون آپدیت شد.
لطفا نظرات خود را در مورد عکس ها در نظرخواهی همین صفحه بنویسید.
برای چندمین بار نیز عرض می کنم، چنانچه عکس های قشنگی از مناطق مختلف ایران و یا از خود ایرانیهای داخل کشور دارید، که به نظرتان قشنگ است.
با ایمیل برای من بفرستید تا با نام خودتان و با لینک ذلذن به وبلاگ شما در فتوبلاگ قرار بگیرد.

نظر بدهید.

(0) comments
۱۳۸۴ مهر ۲۸, پنجشنبه

محاکمهٔ دیکتاتور
دیروز یکی از روزهای خوش زندگی من بود!
وقتی صدام حسین را پشت نرده‌های دادگاه دیدم، از شادی به وجد آمده بودم، شاید بعضی از عراقی‌ها نیز به اندازه بعضی از ما ایرانی‌ها از دیدن این صحنه لذت نبرند و لبخند تلخ و شیرینی بر لبشان نیاید!
وقتی دست و پا زدن‌های صدام را در دادگاه می‌دیدم، در دلم به این دیکتاتور احمق می‌خندیدم!
حیوانی که به هیچ یک از قواعد حقوق بشر توجه‌ای نداشت، صدایش را در دادگاه بلند کرده و می گفت که دادگاه را قانونی نمی‌داند!
هنوز هم فکر می‌کند که حکومت در دست او است و می‌تواند تمام سیستم را با چند کلام به هم بریزد و کاری بکند که قاضی از او معذرت بخواهد.
با چنین انسانهایی باید مثل خوش برخورد کرد. یادم هست که فیلمی از او دیدم در کنگره حزب بعث در عراق.
مردک با یک سیگار برگ به پشت تریبون آمد و گفت اسم‌هایی که می‌خوانم خائن هستند و باید از بین بروند، و بعد شروع به خواندن نامها کرد و هر اسمی را که می‌خواند آن شخص از جایش بلند می‌شد و توسط نیروهای امنیتی به بیرون بده می‌شد!
یکی از این افراد بعد از اینکه از سالن خارج شد، به سختی به داخل سالن آمد و درخواست کرد که چند کلام حرف بزند، و البته صدام موافقت نکرد، و او را نیز مانند بقیه به بیرون بردند و بعد اعدام کردند!
آیا باید با چنین شخصی محترمانه برخورد کرد؟
به نظر من خیر!
صدام باید محاکمه‌اش دقیقا به همان شکلی باشد که مردم عراق را محاکمه می‌کرد.
به امید روزی که تمام دیکتاتور ها را در این وضع ببینیم، عرب و عجم آنها فرقی ندارد.
الهی آمین.



نظر بدهید.

(0) comments
۱۳۸۴ مهر ۲۵, دوشنبه

پائیز
تو کشور هلند، فصل ها برخلاف ایران بویی ندارند!
کمتر پیش می اید که با یک نفس کشیدن در هوای باز بتوانی احساس کنی که فصل جدیدی آمده است.
اما درخت‌ها همیشه به یاد آدم می‌آورند که بهار و یا پائیز شروع شده‌است.
این روزها به درخت‌ها که نگاه بکنی، کاملا پائیزی شده اند.
پائیز به نظر من فصل قشنگی است، اما این به معنی خوب بودن این فصل نیست.

(0) comments
۱۳۸۴ مهر ۲۳, شنبه

در ادامه نوشته قبلی

خوب من از این آقا پسر کمتر هستم؟
خبر را بخوانید.
پسر ۹ ساله در تالش داماد شد!

(0) comments

مشخصات ظاهری شریک زندگی من

اگر بخواهم یک لیست تهیه کنم و در آن شرایط کسی را که مایلم زندگی‌ام را با او تقسیم بکنم، بنویسم. شاید عددها به هزار برسد!
اما این پانزده خواسته را باید داشته باشد
۱- ایرانی‌ باشد
۲- ترجیحاً در تهران بزرگ شده باشد
۳- قد او حدودا یک متر و شصت باشد
۴- رنگ پوست ترجیحاً سفید، کمی سبزه بودن هم قبول است!
۵- چشم و ابروی قشنگ
۶- موی بلند و سیاه و بسیار نرم
۷- نه زیاد لاغر و نه توپول
۸- رقصیدن را بصورت عالی بلد باشد
۹- بین ۲۵ سال تا ۳۲ سال باشد
۱۰- سنتی باشد، اما با جامعه امروز آشنا
۱۱- سواد داشته باشد، مدرک مهم نیست
۱۲- توقع داشته باشد، اما حریص نباشد
۱۳- حساس باشد، اما حسود نباشد
۱۴- معتقد باشد، نیاز به تظاهر نیست
۱۵- توقع داشته باشد، اما در عین حال قانع باشد!

نبود؟

نظر بدهید.

(0) comments
۱۳۸۴ مهر ۲۲, جمعه

کبود

عکس زیر را امروز در فتو بلاگ گذاشتم.




نظر بدهید.

(0) comments
۱۳۸۴ مهر ۲۰, چهارشنبه

کتابخانه سایت
همانطور که می دانید، آقا ابی عزیر و شراره خانم در این سایت و در صفحه کتابخانه هر هفته مطلبی را پست می کنند که به نظر من واقعا ارزش خواندن دارد.
شما هم اگر مایل هستید این مطالب را بخوانید می توانید به این صفحه بروید و مطالب آقا ابی را زبر عنوان بشنو از نی و همینطور نوشته های شراره خانم را زیر عنوان « گزیده‌ای از کتابها» مطالعه کنید.
مطمئن باشید که خواندن مطالب این دوستان عزیز بسیار مفید و آموزنده است.
هر دو نفر سعی می کنند که تا جای ممکن مطالب ساده باشد و قابل درک برای همه اشخاص باشد.
من به شخصه از این صفحه بسیار لذت می برم و از این دوستان سژاسگزارم که وقت خود را در اختیار این سایت ناقابل گذارده‌اند.

فتو بلاگ سایت
چند روزی است که من دوباره کار با صفحه فتو وبلاگ را شروع کرده‌ام و هر چند روز یکبار عکسی در آن آپلود می کنم.
اگر شما نیز عکس جالبی دارید و مایل هستید در فتوبلاگ این سایت به نمایش در بیاید، لطفا آن را برای من با ایمیل بفرستید.
آدرس ایمیل من sohrab[@]gmail[dat]com می باشد.
فراموش نکنید که موضوع ایمیل را عکس برای فتو وبلاگ بنویسید.
به زودی توضیحاتی نیز در رابطه با صفحه ۱۰۰۱ خواهم نوشت، و توضح خواهم داد که چه سایتهایی را می توانید در این صفحه پیدا بکنید.

نظر بدهید.

(0) comments
۱۳۸۴ مهر ۱۸, دوشنبه

پهلوان شیر افکن!
شاید شما هم مثل من با دیدن این عکس، به نظرتان بیاید که یکی از معرکه گیران در تهران مشغول نشان دادن زور بازویش است و منتظر است تا یک نفر چراغ اول را روشن کند!
اما شما هم مثل من دچار اشتباه شده‌اید و این عکس صحنه یک معرکه گیری توسط یک پهلوان نیست.
شخصی که مشاهده می‌کنید قالبهای بتون را بر روی شکم خود خُرد و خَمیر می‌کند، ظاهرا یکی از نیروهای پلیس ویژه در ایران است و مشغول به یک مانور رزمی‌ می باشد!
من که هر چی فکر کردم نتوانستم رابطه این کار این آقای ویژه را در مانور پلیس ایران و اینکه مثلا بتون خُرد کردن بر روی شکم در چه موقعی از کارهای پلیسی به کار می‌آید را درک بکنم و بفهمم.
فقط به نظرم رسید که اینها می‌خواهند به مردم بگویند که ببینید این شکم لامصب بتون روش خُرد میشه و خرج داره! پس قبل از خُرد شدن گردنتون بر روی این شکم، حق و حساب را بپردازید!
شما می‌دانید این کار یک نیروی پلیس چه زمانی به کارش می‌آید؟





همین عکس در سایز بزرگتر.

(0) comments
۱۳۸۴ مهر ۱۷, یکشنبه

ماه رمضان
ماه رمضان آمد و رفت و من هنوز هیچ کلمه‌ای در مورد آن ننوشته ام!
یک چیزی بگم، یک وقت فکر نکنید من لال شدم.
چیزی که میخوام بگویم این است که من از بعضی آدمها اصلا خوشم نمی‌آید!
وقتی ماه رمضان می‌‌رسد و این آدم‌ها روزه می‌گیرند و خودشان هم باور می‌کنند که واقعا مشغول به شکسن چیز خاصی(یکی از اعضای بدن یک غول را خودتان انتخاب کنید لطفا!) هستند، من دو برابر از این آدم‌ها بدم می‌آید.
نمی‌توانم درک کنم که اینها چطور فراموش می‌کننند که یازده ماه در سال آدم‌های بسیار ...ارکسته‌ای هستند و نمی‌توانند در این یک ماه و با نخوردن یک وعده غذا، تمام آن یازده ماه را گربه شور کنند!
آنهایی هم که همه دوازده ماه‌ سال خوب هستند و توی این یک ماه کمی به خودشون سختی می‌دهند را دوست دارم.
دوستان عزیز اگر خدا بهتون در این یک ماه بصورت ویژه آنتن می‌دهد، لطفا سفارش من را هم بکنید!
چیز خاصی نمی‌خوام، همین که چندین میلیون دلار پول بدهد و یک تن سالم، بقیه اش را خودم می‌توانم ردیف بکنم.
پی‌نوشت: به همان دوستانی که از طرف خداوند آنتن ویژه می‌گیرند، تاکید می‌کنم که فقط موقعی که وسط روز گشنه هستید و از بیکاری دارید این وبلاگ را می‌خوانید، به یاد من نباشید.
لطفا وقتی لپ‌های گرامی‌تون از زور زولبیا باد کرده و یا موقع سوختن گلویتان، وقتی آش رشته را دارید هورت می‌کشید، آنموقع‌ها به یاد ما باشید.

(0) comments
۱۳۸۴ مهر ۱۶, شنبه

خواب
از زمانی که به اینجا آمده‌ام دو تا از برادرهای کوچکترم ازدواج کرده‌اند!
دیشب تو خواب با یکی از این زن‌دادشها دعوام شده بود، قبل از اینکه شروع به نوشتم بکنم، هر چی فکر کردم اسم او را به یاد نیاوردم.
فکر می‌کنم در این مدتی که این خانم عروس خانواده ما شده، من در مجموع پنج دقیقه با او صحبت کرده‌ام.
توی همین پنج دقیقه صحبت، یکبار جمله‌ای به او گفتم که فکر می‌کنم بسیار برای او ناراحت کننده بود.
یادم هست که زیاد تعارف می‌کرد و خیلی حال و احوال می‌کرد و چندین بار جمله "مشتاق دیدار" را به من گفت.
بار آخری که به منزل برادرم زنگ زدم و زن دادشم گوشی را برداشت با هم سلام و علیک کوتاهی کردیم و قبل از اینکه گوشی را به برادرم بدهد دوباره گفت: مشتاق دیدار!
نمی‌دانم که چرا به او گفتم: زن‌داداش، می‌دونم که این کلمه‌ها را بر حسب عادت می‌گویی، اما از هزاران کیلومتر دورتر و از پشت تلفن هم می‌شود فهمید که هیچ اشتیاقی برای دیدن من در شما وجود ندارد! اما خیلی ممنون که می‌گوئید.
تلفن را سریع به برادرم داد و رفت و از آن موقع تاکنون فرصتی پیش نیامده که بخواهم با او حتی سلام و احوالپرسی بکنم.
بعدها شنیدم که از این جمله من بسیار دلخور شده بود! خوب خیلی طبیعی بود و من بهش حق می‌دم که از دست من و چیزی که گفتم دلخور باشد، اما امیدوارم که او آنقدر شجاعت داشته باشد که گفته من را تائید بکند! در اینکه محبتی بین ما وجود ندارد شکی ندارم و این موضوع به نظرم بسار طبیعی است.
دیشب با همین زدن‌دادشم توی خواب دعوا و مرافه می‌کردیم!
آدم‌های که در قلب من جایی ندارند را در خواب همیشه بدون صورت می‌بینم.
دیشب توی خواب احساس می‌کردم که بسیار از من متنفر است و این موضوع کمی من را ناراحت می‌کرد و می کند.
اینکه به کسی علاقه ای نداشته باشی و نسبت فامیلی نیز تغیری در این موضوع بوجود نیاورد بسیار عادی و معمولی است، اما متنفر شدن از کسی دیگر دلایل بسیار زیادی می خواهد که من هیچکدام از آنها را در این رابطه نمی بینم!
اسم زن داداش من چی بود راستی؟


نظر بدهید.

(0) comments
۱۳۸۴ مهر ۱۵, جمعه

سکوتم از رضایت نیست
وبلاگ خیلی سوت و کور شده و همه‌اش هم تقصیر من است!
البته من هم زیاد تقصری ندارم، روزها با نارضایتی می گذرد و اگر هر روز بخواهی از این نارحتی‌ها بنویسی. وبلاگ تبدیل میشه به نق دونی!
بعضی اوقات یک ترانه تمام حرفهای دل یک آدم را به راحتی می‌زند بدون اینکه زیاد بوی نق و نوق توی وبلاگ بپیچد!
ترانه سکوتم از رضایت نیست از سیاوش قمیشی یکی از این ترانه‌ها است.
این ترانه هم تقدیم به دل خودم و شما و هر کسی که گیر هست و گرفتاره!
گوش کنید.


دانلودکردن این آهنگ

راست کلیک و بعد ...save target as
به هلندی: راست کلیک و بعد ...Doel Opslaan als

نظر بدهید.

(0) comments
۱۳۸۴ مهر ۱۲, سه‌شنبه

صفحه خاطرات جنگ
قسمت پنجم و ششم فایلهای صوتی خاطرات جنگ را در صفحه خاطرات جنگ گذاشته‌ام!
در زیر هر نوشته‌ای یک Player هست و با کلیک بر روی آن می توانید به خاطرات گوش کنید.
فایلها بصورت ram می باشد و شما برای گوش کردن به این خاطرات نیاز به برنامه Real Player دارید که با مراجعه به این سایت می توانید آن را دانلود کنید.

نظر بدهید.

(0) comments
۱۳۸۴ مهر ۹, شنبه

نامه‌های فروغ فرخزاد
چند روز قبل در وبلاگ شیندخت قسمتی از نامه‌هایی که فروغ فرخزاد برای پرویز شاهپور نوشته است را خواندم.
از زمان چاپ این نامه‌ها بصورت یک کتاب در ایران و بعد از برخوردی که من در وبلاگ بعضی از خانمهای خیلی مساوی(فمینست!) در مورد این کتاب دیدم، بسیار علاقمند بودم که این کتاب (نامه‌ها!) را بخوانم، اما متاسفانه ممکن نشد تا همین دو شب قیل.
نامه های فروغ و بسیاری از کتابها که دست ما به آن نمی‌رسد را می‌شود در این سایت پیدا کرد.خیلی ممنون شراره خانم.
نظر من: مهم هست؟ خوب باشه می گم!
به نظر من در نامه‌هایی که مربوط به قبل از ازدواج فروغ است هیچ چیز بدرد بخوری پیدا نمی‌شود!
فروغ در آن دوره از زندگی مثل تمام دخترهای شانزده‌ساله‌ای است که در محله‌های خیابان امیریه و شاهپور بزرگ می‌شوند!
(همینجا اعلام کنم از اینکه می‌بینم ابن اشخاص بچه های امیریه و شاهپور هستند، کلی احساس لذت به من دست می‌دهد! یکی از دلایلش شاید این باشد که برای مثال وقتی فروغ به شاهپور می‌نویسد که نامه‌ها را به آدرس: امیریه، چهاراه گمرک، کوچه کمیلی بفرست، من هنوز بعد از اینهمه سال می توانم این حس را پیدا کنم که در کوچه کمیلی مشغول به قدم زدن هستم!)
توی پرانتزش زیاد شد ببخشید!
به هرحال فروخ در این روره مثل همه دخترهای شانزده ساله سخت مشغول به رویاهای خود، و شاکی بودن از بقیه اعضا خانواده است.
نامه‌های دوره ازدواج او نیز به نظر من بسیار معمولی است!
یعنی چی؟
یعنی اینکه اگر من و شما هم بخواهیم نامه‌ای برای کسی بنویسیم، تقریبا از همان کلمانی استفاده می‌کنیم که فروغ استفاده کرده ‌است.
نامه‌های بعد از جدایی فروغ اما بسیار با دو قسمت قبل فرق‌ می‌کند.
فروغ در این دوره از نظر اخلاقی همان دختر با معرفت بچهٔ امیریه باقی‌ مانده است در برابر شوهر سابقش! اما دیگر آرزوهایش فرق کرده است.
فروغ دیگر به فکر بهتر کردن اوضاع خودش نیست و می‌خواهد مثل تمام شاعر‌های تازه کار دنیا را بهتر کند!
اما هنوز به این تجربه نرسیده که با یک گل بهار نمی‌شود! و هنوز باید راه زیادی را برود تا این حقیقت را باور کند.
افسوس که عمرش کوتاه بود و فرصت گذر از این دوران به او داده نشد.
فکر می کنم اگر عمری داشت و سی و پنج سال را رد می کرد، کم کم متوجه می‌شد که بهتر کردن دور و اطراف خود دست کمی از بهتر کردن تمام دنیا ندارد، زیرا تمام دنیای آدم‌ها خلاصه می‌شود به آنچه که در دور و اطراف آنها می‌گذرد.
وقتی تمام نامه‌ها را خواندم، توانستم درک بکنم که چرا خانمهای بسیار مساوی توی ذوقشان خورده است و به بقیه پیشنهاد می‌کنند که این کتاب را نخوانند!
اینها فروغ را یک انسان کله خر و بسیار بی احساس نسبت به مردها می‌دانسته‌اند و بعد از خواندن این کتاب و فهمیدن احساس‌های فروغ، اکنون دچار این مشکل هستند که فروغ هم در اینمورد مثل بقیه است!
حالا دیگر خراب کردن آن تصور از فروغ برای اینها بسیار سخت است و به غیر از آن جایگزین خوبی نیز برای او سراغ ندارند که عکسش را پرچم کنند و به در و دیوار وبلاگ و خانه‌اشان آویزان کنند!
در مجموع فروغ را یک انسان بسیار معمولی دیدم که ذوقی نیز در شعر گفتن دارد و گاهی حرفهایی می‌زند که در آن دوره پذیرش آن از طرف جامعه مشکل بوده‌ است.
اگر در ایران بودم حتما در پیاده روی های شبانه سری به کوچه‌ای که فروغ در آن بزرگ شده است می‌زدم و اگر فرصتی دست می‌داد بر سر قبر او نیز فاتحه‌ای می‌خواندم.
روحش شاد.

(0) comments
۱۳۸۴ مهر ۵, سه‌شنبه

چرا اینجوری شدم؟
چند روز قبل با یکی از دوستان صحبت می‌‌کردم. این بنده خدا به من گفت که چند وقتی است که جو وبلاگت غمگین شده !
حرفشون را تا حدودی قبول دارم و به خودشان نیز گفتم. فکر می کنم یکی از دلایل آن این باشد که این روزها مصادف است با روزهای آخری که من در ایران بودم و در روز چهارم مهرماه از مملکت خارج شدم!
هر سال در چنین روزهایی غم و اندوهی‌ غریبی به سراغ من می‌آید. همزمان شدن این روزها با شروع فصل پائیز و دلگیر بودن این فصل نیز خودش دلیلی می‌شود که اوقات من کمی تلختر باشد!
اما همهً اینها که گفتم تمام دلیل ها نیست و راستش را بخواهید، خودم نیز نمی‌دانم که چه مرگم شده است؟
باید یک تحول خیلی عظیم در زندگی‌ام بوجود بیاید! حالا این تحول چی باید باشد، خودم نیز نمی‌دانم!
یا باید برای چند ماهی به ایران بروم، که فعلا امکان آن وجود ندارد و یا باید دوباره عاشق بشوم!
شوخی نمی‌کنم! خودم فکر می‌کنم که خالی هستم از خیلی چیزها.
اما اینجا کجا و عشق کجا؟! نمی‌توانم یک صورت سفید با چشم‌های آبی و موهای بولوند ببینم و همه چیز را در آن صورت پیدا بکنم!
اگر قرار بود چنین اتفاقی بیفتد تاکنون باید هزار بار این اتفاق می‌افتاد!
آدم‌هایی با این جلوه که گفتم بسیار در این مدت در زندگی‌ام آمده و رفته‌اند! اما هیچکدام نتوانستند فکر مرا حتی برای یک هفته به خود جلب بکنند!
خلاصه که به قول مسیحایخدابیامرز! عشق در خونم کم شده و به شدت به مشکل خورده‌ام!
یادم هست که مسیحا نیز روزهای آخری که متاهل نشده بود، روزهای تلخی را می‌گذراند و الان از خوشی زیاد دیگه وبلاگش را نیز دیلیت کرده است!
به هرحال شما تلخ بودن این روزهای من را ببخشید و به شیرینی وجود خودتان آن را تحمل کنید!
اگر پیشنهاد بهتری نیز دارید، من با آغوش باز پذیرای آن هستم.
همین دیگه!

(0) comments
۱۳۸۴ مهر ۴, دوشنبه

غلام
ظاهرا این هفته پست‌های من خلاصه خواهد شد به تعدادی عکس از دوران جنگ!
البته دلیلش همان است که در پست قبلی نوشته‌ام. عکس زیر نیز یکی دیگر از دوستانی است که در همان اوایل حضورم در جنگ به دیار باقی رفت.
غلامرضا، نفر اول، سمت راست که یک دستمال یزدی بر روی سرش بسته است! من هم نفر اول از سمت چپ هستم.
این بنده خدا در زمان حضورش در منطقه نامزد داشت و قرار بود بعد از تمام شدن ماموریتش به تهران برگردد و ازدواج کند.




اینجا هم بهشت زهرا و قبر همان غلامرضا است که عکسش را در بالا گذاشته‌ام.
همسرش، آینه و شعمدانی که برای عقد خریده بودند را در این صندوق آلمینیومی بر بالای قبرش گذاشت و تار روزی که من از ایران بیرون می آمدم، آینه و شعمدان در همانجا بود.
روحش شاد




نظر بدهید.

(0) comments
۱۳۸۴ شهریور ۳۱, پنجشنبه

۲۵ سال
امروز دقیقا بیست و پنج سال از شروع جنگ بین ایران و عراق می‌گذرد!
به آن دو شماره که در بالای متن نگاه می‌کنی،تردید در انسان پیدا می‌شود که آیا واقعا بیست و پنج سال از آن شروع نحس گذشته است؟
چقدر عمر آدمیزاد با سرعت طی می‌شود و چقدر دیر انسان متوجه این موضوع می‌شود.
به هرحال من به مناسبت این سالگرد یکی دیگر از عکس‌های منطقه را در وبلاگ می‌گذارم.
عکس زیر، شب یکی از عملیات ها گرفته شده و اینجا ما خود را آماده کرده‌ایم که به خط اعزام بشویم و از آنجا عملیات را شروع کنیم.
در آن زمان در دسته ادوات بودم و تخصص من خمپاره شصت میلیمتری بود. همان که بر روی شانه‌ام آویزان است.
نفر سمت چپم نیز که خمپاره بر دوش دارد، محسن است که بعد از این شب دیگر برنگشت و به دیار باقی شتافت. روحش شاد.
دو نفر سمت راستم را بخاطر نمی اورم که چه نام داشتند، اما اینها کمک خدمه بودند و هر دو سالم ماندند.
مانیتور خودم کمی مشکل دارد و عکس‌ها را تاریک نشان می‌دهد، امیدوارم که شما چنین مشکلی نداشته باشید! به هرحال من در این عکس پیراهن به اصطلاح پلنگی بر تن دارم.

(0) comments
۱۳۸۴ شهریور ۳۰, چهارشنبه

داستان یک آقای الاغ
در زمانهای نه چندان قدیم که عمرا!، در همین دوره و زمانه ای که من و شما زندگی می کنم یک آقایی زندگی می کرد که به نظرش همه چیزها دارای ارزش بودند و شکستن این ارزشها کار درستی نبود!
این آقای الاغ برای مثال با اینکه مجرد بود و در جایی زندگی می کرد که به راحتی می‌شد، دوست دختری داشته باشد و همینطور زندگی متفاوتی با زندگی که قبلا در جایی دیگر کرده بود. اما ترجیح داده بود که اینکار را نکند و به قول هم فکرهای قدیمی خود به ارزشها پایبند باشد، هر چند که هیچ کسی او را نبیند و تحت نظر نداشته باشد و هیچکس نیز متوجه نشود که او چه کرده است!
خلاصه اینکه این اقای الاغ به جای انتخاب لذت‌های دنیوی که بسیار هم شیرین بوده و هستند، عمرش را بدون استفاده از این ارزشها گذارند و یک روز هم مثل بقیه آدم ها مُرد!
بعد ها هر کسی که به سر قبرش می رسید، و با خواندن داستان زندگی اش که بر روی سنگ قبرش نوشته بود، لبخندی می زد و می گفت: عجب الاغی بوده این یارو!
پایان داستان

نظر بدهید.

(0) comments
۱۳۸۴ شهریور ۲۵, جمعه

خسرو و شیرین ۳
من هنوز قسمت چهارم و ژنجم این داستان را پیدا نکرده‌ام.
اما تصمیم گرفتم که حتی اگر آن دوقسمت پیدا نشوند، هفده قسمت دیگر را بر روی سایت بگذارم.
اگر داستان را در گذشته گوش کرده باشید، حتما در جریان هستید که این داستان از وسط آن بسیار شنیدنی تر می شود، که در این سری از فایلها که من بر روی شبکه می‌گذارم از قسمت نهم به بعد است که داستان یکدست عشق میان خسرو وشیرین است.
تصمیم با خود شما! اگر مایل بودید گوش کنید و اگر فرک کردید که بی‌فایده است که هیچ.





در صورتی که پلیر وبلاگ مشکل دارید، با کلیک بر روی این کلمات نیز می توانید داستان را گوش بدهید و یا دانلود کنید.

نظر بدهید.

(0) comments
۱۳۸۴ شهریور ۲۱, دوشنبه

خسرو و شیرین ۲
قسمت دوم داستان خسرو وشیرین را طبق وعده‌ای که از قبل داده بودم، بر روی شبکه گذاشتم.
حجم فایلها را نمی‌توان از این کمتر کرد، شاید نرم افزاری وجود داشته باشد که بتوان حجم فایلها را از این نیز کمتر کرد، اما من آن را ندارم.
اگر شما چنین نرم‌افزاری را سراغ دارید، به من هم بدهید. ثواب داره!
به نظر خودم، این اندازه برای فایلها قابل قبول و تحمل است!
شانزده دقیقه فایل صوتی با حجم دو نیم مگایایت،
اگر احیاناً شما از ایران این فایل‌ها را دانلود و گوش می‌کنید، لطفا در نطرخواهی وبلاگ بنویسید که چند دقیقه طول می کشد تا این فایل دانلود بشود؟
ممنون و امیدوارم که شما هم از شنیدن این داستانها لذت ببرید،
به قولِ مفتشِ شش انگشتیِ سریال هزار دستان، وصف العیش نصف العیش هست!





اگر با این پلیر مشکلی دارید، از اینجا نیز می توانید داستان را گوش کنید و یا آن را دانلود کنید.

نظر بدهید.

(0) comments
۱۳۸۴ شهریور ۲۰, یکشنبه

یک وبلاگ دیگر، یازده سپتامبر
از حدود یک سال قبل من با وبلاگ اشنا شدم، موضوع وبلاگ رابطه عشقی دو نفر بود که مشکلات بسیاری برای رسیدن به همدیگر داشتند، و به همین خاطر تماسهای خود را از طریق وبلاگ ادامه می دادند.
با خواندن آن وبلاگ سوالهای بسیاری برای من پیش آمد و مایل بودم که با نویسنده آن کمی گفت و گو بکنم.
از طریق ایمیل این کار را انجام دادم و بعد از رد و بدل شدن چند ایمیل، اختلافی بین ما پیش آمد که باعث شد من آن وبلاگ را فراموش بکنم.
اما حدود یک ماه قبل و در یک جستجوی اتفاقی دوباره چشمم به یکی دیگر از وبلاگهایی که این دو نفر در عرض دو سال درست کرده بودند افتاد، و اینبار عزمم را جزم کردم که تمام نوشته های هر چهار وبلاگی که آنها نوشته بودند را بخوانم و برای نویسنده آن نظرات و انتقادات خورد را با ایمیل بفرستم!
اما با کمی فکر کردن به نظرم آمد که احتمالا نوشتن ایمیل ها بسیار زیاد و طولانی خواهد شد.
پس صلاح را بر این دیدم که یک وبلاگ درست بکنم و تمام چیزهایی که به ذهنم می رسد را در آن وبلاگ بگذارم.
روش کارم نیز این بود که قسمتهای مختلف آن چهار وبلاگ را کپی می کردم و بعد در زیر آنها عقاید خود را می نوشتم.
امروز دیگر تقریبا آن وبلاگ تمام شده و من حدود پنجاه پست در آن وبلاگ مطلب نوشته ام!
فکر می کنم که حداقل، هر کدام از پست های من در آن وبلاگ، از نظر حجم حدود دو برگ کاغد آچهار باشد!
یعنی حدود صد صفحه من نظر و انتقاد و چیزهای دیگر نوشته ام.
امروز از طرفی خوشحالم که این کار را کرده ام و آن وبلاگ را تقریبا تمام کرده ام و از طرفی با خودم فکر می کنم که آیا اصلا شخصی که من بخاطرش اینکار را کردم ارزش این همه زحمت را داشت؟
باور کنید از هر پنج قولی که می دهد چهار تا و نصف آن عمل نشده باقی می‌ماند و بعد منتظرند که با یک ببخشید همه چیز به خوبی و خوشی تمام بشود.
به زودی آدرس آن وبلاگ را در این سایت خواهم گذاشت تا شما دوستان نیز آن را بخوانید و اگر نظری و یا انتقادی دارید آن ار بیان بکنید.
فقط می خواهم به آن کسی که طرف صحبت مقابل این قضیه بود و به این وبلاگ سر می زند بگویم که بدقولی های شما من را در مورد بسیاری از چیزها به شک انداخت و حتی این بدقولی ها سایه ای نیز بر نوشته هایم در آن وبلاگ انداخت. متاسفم که شما این اخلاق زشت را دارید!
*******************
یازده سپتامبر
فردا چهارمین سالگر حملات تروریستی به شهر نیویورک است.چهار سال است که نوزده آدم احمق و عُقده‌ای باعث شدند که هشتاد درصد مسلمانان در غرب زندگی اشان دچار مشکلات مستقیم و یا غیر مستقیم بشود.
این نوزده آدم احمق باعث شدند که آمریکا نیروهای نظامی خود را به افغانستان و عراق اعزام کند و گوشه گوشه خاک کشور عزیزمان ایران را زیر تیر رس خود داشته باشد.
لعنت به روحی شیطانی این نوزده نفر.

نظر بدهید.

(0) comments
۱۳۸۴ شهریور ۱۹, شنبه

خسرو و شیرین، قسمت اول

از امروز سعی می کنم که هر دو و یا سه روز یکبار داستانهای عاشقانه ایرانی را که بر روی سرور خودم سوار کرده ام در وبلاگ بگذارم.
توضیح ضروری این است که این داستانها حدود سه سال قبل از رادیو آزادی ضبط شده و من با کمی ادیت کردن آن را در اختیار شما می گذارم.
هر کدام از این فایلهای صوتی به مدت دو روز بر روی شبکه خواهد بود و بعد از روی شبکه برداشته می شود و قسمت بعد را آپلود خواهم کرد.
برای شروع تصمیم گرفتم از داستان خسرو و شیرین شروع کنم که حدود نوزده قسمت است!
شاید اگر استقبال زیاد باشدُ هر شب یک قسمت جدید را در سایت بگذارم.
فایلها به صورت ام پی ۳ است و حجم آنها بین دو تا سه مگابایت می باشد و زمان آنها حدود پانزده تا بیست می باشند.
پس این شما و ای هم اولین قسمت از داستان عاشقانه خسرو شیرین.
دوستانی که در ایران هستند و یا خط دیال آپ دارند، باید چند دقیقه ای برای لود شدن فایل صبر کنند.








اگر احیانا نتوانستید از روی پلیر روی صفحه به داستان گوش بکنید اینجا کلیک کنید.

(0) comments
۱۳۸۴ شهریور ۱۸, جمعه

دست بند
عکس زیر یک بازو بند مربوط به دوره هخامنشیان است که در موزه باستان ایران نگهداری می شود و قرار است برای برگزاری یک نمایشگاه به انگلستان آورده شود.
(خوب به ما چه؟!)
ربط موضوع به من در این است که من صاحب یکی از ای بازو بندها در ایران بودم، بدون اینکه خودم بدانم چه چیزی را در مچ دست راستم یدک می کشم! تا روزی که در ایران بودم یکی از این بازو بندها را که من در مچ دست راست می انداختم، اما موقع خروج از ایران آن را در منزل به امانت گذاشتم، امروز بعد از فوت مادرم و به هم ریختن منزل نمی دانم که این بازوبند در کجاست و چه کسی صاحب آن شده است!
من تا روزی که در ایران زندگی می کردم، هیچ ایده ای راجب اینکه ریشه آن دستبند در چه چیزی است نداشتم و آن را از یک درویش در شاه عبدالعظیم خریده بودم!
البته بازوبند من یقینا ساخت دست هخامنشیان نیست و چند هزار سال بعد از آن دوره ساخته شده است!
امشب با دیدن این عکس در بی بی سی دلم برایش شدیدا تنگ شد!

(0) comments
۱۳۸۴ شهریور ۱۶, چهارشنبه

آپدیت صوتی
بعد از یک مدت نسبتأ طولانی، من وبلاگ را بکبار دیگر با صدا آپدیت کردم.
سعی کردم تا جای ممکن حجم فایل را کم بکنم که مشکلی برای دوستان از ایران نباشد!
حجم فایل هم بسیار کم شده و حدود ۷۲۰ کیلوبایت می‌باشد. فرمت آن هم ام.پی.۳ هست.




راست کلیک و save target as..

نظر بدهید.

(0) comments
۱۳۸۴ شهریور ۱۲, شنبه

یک موزیک برای دل خودم




نظر بدهید.

(0) comments
۱۳۸۴ شهریور ۱۰, پنجشنبه

وقت شکار!
توی این چندین سالی که جمهوری اسلامی به حکومت رسیده است، تقریبا هیچ تبلیغی برای جذب توریست به ایران انجام نشده است!
حالا در این بحبوحه درگیرهایی که برای ایران به وجود آمده است، کانال خبری BBC WORLD یک تبلیغ را در بین خبرهای خود پخش می‌کند که مربوط است به صنعت توریسم و گردشگری در ایران.
چند تکه از رقص‌های محلی که البته توسط آقایان انجام می‌شود را نشان می‌دهد و در آخر آن تصویر یک گربه ایرانی را نشان می‌دهد!
شاید شناخته ترین‌جنیده‌ای که مردم دنیا از ایران سراغ دارند همین گربه ایرانی باشد!
من که هروقت می‌خواهم به یک هلندی یادأوری کنم که ایران و پرشیا کجا هستند و چه هستند، اول مثال فرش ایرانی را می زنم‌ و اگر دیدم طرف باز نفهمید کجا را می‌گویم، از کلمه Persian Cat استفاده می‌کنم.
این را که بگویی رد خور ندارد و حتما طرف یک چیزهایی از اینکه کجا به دنیا آمده ای و مملکتت در کجای دنیا است به یاد می‌اورد.




نظر بدهید.

(0) comments
۱۳۸۴ شهریور ۹, چهارشنبه

دلتنگی

بدون تعارف امشب یکی از شبهایی است که من به شدت دلگیر هستم!
حوصله ام بشدت سر رفته و نیاز داشتم که با یکنفر چند ساعتی صحبت بکنم، به دو یا سه نفر از بچه‌هایی که معمولا با آنها چت صوتی می کنیم پیغام دادم، اما هیچکدام آنلاین نبودند و الان که ساعت ۱۲:۳۵ دقیقه نیمه شب است، دیگر از خیر این موضوع گذشتم. در اینجور موارد است که درد تنهایی تا استخوان انسان نفوذ می کند و قلبت را به درد می‌آورد. اگر تهران بودم، حتما به دنیال یکی از دوستان حالا چه مرد و چه زن می رفتم و بهش پیشنهاد می دادم که شام را با هم بخوریم و در این چند ساعتی که بیرون هستیم، با هم مفصل صحبت کنیم. تا ساعت یک و نیم به وقت اروپا آنلاین خواهم بود و بعد مسنجر را خاموش می‌کنم.
خدایا آیا این آروزها، آرزوهای بزرگی هست؟

(0) comments

چرا یواشکی؟
یک حسی به من می گوید که یکنفر که از آشناهای قدیمی است، به این وبلاگ یواشکی سرک می کشد!
دیگه به حس هایی که دارم اطمینان ندارم، اما در این یک مورد، خیلی این احساس قوی هست!
درست حس می کنم؟
فهیمه خانم شما به اینجا سر می زنی؟
این وبلاگ هنوز مثل گذشته نظر خواهی دارد و می توانی توی نظرخواهی یک یادداشت کوتاه بگذاری،
اگر هم خواستی پائین صفحه، سمت چپ یک لوگو هست برای فرستادن ایمیل.
روی آن کلیک کن و یک خبری از خودت بده.(بگذار خجالت شما را بکشد، نه شما خجالت را!)

نظر بدهید.

(0) comments
۱۳۸۴ شهریور ۸, سه‌شنبه

چرچیل اولین نفر و خدا پنجاهمین!
در سایت بی بی سی یک نظرخواهی از مدیران غربی آورده شده که در آن مدیران بلند پایه غربی رهبران بزرگ دنیا را معرفی کرده اند.
در این نظرخواهی چرچیل نفر اول است و خداوند نفر پنجاه م!
برای دیدن این گزارش اینجا را کلیک کنید.

نظر بدهید.

(0) comments
۱۳۸۴ شهریور ۶, یکشنبه

از کجا شروع شد؟
ای راحت جان من کجایی؟
در بردن جان من چرایی
جرم دل عذرخواه من چیست؟
جز دوستی‌ات گناه من چیست؟

گویند ز عشق کن جدایی!
کین است طریق آشنایی
من عمر ز عشق می پذیرم،
گر میرد عشق، من بمیرم
پروردهٔ عشق شد سرشتم،
جز عشق مباد سرنوشتم

یارب به خدایی خدایت،
وآنگه به کمال پادشاهیت
کز عشق به غایتی رسانم،
ک‌او ماند اگر چه من نمانم
گرچه ز شراب عشق مستم،
عاشق تر از این کنم که هستم

گویند که عشق ز خود وا کن
لیلی طلبی ز دل رها کن
یا رب تو مرا به روی لیلی
هر لحظه ده زیاده میلی
گرچه ز غمش چو شعم سوزم
هم بی غم او مباد روزم.

(0) comments
۱۳۸۴ شهریور ۵, شنبه

متفرقه! آدمهای متاهل، وبا در ایران
یک زمانی در زند‌گی‌ام جمله‌ای را شنیدم و بسیار به آن فکر کردم، اما بدون نتیجه رهایش کردم.
شنیده بودم که پیشنهاد ازدواج به کسی که دوستش داری، در واقع پلهٔ اول درست کردن تابوتِ روابط عاشقانه است و خود ازدواج به خاک سپردن تمام چیزی است که اسمش ار عشق گذاشته بودی!
این روزها این جمله را بیشتر باور می‌کنم، هر چند که نه در این چند وقت اخیر ازدواج کرده ام! و نه اتفاق خاصی افتاده است، فقط احساس می کنم که عقلم نسبت به گذشته بهتر کار می کند و واقعیتها را راحتر می پذیرم!
باز هم از آدم های متاهل
آدم‌های ازدواج کرده، ظاهرا تمامی دق و دلی‌ها و شادی‌ها و خلاصه همه چیز خود را با یک عشق بازی به پایان می‌برند!( چیه؟ از کی تا حالا کلمهٔ سکس بار منفی خودش را از دست داده و آن را به کلمه عشق بازی سپرده؟)
هر وقت که دعوا می‌کنند حتما همان شب در تختخواب اتفاق‌های جالبی می‌افتد!
هر بار که زیاد شاد می‌شوند باز دچار همان حالت تختخواب می‌شوند.
هر بار که زیاد خسته هستند
هر بار که به یک مهمانی عروسی می روند
هر بار که به خاطر بچه ها با هم جر و بحث می کنند
حتی بعضی وقتها که هر دو بسیار غمگین می‌شوند هم بله!
تا اینجای موضع هیچ مشکلی از نظر من وجود ندارد، تنها سوالی که برای من باقی می ماند این است که چرا نمی شود اینکار خود را در یک حالت عادی، یعنی زمانی که نه شاد هستند، نه دعوا کرده‌اند و نه هیچ اتفاقی افتاده انجام بدهند؟
بیماری وبا در ایران!
خبر پخش شدن بیماری وبا در ایران بسیار نگران کننده است!
امورز در خبرهای بی بی سی خواندم که وزارت بهداشت از فروش سبزی های مختلف در بازار جلوگیری کرده و همین موضوع باعث شده است که ضرر و زیان بسیار زیادی به کشاورزان وارد شود!
ای بابا! مهمان آمد.
ادامه دارد..

نظر بدهید.

(0) comments
۱۳۸۴ شهریور ۳, پنجشنبه

مسنجر گوگل
یکی از جدیدترین سرویس‌ها از گوگل هست.
حجم آن ۹۰۰ کیلوبایت (کمتر از یک مگ) و کار کردن باهاش هم خیلی ساده است.
برای استفاده از این مسنجر باید یک اکانت در جی‌میل داشته باشید.
یکی از کارهای این مسنجر، چک کردن جی میل هست و اگر ایمیلی وارد باکس بشود، یک پنجره کوچک در کنار صفحه باز می‌شود، در داخل این پنجره اسم و مشخصات فرستند و موضوع ایمیل نمایش داده می‌شود.
برای دانلود کردن این مسنجر جدید به این صفحه بروید.




نظر بدهید.

(0) comments
۱۳۸۴ شهریور ۲, چهارشنبه

زنم بوي بد مي‌دهد...!
«14 ساله كه دارم باهاش زندگي مي‌كنم. ديگه خسته شدم. ديگه نمي‌تونم به اين زندگي ادامه بدم. واقعاً نمي‌تونم.»
زن چاق و ژوليده بود. مرتب گريه مي كرد. التماس مي‌كرد: «من نمي‌خوام زندگيم خراب شه، دخترم را دوست دارم.»
مردنگاهي از سر ترحم به همسرش انداخت و سرش را تكان داد و به قاضي گفت: «حاج آقا به مرتضي علي اگر راهي بود كه بازهم بتوانم تحمل كنم و طلاقش ندهم اين كار را مي‌كردم اما نمي‌تونم. من در اين 14 سال جرأت نكردم يك نفر را به خانه‌ام بياورم. حتي باجناقم كه از دوستان صميمي من است و اصلاً خود او باعث ازدواج ما شده تا به حال يكبار به خانه‌مان نياورده‌ام.»

دامه مطلب

نظر بدهید.

(0) comments
۱۳۸۴ شهریور ۱, سه‌شنبه

چی بنویسم؟
از دیروز دارم فکر می‌کنم که چه چیزی در وبلاگ بنویسم؟
موضوع خاصی به ذهنم نمیاد و فعلا برای چند روزی فکر می‌کنم به جای نوشتن.
به نظرم رسید که این اسمایلی خیلی شبیه به این روز من هست!




نظر بدهید.

(0) comments
۱۳۸۴ مرداد ۳۰, یکشنبه

کتابخانهٔ این سایت
همانطور که احتمالا خودتان تاکنون دیده‌اید، این سایت دارای صفحات مختلف است.
کتابخانه، اسمی است که بر روی یکی از صفحات این سایت گذاشته ام.
ابی عزیز، نویسنده وبلاگ نکته ها ، یکی از دوستانی است که در این صفحه سایت، هفته ای یکبار مطالب بسیار زیبایی از مولانا می نویسند. از دو روز قبل نوشتن وبلاگ خودشان را نیز دوباره شروع کرده اند.
اینجا را که کلیک کنید ،لیست کامل نوشته های ایشان در این صفحه را ‌می‌بینید، برای خواندن آخرین نوشته ایشان با نام "کژ مژ" اینجا را کلیک کنید.

(0) comments
۱۳۸۴ مرداد ۲۸, جمعه

طُلاب زن در حوزه علمیه قم

این خانم قرار است به زودی آخوند زن بشود و در مراسم سفره انداختن و مولودی و از این جور مجالس اشک خانم‌ها را در بیاورد!
سوالی که برای من پیش آمده این است که آیا این خانم به هنگام خواندن روضه نیز خرس پشمالوش را در بغل می گیرد و روضه می‌خواند؟ یا فقط آن را شبها در هنگام خوابیدن بغل می کند و می‌خوابد؟



برای دین عکس‌های بیشتر به سایت میراث فرهنگی بروید.

نظر بدهید.

(0) comments
۱۳۸۴ مرداد ۲۵, سه‌شنبه

<سهراب بد خُلق خودمون!
کتي عزيز، نویسنده وبلاگ کت بالو در نظر خواهی پست قبلی نوشته است:
اوخي...چه كوچولوي بامزه اي. گلزار رو ولش كن.اين كوچولو راست راستي نمكيه. يعني اين كوچولوي متبسم خوش اخلاق همين سهراب كج خلق خودمونه؟
بعد از خواندن نظر کتی خانم، خانمی که به خوش خنده بودن معروف هستند و من نیز با ديدن عکس هایی که با دوستان وبلاگ نویس خود در کانادا گرفته بودند، این موضوع را باور کرده ام، به نظرم رسید توضیحی را اینجا بنویسم.
کتی جان، شما حق دارید که در این مدت که به وبلاگ من سر می زنید، چنین تصویری از من در ذهنت درست شده باشد!
اینجا معمولا من همیشه یا با اوقات تلخ نوشته ام و یا از اوقات تلخی هایم! و طبیعتا هر کسی با خواندن این نوشته ها همان تصویری از نویسنده در ذهنش نقش می بندد که در ذهن تو نقش بسته است.
اما کتی جان صورت من در دنیای خارج از اینترنت شکل کاملا متفاوتی با ان چیزی که در اینترنت است دارد!
باور کن کمتر کسی پیدا می شود که من را بدون لبخند ديده باشد.
حتي اين لبخند زدن زياد گاهي برايم مشکل نيز مي‌افريند! من نه تنها در حالت معمولی لبخند مي‌زنم بلکه در مواقعي که به شدت عصباني باشم و يا درد بسيار زيادي داشته باشم نيز ناخودآگاه لبخند می‌زنم!
البته اين مورد آخر اختياری نيست و واکنش ناخودآگاه من در اينجور مواقع می‌باشد.
يکبار در شلمچه و در نزديکی درياچه ماهی، حدود ساعت دو نیمه شب پای چپم پنج ترکش خورد.
خودم را کشان کشان به فرمانده گردان رساندم و با لبخند و لحن شوخی به او گفتم که اگر نامه ای برای تهران دارد، به من بدهد تا آن را برای او در تهران پست کنم تا زودتر به خانواده اش برسد!
منظورم را متوجه نشد، و گفت: پسر زیر این آتش سنگین چه وقت شوخی کردن است؟
باز با همان لحن و قیافه بهش گفتم شوخی نمیکنم و دارم میرم تهران!
عصبانی شد و داد زد که پسر برو سر کار و زندگی‌ات!
هوا آنقدر تاريک بود که خونی که روي شلوارم بود را نمي ديد! کف دستم را کاملا خوني کردم و جلوي صورتش آوردم، و بهش گفتم حاجی من ترکش خوردم!
وقتی خون را دید، گفت به غیر از ترکش، موجی هم شده ای؟ توی این وضعیت و با پای مجروح لبخند می زنی و شوخی می کنی؟
به هرحال کتی جان، یکی از مشکلات مجازی بودن همین است عزیز!
عکسی که زیر نوشته گذاشته ام مربوط به همان روزهاست! چند روزی برای استراحت به یکی از پادگانهای نزدیک به شهر شوش دانیال آمده بودیم.
نمی دانم چی شده بود که هرکسی من را می‌ديد مي گقت که روزهاي آخرش است!
بعضي از بچه‌ها چند روز قبل از کشته شدن چهره‌شان فرق می‌کرد و دوست داشتني تر می‌‌شدند! به همين خاطر هر کسي که مرا می‌ديد يک عکس يادگاری‌ می‌گرفت تا بعد از شهادت بنده(!) آن را داشته باشد!
توي اين عکس هم لبخند می‌زنم :)
توضيح عکس: اين عکس را در سال ۱۳۶۶ در نزدکي شهر شوش دانيال گرفته ام. چند روز بعد از گرفتن اين عکس در شلمچه پنج ترکش به پاي چپم خورد.
دو نفري که در اين عکس در دو طرف من هستند از بچه هاي شميران هستند. بهشون می‌گفتيم: رزمندگان مستکبر ! نفری که سمت راست عکس هست، از نوع آدم های شبیه اسدالله یکتا می‌باشد! خيلي هم بچه دل و جيگر داري بود. من هم وسطي هستم.




نظر بدهيد

(0) comments
۱۳۸۴ مرداد ۲۱, جمعه

آلبوم عکس

چند وقتی بود که به جان عکس‌هايی که از خودم داشتم افتاده بودم، و تمام عکس‌هایی که در آلبوم و یا در کامپیوتر دارم را جمع و جور کرده بودم و به سه قسمت تقسیم کرده بودم.
قسمت اول: از تولد تا شانزده سالگی
قسمت دوم: از شانزده سالگی تا بیست سالگی، در واقع عکس‌های دوران جنگ به اضافه چند عکس در همان دوره سنی در لباس شخصی.
۳- از بیست سالگی تاکنون
راستش قصدم این بود که این عکس‌ها را بصورت آلبوم در بیاورم و بر روی سایت بگذارم.
البته قسمت اول آن را به کمک دو نرم افزار انجام دادم و تقریبا آلبوم جالبی از کار در آمد.
الان چند روزی است که این آلبوم آماده است،اما بعد از حاضر شدن عکس‌ها به این فکر افتادم که گذاشتن این عکس‌ها در شبکه به چه دردری می‌خورد؟!
تقریبا تمامی‌ کسانی که به این وبلاگ سر می‌زنند، گاه گداری بعضی از عکس‌هایم را که معمولا در منطقه گرفته شده است را در این وبلاگ دیده‌اند. البته تعداد عکس‌هایی که بر روی وبلاگ گذاشته ام بین چها تا پنج عکس می‌باشد، اما آلبومی که تهیه کرده‌ام حدود پنجاه عکس دارد.
هر چی تو آینه به خودم نگاه کردم، شباهتی میان علیرضا گلزار و خودم ندیدم! اگر شباهتی بود شاید بعضی از دختر‌های نوجوان مثلا خاطرخواه من هم می‌شدند، وعلاقمند بودند که تمام عکس‌های من را ببینند:))
به هرحا فعلا از انجام دادن اینکار منصرف شدم، و سعی می‌کنم که عکس‌ها را در میان خاطرات احتمالی که در آینده خواهم نوشت استفاده کنم.
اما به این خاطر که جمع و جور کردن عکس‌ها و اسکن کردن آنها زمان زیادی را از من گرفت، یکی از اولین عکس‌هایی که از من گرفته شده را در کنار این نوشته گذاشتم.
به غیر از این عکس، یک عکس دیگر نیز از دوران نوزادی من نیز وجود دارد که فعلا در دست خودم نیست و دسترسی به ان ندارم، آن عکس در سن سه ماهگی از من گرفته شده است.
به همین خاطر آلبوم عکس‌ها با این عکس که حدودا در سن ده ماهگی از من گرفته شده شروع می‌شد!
لطفا بعد از دیدن عکس کمی اسفند دود کنید و یا در آب بریزید:))

نظر بدهيد.

(0) comments
۱۳۸۴ مرداد ۱۸, سه‌شنبه

شهر سقز، دومین زادگاه من
شهر سقز در کردستان ایران را می‌توانم به جرات دومین شهر زادگاه خودم بنامم!
شهری که بخاطر برپا بودن آن و امن شدنش، زجر زیادی کشیده‌ام و تاوان سختی از نظر جسمی و روحی برای آن پرداخته‌ام.
این روزها وقتی‌ می‌شنوم که مردم آن شهر تظاهرات می‌کنند و بانکها و اماکن دولتی را در آن شهر به آتش می‌کشند، بسیار آزرده خاطر می‌شوم.
آزادی و ضُدودن(زدودن!) ظلم در ایران حق همه مردم ایران است و مردم کردستان نیز جزیی از این مردم هستند. اما همیشه حزب ها و گروه‌های غیر مردمی و خائن به کشور از احساسات آن مردم سو استفاده کرده اند، و مردم کردستان به راحتی بازیچه دست آنها شده و می شوند!
فکر می‌کنم دلیل اصلی آن بی سوادی است که در کردستان بیداد می‌کند. مردم کردستان عادت کرده‌اند همیشه چیزی را از دولت بخواهند که تقریبا هیچ قوم دیگری آن را از دولت طلب نمی‌کند، و هیچوقت خواستار آن چیزی نیستند که تقریبا همه مردم کشور آن را از دولت ایران طلب کرده و می کنند.
مردم کردستان حق دارند که از کشته شدن یکی از هم استانی های خود به آن وضع فجیع عصبانی باشند، اما مانند بقیه مردم کشور ایران این حق را ندارند که بانکها و اماکن دولتی و حسینه ها را به آتش بکشند، این اماکن متعلق به همه ایرانیان است و هیچ ایرانی حق از بین بردن دارایهای دیگر ایرانیان را ندارد.
نیروهای انتظامی(پلیس) شهرهای کردستان، اکثرا و مانند بقیه نیروهای پلیس کشور از مردم همان شهر ها و استان می باشند، آیا فرد کشته شده، به دست انسانهای غبر کرد کشته شده است؟
احزابی مانند حزب دمکرات کردستان و حزب کومُله، این حق را ندارند که امروز سخنگوی مردم کردستان باشند!
احزاب خائنی که در زمان جنگ، پایگاه خود را در کشور دشمن بنا کرده بودند و سَر بُریدن و چشم درآوردن از روشهای معمولی برای مبارزه با دشمنانشان بود!
مردم کردستان نباید اجازه بدهند که احزابی که روزگاری همین مردم را سر کیسه می کردند، تهدید می کردند، و زنان و دختران آنها را به گروگان می بردند سخنگوی آنها باشند.
اشخاصی مانند من حق دارند که شهرهای کردستان را زادگاه دوم خود بنامند!
بیرون کردن احزاب و افراد خائن و وطن فروشی که به اسم خودمختاری، در فکر قطعه قطعه کردن ایران بودند کار آسانی نبود.
من و امثال من هیچ توقعی از مردم شهرهای کردستان نداریم، اما این توقع وجود دارد که قدر آرامش و امینیت نسبی که برایشان بوجود آمده است را بدانند.
توضیح عکس: عکس زیر در سال ۱۳۶۳ و در يک باغ انگور در اطراف شهر سقز گرفته شده است. سمت راست(همان بچه!) من هستم و کسی که در کنارم نشسته است يکی‌ از بچه هاي استان آذربايجان می‌باشد.




نظر بدهید.

(0) comments
۱۳۸۴ مرداد ۱۷, دوشنبه

یک احساس آشنا!




نظر بدهید.

(0) comments
۱۳۸۴ مرداد ۱۴, جمعه

وقت نمام شد
من برای تمام دوستانی که ایمیل فرستاده بودند، لینک دانلود کردن فیلم را فرستادم.
هر چند پانزده تا ایمیل دریافت نکردم و کمتر بود، اما این حجم جابجایی را برای فیلم بعدی که به نظر خودم از این فیلم بهتر است می گذارم، و برای فیلم بعد هیجده نفر می توانند فیلم را دانلود بکنند.
از دوستانی که لینک فیلم برایشان فرستاده شده، تقاضا می کنم که تا آخر امشب( جمعه شب) فیلم را دانلود کنید.
شنبه این فیلم از روی سایت برداشته خواهد شد.

(0) comments
۱۳۸۴ مرداد ۱۳, پنجشنبه

فيلم آبی
نميدانم در ميان دوستانی که به اين وبلاگ سر می‌زنند، کسی هست که فیلم آبی را ندیده باشد؟
به هرحال من این فیلم را در سایت خودم آپلود کردم، و میتوانم آن را در اختیار پانزده نفر بگذارم تا فیلم را دانلود و یا ببینند!
از این نظر تعداد را مشخص کرده‌ام، چون پهنای باند من زیاد نیست و نمیتوانم فیلم را در اختیار همگان بگذارم.
الان که من مشغول نوشتن این پست هستم، پنج شنبه صبح بسیار زود است.
چنانچه مایل هستید این فیلم را ببینید، یک ایمیل از اینطریق برای من بفرستید. من تا آخر شب برای کسانی که ایمیل فرستاده باشند، لینک فیلم را با ایمیل خواهم فرستاد.

توضیح ضروری: حتما دوستان خودشان می‌دانند که دیدن فیلم از طریق اینترنت نیاز به سرعت بالا دارد، حداقل سرعت برای دیدن فیلم ۱۲۸ کیلوبایت است.
کسانی که از طریق کابل و یا تلفن ADSL به اینترنت وصل هستند می‌توانند به راحتی فیلم را تماشا کنند.
اگر تعداد درخواستها بیشتر از پانزده نفر باشد، من مجبورم که برای پانزده نفر اول لینک را بفرستم. پس اگر مایل به دیدن آن هستید، بجنبید!



چند تا فیلم دیگه هم هست که به مرور بر روی سایت خواهم گذاشت.

نظر بدهید.

(0) comments
۱۳۸۴ مرداد ۱۲, چهارشنبه

گنجی

من، از نگاهِ ماهی، در تنگنایِ تنگ
بی‌تاب میشوم
وز شرمِ این ستم که بر این تشنه می‌رود
انگار پیش دیدهٔ او، آب می‌شوم





نظر بدهید.

(0) comments
۱۳۸۴ مرداد ۸, شنبه

آن روزها
شاید پائیز سال ۱۳۶۴ بود!
باید بر می‌گشتم به منطقه، صبح با مادرم و برادرها و خواهرم خداحافظی کرده بودم، و آنها قبل از رفتن من از منزل به مهمانی رفتند.
عصر باید حرکت می‌کردم، با قطار ابتدا به تبریز و از آنجا با مینی‌بس به کردستان می‌رفتم، اگر اشتباه نکنم بار سوم بود که به منطقه اعزام می‌شدم، صبح موقع خداحافظی با حضرت مادر، از او شنیده بوم که پدرم بسیار از رفتنم عصبانی است و اصلا نمی خواهد که من به منطقه بر گردم. مادرم از من خواست که نروم، اما به او گفتم که من کارهایم را کرده‌ام و دیگر نمی‌شود جلوی رفتن را گرفت!(می شد که نرفت، کافی بود فقط نروی! نهایتا یک نفر از طرف بسیج می آمد و سوال می کرد که چرا نرفته ام؟ و من می گفتم که دلم نمی‌خواهد! او هم باید سرش را می انداخت پائین و می‌رفت، نیروی داوطلب یعنی همین!)
نزدیک‌های عصر از منزل بیرون زدم تا یک دور در محل بزنم و احیانا اگر بچه محلی را دیدم با او خداحافظی بکنم، و از محله‌ا م نیز خداحافظی کنم و از آن کوچه‌ها دل بکنم!
یک حسی به من می‌گفت که این بار که بروی، دیگر برگشتنی در کار نیست، کاملا به آن احساس اطمینان داشتم و می دانستم که اشتباهی در کار نیست، اما می‌دانستم که باید صاحب‌‌های خود را از این رفتن راضی کنم. پدر و مادرم صاحب من بودند، یک عمر زحمت من را کشیده بودند و باید راضی می‌بودند.
راستش راضی کردن مادر زیاد مشکل نبود، از همان "احساس دوست داشتن" من استفاده کردم، و نتوانست بخاطر عشقی که داشت نه بگوید، اما پدرم داستان جدایی داشت!
هم به شدت بهش احترام می‌گذاشتم، هم می‌خواستم که حرفش شهید نشود، و هم می خواستم که نه نگوید! در يک کلام راضی باشد!
وقتي برگشتم منزل تا آماده بشوم و بروم پدرم از کار برگشته بود، سلام کردم و وقتی درجه عصبانیت او را در صورتش دیدم، جیک نزدم و مستقیم به طبقه بالا رفتم تا لباس بپوشم و شاید در این زمان او کمی آرام تر می شد!
نیم ساعت بعد لباسم را پوشیده بودم و آماده رفتن بودم، از پله ها که پائین می آمدم اشهدم را خواندم! و گفتم هر چه بادا باد، می گویم.
پشت درب اطاق چندبار تمرین کردم که چطور حرف بزنم، و ودرب را باز کزدم و وارد شدم.
آقام خوابیده بود!
انتظار همین یکی را نداشتم!
دو زانو بغل بالش نشستم و صدایش کردم،
آقا؟
آقا؟
آقا بیداری؟
جواب نداد، با نام فامیلی صدایش کردم، می دانست هر بار که کارم خیلی گیر باشد، او را به نام خانوادگی اش صدا می زنم!
باز هم جواب نداد.
هم عصبانی شده بودم، و هم درمانده! نمی خواستم بدون خداحافظی و بدون رضایت او به منطقه بروم، اما جواب ندادنش من را درمانده کرده بود.
می دانستم که بیدار است و می شنود.
گفتم: آقا می دانم که بیداری و می‌شنوی، من کارهام را درست کردم که بروم، الان هم دیگه نمیشه زد زیرش و نرفت، مامان گفته نمی خواهی که من بروم، اما دیگه دیر شده، خداحافظ و از من راضی باش آقا.
باز هم جوابی نداد، بلند شدم و بیرون آمدم.
حالم خیلی گرفته شده بود که جوابم را نداده بود، سرخورده شده بودم، اما ته دلم بهش حق می دادم که راضی نباشد.
وقتی نشستم روی پله تا بندهای پوتینم را ببندم، اون احساس رفتن و برنگشتن از بین رفته بود! می‌دانستم که می‌روم و بر می‌گردم!
توي همون چند دقيقه که نشستم روي پله تا بند پوتينم را ببندم، یکی این عکس را از من گرفت، هر چی فکر می‌کنم چه کسی بود؟ به یاد نمی‌آورم، مطمئن هستم که به غیر از من و آقام هیچکس دیگر از اعضای خانواده در منزل نبودند، ممکن است یکی از بچه محل‌ها عکس را گرفته باشد.
قبل از اینکه از خانه بیرون بروم، درب اطاقی که پدرم در آن خود را به خواب زده بود، باز کردم و گفتم، آقا من رفتم، قول می‌دهم چهل و پنج روز دیگر مرخصی‌ بگیرم و بیایم.
شاید می‌خواستم خیالش را راحت بکنم که من بر می‌گردم! شاید هم دلیل دیگری داشت
.
نتیجه: پشت هر عکسی، یک دنیا خاطره خوابیده، گاهی می‌شود آنها را بیاد آورد و گاهی نمی‌شود!


نظر بدهید.

(0) comments
۱۳۸۴ مرداد ۲, یکشنبه

ژان وال ژان ها در ایران

گزارش علیزاده در مورد نقص حقوق شهروندی را بخوانید، تا باور کنید که در همین زمان که شما مشغول به خواندن این چند خط هستید، کسانی در زندان‌های کشورمان هستند که جرم‌شان شبیه به جرمی است که ژان وال ژان کرده انجام داده بود!


- با یک نوجوان 13 ساله به خاطر دزديدن يك مرغ به مدت شش روز در بدترين بازداشتگاه ورامين برخورد كردم؟


- گروهباني 4 نفر را در ترمينال فرودگاه بدون مجوز دستگير مي‌كند و سپس از روی عملكردهاي خانوادگی و آلبوم آنها تشكيل پرونده مي‌دهد.


- تاكنون 143 شكايت به اين هيات واصل شده است كه يكي از آنها مربوط به شخصي است كه از دي ماه سال 1367 در زندان به سر مي‌برد كه در پرونده بازداشتی وی هيچ‌گونه سابقه‌اي از سوی مرجع قضايی يا حكم محكوميت وجود ندارد.

حدود بیست سال در زندان، بدون اینکه کسی حکمی صاد کرده باشد و پرونده‌ای پیدا بشود!

- هيات مذكور در مرحله‌ي ديگري از بازرسي‌هاي خود به زندان رجايي‌شهر مراجعه مي‌كند و در كمال تعجب شاهد وجود پيرزني متولد 1311 در زندان مي‌شود و در صحبت با وي متوجه مي‌شود كه او چهار ماه است در زندان به سر مي‌برد، اين پيرزن منزلش را به سه افغاني رهن داده كه چون نتوانسته رهن را به آنها برگرداند در زندان به سر مي‌برد يا در اين زندان خانمي مي‌گفت چون به شوهرش تهمت مواد مخدر زده شده و وي متواري است، او را به جاي شوهرش دستگير كرده‌اند

پیرزن هفتاد و پنج ساله، چهار ماه است که در زندان است! جرمش این است که پول ندارد.
زنی را بخاطر شوهرش به زندان برده‌اند و او را به جای شوهرش مجازات می کنند!

کل گزارش را یکبار بخوانید، تا باور کنید که ما چقدر بدبخت هستیم و چقدر بی ارزش!
چرا هیچ صدایی از وبلاگ‌نویسان بلند نمی‌شود؟ مگر همین شما‌ها نبودید که چند روز گلوی خودتان را پاره کردید و به زمین و زمان فحش دادید که چرا یک شوهر، چند روز است فرزندان خود را از زنش جدا کرده و با خود برده است؟!
نوشته‌های این گزارش کم ارزش‌تر از آن موضوع است؟ چند تا لوگو با چشمان آبی و دو سه تا جوجه برای این مصیبت درست کرده‌اید؟
لعنت خدا بر ما که حتی طرفداری‌مان از کسانی که بهشان ظلم شده و یا می‌شود نیز باید نفعی برای خودمان داشته باشد، در غیر اینصورت چشم‌هایمان را روی هم می‌گذاریم و نمی بینیم.

(0) comments
۱۳۸۴ تیر ۲۸, سه‌شنبه

ملکه زيبايی کانادا
یک کاسه ای باید زیر نیم کاسه باشد!
دایی جان ناپلئونی فکر کردن هم گاهی بد نیست، هست؟
یا هیتی که دختر نمونه را انتخاب می کند زیاد عضو ایرانی دارد، یا که ایرانی های مقیم کانادا زورشان زیاد است و هر وقت اراده کنند می‌توانند حرف خود را به کرسی بنشانند.
در هر دو حال ما بدمان نمی‌آید و خوشحال هستیم.
رامونا امیری دومین دختر ایرانی‌است که در کانادا به عنوان ملکه زیبایی انتخاب می‌شود.
قبلی قشنگتر بود، این هم بد نیست!;)


(0) comments

يک توضيح
متاسفانه در چند وقت اخير من سه ايميل از دوستانی که به اين وبلاگ سر می‌زنند دريافت کرده‌ام مبنی بر اينکه سایت سهراب و بلاگ من در آن سایت برای آنها باز نمی‌شود و ظاهرا فیلتر شده‌ است!
البته خوشبحتانه این موضع فعلا بسیار محدود است و بقیه دوستان چیزی به من نگفته‌اند!
به هر روی من تصمیم گرفته‌ام که از امروز هر مطلبی که در این وبلاگ پست بکنم، در وبلاگ قدیمی خود در بلاگر نیز آن نوشته را پست خواهم کرد و برای صفحات دیگر سایت نیز وبلاگهایی درست خواهم کرد و بهعبارتی تمام صفحات این سایت در سایت بلاگر هم منتشر خواهد شد.
اگر بقیه دوستان نیز مشکلی برای دین این سایت از ایران دارند لطفا آن رااز طریق ایمیل با من در میان بگذارند.
******
این یک بیت شعر که از یک شعر طولانی است سالهاست در ذهن من است و دلم خواست که آن را در وبلاگ خود نیز بگذارم.
چنانچه شما دوست عزیز می‌دانید که این شعر از چه کسی است و از کجا می‌توانم متن کامل آن را بدست آورم، در نظر نخواهی وبلاگ راهنمایی کنید.

برگرد تا ببينی عشقت چه كرده با ما
در اوج نوجوانی ، گشتم كمانه ، برگرد ..
.


(0) comments
۱۳۸۴ تیر ۲۶, یکشنبه

عکس های فراموش نشدنی


(0) comments
۱۳۸۴ خرداد ۲۳, دوشنبه

هنوز هستم
من هنوز هستم و این وبلاگ هنوز صاحب دارد.

(0) comments
۱۳۸۴ فروردین ۲۴, چهارشنبه

اسباب کشی
همانطور که در پست قبلی نوشتم، سایت سهراب.اورگ تا حدودی آماده شده و تا چند روز دیگر همه قسمتهای آن آماده خواهد شد.
صفحه ای که مخصوص من است کاملا حاضر است و من دیروز با نوشتن یک یادداشت کوتاه به نام"هلندی های احمق" رسما در آنجا شروع به نوشتن کردم.
بدیهی است از امروز دیگر در این وبلاگ یادداشتی نخواهد آمد و بنده در آن سایت و آن وبلاگ از همین امروز در خدمت شما هستم.
این وبلاگ و آرشیو آن برای روز مبادا نگهداری خواهد شد.!

(0) comments
۱۳۸۴ فروردین ۲۳, سه‌شنبه

کمی تا قسمتی حاضر است!
بله!
منظورم سایت سهراب.دات.اورگ هست. البته در حال حاضر فقط صفحه اصلی آن و وبلاگ روز نوشته های خودم حاضر شده است، اما به امید خدا و تا دو روز دیگر وبلاگ گروهی سایت نیز شروع به کار خواهد کرد و دو یا سه نفر از دوستان عزیز در آن خواهند نوشت. فتو وبلاگ و خاطرات جنگ نیز تا چند روز دیگر اماده خواهد بود.
لطفا همه صفحه اصلی را ببینید و هم و بلاگ آن را و هر نظری در جهت بهتر شدن چه از نظر شکل ظاهری و چه از نظر فنی دارید در نظر خواهی آن بنویسید.

(0) comments
۱۳۸۴ فروردین ۱۹, جمعه

فرق
چند روز قبل در یک برنامه تلویزیونی، موضوعی مطرح شده بود که برای من جالب بود و به آن نگاه می‌کردم.
موضوع برنامه مربوط بود به انگیزه سربازان متحدین در عراق و همینطور نیروهایی که در آنجا به کار مشغول هستند بود.
به غیر از سربازان آمریکایی و انگلیسی، بقیه افراد اکثرا از کشورهای اروپایی به عراق رفته بودند، تعداد فرانسوی‌ها و ایتالیایی‌ها بیشتر از دیگران بود.
انگیزه اول برای اینها، دستمزدی بود که در آن کشور دریافت می‌کنند و بعد از آن لذت جنگیدن!
خیلی‌ها از آنها از لژیونرهای سابق فرانسه بودند که جنگیدن در واقع برایشان شغل است( حتما باهاشون آشنا هستید)
اما بقیه فقط و فقط انگیزه‌شان مالی بود.
شغل های متفاوتی نیز داشتد، از محافظت از سفارتخانه های خارجی گرفته تا محافظ شخصیت‌های سیاسی فعلی عراق و همینطور محافظت از کاروانهایی غذا و غیره.
همه را نوشتم که حقوقی که اینها در حال حاضر در یافت می‌کنند را با حقوقی که امثال من در دوران جنگ دریافت کردیم مقایسه بکنم.
حداقل دستمزد، مبلغ هفت هزار یورو بود و این مبلغ بنا بر خطرناکتر شدن کار تا دوازده هزار یورو نیز بالا می‌رفت!
حالا از حقوقی که من در زمان جنگ می‌گرفتم بگویم.
ماه‌های اول و بعد از آموزش حقوق من مبلغ ۱۷۰۰ تومان بود!( یک هزار و هفت صد تومان)
البته این مبلغ با وارد شدن به جهاد سازندگی و کار کردن در قسمت مهندسی رزمی که اصطلاحا سنگر سازان بی سنگر به آن می گفتند تا ۲۱۰۰ تومان ( دو هزار و صد تومان) نیز افزایش یافت!
نمی‌دونم نیاز به توضیح هست که فرق ما با سربازان انها چه بود و یا می باشد؟
قسم می خورم که نصف بیشتر این مبلغی که دریافت می‌کردیم را باید بایت خریدن لباس و پوتین و لوازم شخصی در تهران و در زمان مرخصی پرداخت می کردیم.
لباسهایی که در زمان جنگ به ما داده می‌شد، دو تا سور به سیرابی زده بود و اصلا قابل استفاده نبود.
من حتی کیسه‌ای که باید ماسک ضد شیمیایی خود را در آن می‌گذاشتم از میدان گمرگ تهران خریدم، زیرا چیزی که به ما به عنوان کیسه ماسک داده بودند بیشتر شبیه به کیسه‌ای بود که در آن ماست می ریزند و منتظر می شوند تا آب آن برود و ماست سفت بخورند!
توضیح: در آخر نوشته یکی دیگر از عکسهای منطقه را همراه با این پست آپلود خواهم کرد.
عکس مربوط می سود به سال ۱۳۶۷ و گریدری که من در بالای آن ایستاده‌ام، این همان ماشینی است که شب قل از آن اکبر گودرزی بر روی آن با گلوله مستقیم تانک، بدنش دو نیمه شد و من فقط توانستم پاهای او را که روی صندلی گریدر بود پیدا کنم و بعد از جستجوی بسیار مچ دست راست او را نیز پیدا کردم.
در این عکس که صبح روز بعد و در مقرمان گرفته شده، مشغول جستجو برای پیدا کردن قطعات تکه تکه شدن اکبر هستیم ، تا بتوانیم انها را همراه با جنازه به تهران بفرستیم.

شلمچه. دستگاهی که اکبر گودرزی برروی آن قطعه قطعه شد

(0) comments
۱۳۸۴ فروردین ۱۵, دوشنبه

حسین درخشان، آب انار در تهران
نمیدانم هنوز کسی هست که به آدم فروش بودن امثال حسین درخشان شک داشته باشد ؟
تو نظر خواهی وبلاگش ازش سوال کردم، اما طبق معمول، نظری که مطابق میل خودش نبود را منتشر نکرد!
چند تا سوال ساده داشتم
ازش پرسیده بودم که ایا هنوز منتظر است از طرف ما باور بشود؟
هنوز فکر می‌کند که نماینده کل وبلاگ نویسهای ایرانی است؟
به نظر حودم، اگر کسی مجبور باشد که بین دو کار جاکشی و آدم فروشی یکی را برای نان در آوردن انتخاب کند، نون جاکشی حتما به نان آدم فروشی شرف دارد!
هر چند امثال حسین درخشان هم آدم فروش هستند و هم پا انداز!

(0) comments
۱۳۸۴ فروردین ۱۰, چهارشنبه

خواب‌های آشفته آزارم می‌دهند
این روزها همش به یاد شعری می افتم که یکی از دخترهای یتیم شده در جنگ برای پدر شهیدش گفته است.

به خدا خسته شدم
به خدا خسته شدم
به خدا قلب من آزرده شده
چند سال است که من منتظرم
.......

احساس می‌کنم که قلبم به اندازه قلب او آزرده است، و همین آزردگی باعث دیدن خوابهای بسیار ناراحت کننده شب‌ها است.
این تکه از فیلم هامون دائم توی سرم می چرخه.
چقدر این جمله پیرزن این روزها برام قابل درک هست.
قلبت شکسته.
تنها موندی؟
غم خواری نداری؟

پ.ن: خوابی که دیشب دیده بودم را نوشته بودم، دکمه پاپ آپ را زدم تا نوشته را یکبار بخوانم و بعد پست کنم، اما صفحه ریفرش شد و تمام نوشته‌ها در ادیتور لامپ پرید.

(0) comments
۱۳۸۴ فروردین ۶, شنبه

چراغ و نور و نوروز
خوب از قدیم گفته‌اند پرسیدن عیب نیست!
در جواب سوالی که من در نوشته قبلی آوردم، فتانه خانم، نویسنده وبلاگ قاصدک یادداشتی برای من فرستادند که آن را در زیر می‌آورم.
عنوانی که ایشان برای نوشته خود انتخاب کرده بودند همان است که در شروع این نوشته آوردم.
« چراغ و نور و نوروز»
ایران باستان چه در آیین میترایی و چه در آیین زرتشت و چه در فرهنگ مردم کوچه و بازار تا به امروز هر آن چه نشانی از نور دارد نمادی برای روشنی آینده, برکت و خوش بختی و سپید بختی ‌است.
چنان است که بر سر سفره ی هفت سین هم آینه و کاسه ی آب و شمع می گذارند.
چونان که بر سر سفره ی عقد. نور در ایران نشانه ی روشنی ست. چراغ یا شمع روشن بر سر سفره ی هفت سین روشنی چراغ خانه است از سالی که کهنه می شود تا سالی که آغاز می شود.
چراغ یا شمع را خاموش نمی کنند تا خود خاموش شود. یعنی که روشنی در خانه بماند از سال کهنه تا سال نو...در میان زرتشتیان و هم چنین پارسیان هند مرسوم است که به گورستان رفته و بر سر گور درگذشتگان مراسمی دینی انجام میدهند ، این مراسم تازه و جدید است چون در روزگار گذشته که مردگان را به خاک میسپردند لاجرم گورستانی نیز وجود نداشته و به همین جهت این مراسم در خانه انجام میگرفت و در ایام روزه فروردگان خانه را می روفتند و همه جا را تمیز و آراسته کرده و گل و گیاه و نقل و نبات و آتش و چراغ روشن در سفره می نهادند ، همین آیین است که امروزه در آغاز تحویل سال به شکلی دیگر در سفره هفت سین باقی مانده است.
چراغ درپندارها و باورهای مردم کوچه و بازار ایران فراوان دیده می شود.چنان که می گویند چراغ خانه ی کسی خاموش شد یعنی که اهل خانه به ماتمی نشستند. یا می گویند برکت با آن کس است که چراغ اول را روشن کند یا تعبیر سرچراغی که در بازار و کسب و کار فراوان شنیده می شود. آن چه ذکر شد از روی حافظه گفتم اما در باب آیین نوروز این را هم یافتم.
شاید برایتان جالب باشد.
نیاز به تولدی دوباره ، پاک شدن از آلودگی‌ها و اشتباهات گذشته و شروع یک زندگی نو در وجود آیین زرتشت و ایران ِ باستان بصورت اعتقاد به یک نقطه عطف خاص یعنی آفرینش متمرکز شده است.
طبیعت پس از گذران دوره ای سرد و بی محصول، با آغاز بهار زنده شده و درواقع آفریده می‌شود....
ماه فروردین را ماه فَروَهَرها یا فَروَشی‌ها می‌نامند. و آن عید درگذشتگان است. درین ماه بدلیل رستاخیز (نو شدن دنیا) پرده‌ی میان زندگان و مردگان به کناری رفته و ارواحِ نیک
درگذشتگان به ملاقات زندگان می‌شتابند. رسم معروف قاشق‌زنی نیز از همین باور سرچشمه می‌گیرد. ارواحِ نیک بصورت افرادی که رویشان پوشیده است به پشت در خانه‌های زنده‌ها آمده و زنده‌ها نیز به آنان به رسم یادبود و برکت هدیه‌ای می‌دهند. و نیز تمیز کردن خانه‌ها و روشن کردن چراغ‌ها و شمع‌ها در زمان تحویل سال برای رضایت
خاطر و هدایتِ فرورهاست. در روز ابتدای فروردین، که بنام پاک و برکت دهنده ی اهورامزدا(خدای پاک) مزین شده است ، خورشید وارد برج حمل شده و جهان از نو آفریده می‌شود.
ایرانیان قدیم برای استقبال از سبزی بهاران ، 25 روز مانده به فروردین بر ۱۲
ستون خشتی یا سنگی سبزه می‌کاشتند.
(12 ستون، اشاره به اعتقاد کهن قرار گرفتن جهان بر روی 12 ستون)
ششمین روزِ فروردین که بنا به نظرات بسیاری محققان و موبدان زرتشتی،سالروز تولد زرتشت اسپنتمان است ، به نوروزِ بزرگ معروف است. آورده اند که در بامداد آن روز به کوه بوشنج شخص خاموشی که دسته ای از گیاهان خوشبو در دست دارد ساعتی نمایان است، سپس پنهان می‌شود و تا سال دیگر در همین هنگام نمایان نمی‌گردد. و نیز در این روز مردم به یکدیگر آب می پاشند و دلیل آن همان خود شستن و پاکیزگی است.
پارسیان در تمامی روزهای فروردین خانه‌های خود را چراغانی کرده و چوب‌های خوشبو می‌سوزانند و شمع‌ها را روشن نگاه می‌دارند....
و هزاران فلسفه, نماد و آیین گوناگون که در گوشه و کنارِ ایران پراکنده است ...

پس از این همه نوروزتان پیروز, بهارانتان
خجسته و روزگارتان خوش باد.

(0) comments

من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است، راه دل خود را نتوانم که نپویم.

نوشتن تاریخ یعنی شناختن خود و گشودن افقی برای آینده، از راه آگاهی از گذشته!

یا همه دردهای دنیا را برای من خلق کرده اند، یا مرا برای همه دردهای دنیا!

هوشمندی مرد را از روی جواب هايش می توان تشخيص داد و درايت او را از سئوالاتش می توان فهميد.

برای همه دنیا تو یک نفری، و برای یک نفر تمام دنیا

تو را نه براي هميشه با تو بودن نه براي يك عمر زير سقفي نفس كشيدن نه براي اين حرف مضحك كه: – سنگ صبور روزهای سخت زند‌گی‌ام باشی نه براي زيبايي ات نه براي هوس هايم نه حتا براي عشق – كه حرف بزرگي است – تو را مي خواهم فقط براي اين كه يك روز ديگر زندگي را دوست داشته باشم




تماس با نویسنده وبلاگ



PageRank







من میخوانم،شما چی؟



سایتهای مورد علاقه











my widget for counting
<>

[Powered by Blogger]