بيست هزار نفر
تا الان که من دارم اين چند خط را مینويسم، تعداد کشته هاي زلزله امروز صبح در ايران به ۲۰ هزار نفر رسيده. منبع خبر
بی.بی.سی.
از صیح فهمیدم دلشوره و آزاردگی که
نوشته بودم چند روز است من را آزار میدهد از چی هست!
من در این چند روز اخیر دائم صدقه دادم ، و امیدوار بودم که اگر قرار است اتفاقی بیفتد برطرف بشود. ولی متاسفانه حادثه ای که قرار بود اتفاق بیفته بسیار بزرگتر از آن چیزی هست که میتوانست به ذهن من برسد.
تو خبرها خواندم که شهر بم حدود هشتاد هزار نفر جمعیت داشته است. الان در خبرها آمده که بیست هزار نفر کشته و پنجاه هزار نفر زخمی شده اند! حتما آن ده هزار نفری که اسمی ازشان نیامده هنوز زیر آوار هستند.
فاجعه بزرگی است؛ روح همه کشته شدگان این فاجعه ملی شاد. و آرزوی صبر و طاقت برای بازماندگان این شهر دارم.
خاطرات
قسمت یازدهم خاطراتم را دیشب ضبط کردم، و امشب روی وبلاگ گذاشتم.
وقت ضبط کردن حواسم به دقیقه ها بود و پنج دقیقه که گذشت، میخواستم طبق معمول قطع بکنم.
ولی از آنجا که اینبار داشتم راجب یکی از بچه ها که در منطقه با ما بود صحبت میکردم و درست رسیده بودم به قسمت اصلی خاطره، نخواستم که نیمه کاره بماندو برای همین اینبار زمانش بیشتر از همیشه شد و طبیعط حجم فایل هم بیشتر شد.
خوب از آنجا که من کمی بد قولی کردهام و زمان آپدیت مردن این خاطرات را نامنظم کرده ام. شما بگذارید به حساب اینکه مثلا دارید دو قسمت از خاطرات را گوش میکنید. البته این مصیبتها همش مربوط به ایران است. با آن خط های درپیتی!
وگرنه کسانی که در خارج هستند بسیار راحت این فایلها را دانلود میکنند، حتی اگر با مودم و با سرعت ۵۶ بهاینترنت وصل باشند.
حجم فایل؛ ۱ مگابایت.
برای گوش کردن
اینجا را کلیک کنید.
چشم
من توي اين وبلاگ بارها راجب اينکه به چشم خوردن و يا چشم زدن اعتقاد دارم نوشتهام.
چیزی که اینبار میخواهم راجبش بگویم، این است که چند روزی است احساس میکنم زیر یک نگاه بسیار تند هستم! آنقدر تند که باعث دلشوره دائمی در من شده است.
شاید خیلیها این حرفها را خرافات بدانند و به این گفته ها بخندند! خوب آنها آزاد هستند که اینطور فکر کنند و من هم آزاد هستم که به هر چیزی که مایل هستم و یا بدون تمایل در من وجود دارد،اعتقاد داشته باشم.
موضوعی که برایم اینبار عجیب است، این هست که نمیتوانم منبع آن نگاه (چشم) را پیدا کنم، و با او روحن و یا قلبا ارتباط برقرار کنم! و درک کنم که مشکل از کجا سرچشمه میگیرد؟
حتی اینبار مطمئن نیستم که نوع نگاه و چشمی که این چند روز دنبال من است، از نوع دوستانه است و یا خصمانه!
من معتقدم که فقط این موضوع زمانی اتفاق نمیافتد که کسی با شخص خصومت داشته باشد.
گاهی پیش می آید که یک نگاه دوستانه و یا مهربانانه نیز در زندگی مشکل بوجود میآورد، و آن کسی که این نگاه را دارد، بدون اینکه بخواهد و قصدی داشته باشد، باعث مشکلاتی برای طرف مقابلش میشود!. چیزی که هم اکنون برای من پیش آمده است!
چیزی که در این میان آشکار است این است که من از نظر باطنی و روحی یگونه ای ضعیف شده ام که مشکل میتوانم، با قلب، مغز و یا روح طرف مقابلم ارتباط برقرار کنم و همین نیز برای من عجیب است!
زیرا من در این مدت اخیر کاری انجام نداده ام که باعث بشود تمرکزم را در این موارد از دست بدهم!
خلاصه که فکر میکنم برای حل این مشکل یا باید از کسی دیگر کمک بگیرم، و یا اینکه منتظر بشوم تا شخصی که مرا زیر شلاق نگاهش نگه داشته، ارتباطی با من برقرار بکند و بتوانیم این مشکل را حل بکنیم.
فکر نمیکنم که آن شخص این نوشته ها را بخواند. پس باید به دنبال راه حل ذیگری باشم!
بابا آقا یا خانم! اگر ایننوشته ها را میخوانی، وجدانا دل من دارد از گلویم بیرون میزند. یا دست از سرم بردار، و یا جلو بیا تا بتوانیم کاری بکنیم!
توضیح؛ آخر نوشته اضافه کنم که منظور من به هیچ عنوان دوستانی که به این وبلاگ سر میزنند نیست و امیدوارم که سوئ تفاهمی پیش نیامده باشد و پیش نیاید.
دیروز که رفتم میوه بگیرم برای شب یلدا. توی مغازه بوی عطر سیب پیچیده بود.
یک نگاهی انداختم به میوهای مغازه و چند جور سیب را برانداز کردم.
یک مدلش بود که خیلی قرمز و خوش رنگ بود، عطر زیادی داشت.
میدونستم که حتما مزه نداره! نمیشه اینجا یک چیزی بگیری و تکمیل باشه. این را دیگه سالهاست تجربه کردم.
ولی بخاطر عطری که داشت، سه تا دونه سیب هم خریدم. دوتاش را از دیروز گذاشتم روی اسپیکرهای کامپیوتر، و اطاقم پر شده از عطر سیب. چقدر خوشرنگ هم هست! دیشب برای اینکه به خودم ثابت کنم که درست حدس زدم.یکی از آنها را پوست کندم، ولی از بس بیمزه بود نصفه انداختم توی سطل زباله.
این دوتا هم چند روز اینجا میماند تا وقتی که پلاسیده بشه!
هر کی عطر سیب میخواد، بگه تا من براش بفرستم.
******************************************
میدونی تَره!؟
همیشه گفتند هر شروعی، یک پایانی داره!
میدونی تَره!؟
فک کنم بوی الرحمن وبلاگ سهراب و شخصیت سهراب منش بلند شده.
میدونی تَره!؟
نه غمگینم، نه دلتنگم، و نه خسته شدم. فقط فک میکنم تا آخر دنیا که نمیشه نوشت!
باشه تَره؟
فک میکنم روش.
شب يلدا
اگر تقويم من درست کار بکند ، امشب(به تاریخ وبلاگ دیشب) شب یلدا است!
من چیز زیادی در مورد این شب نمی دانم به غیر از همان که شما می دانید. بلندترین شب سال
به نظر من که زیاد فرقی با شبهای دیگر ندارد.
انجام مراسم این شب که همان دور هم جمع شدن خانواده ها و شاید فامیل به دور هم است ، نیز در اینجا ممکن نیست.
من دو روز قبل به مناسبت امشب دو تا انار خریدم. انار کیلویی ۲:۷۵ (يورو)
و هر دو را قبل از اينکه به امشب برسد سر به نيست کردم!
قبل از اينکه من به اين طرف دنيا پرتاب بشوم، شوهر خواهرم چند باری به اروپا و آمریکا آمده بود و از اخلاق خرید کردن اینها می گفت.
یادم هست یکبار میگفت؛ در آمریکا برای خریدن هندوانه به یک مغازه رفته بود، و یک هندوانه را برداشته بود و به فروشنده داده بود تا آن را وزن بکند.
فروشنده گفته بود؛ همه آن را میخواهی؟
این فامیل ما بار اولی بود که به این موضوع برخورد کرده بود. و از آنجا که زبانش نیز زیاد خوب نبود، فکر کرده بود که فروشنده می گوید؛ همه هندوانه های مغازه را میخواهی؟
این بنده خدا هم هُل شده بود و گفته بود؛ نه من همین یک دانه را میخوام.
فروشنده که شاید متوجه آشنا نبودن این بنده خدا به آنجا شده بود، گفته بود؛ همه این یک دانه را میخواهی؟
فامیل ما با تردید یک Yes گفته بود و پول را داده بود و بيرون آمده بود!
آنموقع وقتي اين داستان را براي ما تعريف میکرد. قیافه همه ما شبیه به علامت سوال شده بود! و سوال همه ما این بود که مگر میشود مثلا یک هندوانه را نصفه هم خرید؟
و البته آنموقع یاد گرفتیم که اینکار در این کشورها ممکن است!
باور کردنش اما نیاز به این داشت که من خودم به اینجا بیایم و به چشم خودم ببینم! وقتی هفته های اول اینجا به خرید میرفتم. همیشه خجالت میکشیدم که مثلا دو تا فلفل دلمه بخرم! یا مثلا سه تا دانه سیب بردارم و در پلاستیک بگذارم و به فروشنده بدهم تا وزن کند. اما بعد از مدتی اینجا مانده فهمیدم که اینجا بر عکس قضیه عجیب است!
یعنی اگر به یک میوه فروشی بروی و یک جعبه انار بخری، فروشنده از اینکه اینهمه انار را برای یک نفر و یا یک خانواده کوچک میخری ( مثلا سه یا چها ر نفره) چشمانش گرد میشود!
راستش زندگی در کشورهای اروپایی و حتما کانادا و احتمالا آمریکا، در بسیار موارد شبیه به زندگی نیست و بیشتر به گدا بازی میماند!
وقتی به اینها میگویی مثلا در ایران دو وعده غذای گرم میخورند( اکثرا) باعث تعجب اینها میشوی!
تا آنجا که من در این کشورها تجربه کرده ام، لذت بردن از زندگی کاملا برعکس ایران است.
اینجا خیلی عجیب نیست که کسی در زمستان شوفاژ منزلش را شبها هنگام خواب خاموش می کند، تا بتواند صرفه جویی بکند ومثلا با پولی که از این کارها جمع می شود در فصل تعطیلات به یک مسافرت دو هفته ای به یک کشور آفریقایی برود. ولی من حاضزم که اصلا به مسافرت نروم و به جای آن، زمستاد در خانه پولیور به تن نکنم!
در کل یک سری فرق های شاید به چشم کوچک ولی در عمل بزرگ در نوع زندگی کردن اینجا وجود دارد.
خوب این هم از قصه شب یلدای من و داستان انار خریدنم.
شب یلدای شما مبارک