زنده بگور
نمیدانم در زندگی هر انسانی چه چیزی می تواند بدترین اتفاق باشد و در صورت افتادن آن اتفاق، چگونه می تواند آن حال بد و ساعاتی را که گذرانده تعریف بکند؟!
دیشب به مدت سه ساعت یکی از همین اتفاقها در زندگیمن افتاد، اتفاقی که شاید در زندگیام به اندازه تعداد انگشتان یک دست نیز تجربه آن را ندارم!
اگر بخواهم بگویم که در آن ساعات چه حالی داشتم، بهترین چیزی که به ذهنم میرسد، زنده بگور شدن است.
دیشب چند انسان که هزارن کیلومتر دورتر از من هستند، روح مرا زنده در قبر گذاشتند و بر رویش خاک ریختند!
خودم اینجا مانده بودم با یک جسم علیل و ناتوان!
آنها نه صدای مرا شنیدند و نه فهمیدند که با من چه میکنند، هر چند که من تمام تلاشم را کردم که صدایم را به گوش یکی از انها برسانم، اما بی فایده بود و هر دقیقه خاکی که بر روی روحم ریخته میشد، بیشتر شد، تا کاملا به زیر خاک فرو رفتم!
بعد دیگر ظلمات بود و مرگ تدریجی و نارحت کنندهای که نمیتوانم آن را توضیح بدهم.
من اعتقاد دارم که روح انسان بیشتر از یک بار میمیرد، و وقتی از جسم بیرون میرود که دیگر جسم آدمی تحمل و یا قدرت نگهداری آن را ندارد.
در طول سالهایی که جسم و روح با هم زندگی می کنند و انسان را میچرخانند، ممکن است همانطور که جسم دچار ناراحتیهای شدید میشود، روح نیز به چنان ناراحتیهایی دچار بشود که تا مرگ نیز برود.
دیشب برای چند ساعت روح من مُردِه بود!