سهراب مَنش

۱۳۸۴ آذر ۱۲, شنبه

یک جوک
نمی دانم چرا گاه و بیگاه بعضی از حرفها و یا حرکات مردمی که با آنها برخورد دارم من را با یاد جوکی می اندازد که در دوران شیرین نوجوانی و در مدرسه راهنمایی محل یاد گرفتم!
هر چند آن روزها بدون دلیل به آن می خندیدم، اما این روزها گاهی برایم این موضع بسیار قابل لمس کردن است و به خوبی این جوک را می‌فهمم و لبخندی بر لبم می آید.
جوک این بود.

یک عروس و داماد تازه کار و بدون تجربه به حجله می‌روند، آقای داماد هر کاری می کرد، نمی توانست داماد بشود و به عروس می گوید، یک کمی عشوه بیا و کاری بکن آخه!
عروس خانم که خیلی از مرحله پرت بود به آقای داماد میگه: من عشوه آمدن بلد نیستم، اما اگر بخواهی می توانم برات بگوزم:)

توضیح ضروری: اینکه نوشتم این روزها و آدم هایی که با آنها برخورد می کنم، منظورم کسانی است که روزانه با آنها ارتباط مستقیم دارم، و نه دوستانی که از طریق اینترنت با من در ارتباط هستند.

من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است، راه دل خود را نتوانم که نپویم.

نوشتن تاریخ یعنی شناختن خود و گشودن افقی برای آینده، از راه آگاهی از گذشته!

یا همه دردهای دنیا را برای من خلق کرده اند، یا مرا برای همه دردهای دنیا!

هوشمندی مرد را از روی جواب هايش می توان تشخيص داد و درايت او را از سئوالاتش می توان فهميد.

برای همه دنیا تو یک نفری، و برای یک نفر تمام دنیا

تو را نه براي هميشه با تو بودن نه براي يك عمر زير سقفي نفس كشيدن نه براي اين حرف مضحك كه: – سنگ صبور روزهای سخت زند‌گی‌ام باشی نه براي زيبايي ات نه براي هوس هايم نه حتا براي عشق – كه حرف بزرگي است – تو را مي خواهم فقط براي اين كه يك روز ديگر زندگي را دوست داشته باشم




تماس با نویسنده وبلاگ



PageRank







من میخوانم،شما چی؟



سایتهای مورد علاقه











my widget for counting
<>

[Powered by Blogger]