داستان یک آقای الاغ
در زمانهای نه چندان قدیم که عمرا!، در همین دوره و زمانه ای که من و شما زندگی می کنم یک آقایی زندگی می کرد که به نظرش همه چیزها دارای ارزش بودند و شکستن این ارزشها کار درستی نبود!
این آقای الاغ برای مثال با اینکه مجرد بود و در جایی زندگی می کرد که به راحتی میشد، دوست دختری داشته باشد و همینطور زندگی متفاوتی با زندگی که قبلا در جایی دیگر کرده بود. اما ترجیح داده بود که اینکار را نکند و به قول هم فکرهای قدیمی خود به ارزشها پایبند باشد، هر چند که هیچ کسی او را نبیند و تحت نظر نداشته باشد و هیچکس نیز متوجه نشود که او چه کرده است!
خلاصه اینکه این اقای الاغ به جای انتخاب لذتهای دنیوی که بسیار هم شیرین بوده و هستند، عمرش را بدون استفاده از این ارزشها گذارند و یک روز هم مثل بقیه آدم ها مُرد!
بعد ها هر کسی که به سر قبرش می رسید، و با خواندن داستان زندگی اش که بر روی سنگ قبرش نوشته بود، لبخندی می زد و می گفت: عجب الاغی بوده این یارو!
پایان داستان
نظر بدهید.