سهراب مَنش

۱۳۸۶ خرداد ۱۱, جمعه

جمعه

جمعه: یازدهم خرداد، ساعت سه بعدازظهر

خوب باز هم یکی از آن جمعه های دلگیر ایران و باز هم همان حال و هوای دلگیر بودن عصرها و غروب های روز جمعه!

امروز صبح زود، ساعت ده و چهل و پنج دقیقه از خواب بیدار شدم.

وقتی در ایران، شب های جمعه به رختخواب می روم، آرزو دارم که بتوانم تا نهایت ممکن، در روز جمعه خواب باشم و زود از خواب بیدار نشوم!

هر چند که روزهای دیگر هفته هم سحر خیز نیستم و به غیر از روزهایی که باید برای انجام کارهای اداری به ادارات مراجعه کنم، معمولا تا ساعت ده صبح خواب هستم.

این روزها دنبال تشکیل پرونده جانبازی در بنیاد جانبازان هستم، از وقتی که به ایران آمده ام، بخاطر مصرف دارو، مشکلات زیادی داشته ام و دارم.

برای جراحت های جنگی، طبق تجویز متخصصین هلندی سه نوع دارو مصرف می کردم.

اما در ایران نتوانستم یکی از آن داروها را پیدا کنم، اصلا در ایران چنین دارویی وجود ندارد.
یکی دیگر از داروها هم یک مسکن بسیار قوی است، که دکترها برای درد پاهایم، برایم تجویز کرده بودند.

این دارو در ایران به همان نام وجود دارد، و ساخت خود ایران هم می باشد.
اما این دارو، فقط در نام به نوع خارجی آن شباهت دارد و نه تنها درد را تسکین نمی دهد، بلکه باعث سرگیجه بسیار شدید و در نهایت باعث بیهوش شدن و دچار تشنج شدید شدن و در نهایت بیهوشی می شود!

من بخاطر مصرف این داروی ایرانی در اوایل ورود م به ایران، دو بار در خیابان تشنج شدید گرفتم و بیهوش شدم، به همین دلیل دیگر از این دارو استفاده نکردم.

البته در ایران داروخانه هایی وجود دارند، که می توانی از طریق آنها داروهای خارجی و کمیاب را سفارش بدهی، و خوب چون این داروها از خارج می آید و در این مملکت هیچ کنترلی بر قیمت ها وجود ندارد، هر بسته از آن را با آدم، به قیمت پول خون پدرشان حساب می کنند!

خوب همین دلیل خیلی کوچک(!) یعنی نداشتن پول کافی، از مصرف این دارو هم صرفنظر کردم و فعلا با تحمل کردن درد، روزگار را میگذرانم.

همین موضوعات کوچک باعث شد به فکر درست کردن پرونده جانبازی بیفتم، تا حداقل در صورتی که با موافقت آنها روبرو شدم، دیگر پول داروهایی که به دلیل حضور در جنگ مصرف می کنم را از جیب خالی ام نپردازم.

اما درست کردن پرونده جانبازی در حال حاضر، دست کمی از شکستن شاخ غول ندارد، و برعکس کشور هلند که با ارائه دادن دو قطعه عکس در منطقه، یکی مربوط به شانزده سالگی و دیگری حدود بیست سالگی، به عنوان مجروح جنگی، در یکی از بیمارستان های تخصصی آن کشور پذیرفته شدم و حدود سه سال زیر نظر یک تیم از متخصصین مجرب مشغول به درمان بودم!

فکر این موضوع که در یک کشور غریب، که من نه برای آن کشور و نه برای آن مردم نجنگی ده بودم، فقط با ارائه دو قطعه عکس، به عنوان مجروح جنگی پذیرفته می شوم، و در مملکت خودم، با وجود تمامی اسناد و مدارک، نمی توانم زیاد به این موضوع امیدوارم باشم که در آینده به عنوان کسی که در جنگ آسیب دیده، برای خودم پرونده درست بکنم!

در هر صورت سعی خودم را خواهم کرد.

........

پی نوشت: نوشتن این یادداشت تا به اینجا، نیم ساعت وقت برد، بخاطر دل گیری روز جمعه نمی توانم به نوشتنش ادامه بدهم.
بقیه اش باشد برای روزی که حوصله ای برای نوشتن داشته باشم


نظرات شما.

برچسب‌ها:

(0) comments
۱۳۸۶ خرداد ۹, چهارشنبه

یک سال گذشت

با عرض سلام و احترام خدمت دوستانی که به این وبلاگ هنوز هم سر می زنند و به یاد بنده و آمنه عزیز هستند.

همانطور که می دانید من مدتی است که در ایران هستم، و این مدت بصورت بسیار عجیب و پر سرعتی گذشته است!
امروز که این یادداشت را می نویسم، کمی بیشتر از یک سال است که من در ایران زندگی می کنم.

الان که به این زمانی که پشت سر گذاشته ام، نگاه می کنم، برای خودم نیز باور کردنی نیست که مدت اقامات من به اینصورت طولانی شده است.

روزی که به اینجا آمدم، در نظر داشتم که حداکثر شش ماه در اینجا بمانم و در صورتی که کارهای مد نظرم انجام نشد، به هلند برگردم.

اما واقعیت این است که به رغم درست نشدن کارهای اداری ام، و تقریبا نا امید شدن از اینکه بتوانم به زودی این کارها را به سرانجام برسانم، نمی توانم خودم را راضی به رفتن بکنم.

برای برنگشتن به هلند، دو دلیل عمده دارم.

اولین دلیل، بودن آمنه عزیز در اینجا می باشد.
مکرراَ پیش می آید که من و آمنه برای مدت طولانی نمی توانیم همدیگر را ببینیم و دیداری تازه بکنیم، منظور از مدت طولانی یک هفته تا ده روز است، اما با وجود این فاصله ها، همیشه فکر کرده ام که نمی توانم بدون دیدن آمنه، روزگار را بگذرانم، درست است که این فاصله ها پیش می آید، اما همیشه در ضمیر ناخود آگاه من این موضوع که اگر واقعا نیت کنم که او را ببینم، می توانم با کمی انتظار کوتاه و برای مدت زمان کوتاه او را پیدا کنم و دیداری با هم داشته باشیم، در صورتی که اگر از ایران بروم، نهایتا این دیدار می تواند از طریق اینترنت باشد، که برای من کاملا ناخوشایند است و مطمئن هستم که نمی توانم در غربت تحمل این جدایی را داشته باشم.

دومین دلیلم برای ماندن این است که هنوز امید خود را برای پیدا کردن کاری که بتوانم از قبال آن روزگار خودم و در آینده روزگار خود و آمنه را بگذرانم از دست نداده ام و بصورت عجیبی به این موضوع امیدوارم!

امیدوارم که خداوند وسیله ای و یا راهی پیش روی من بگذارد که بتوام، کاری برای خود دست و پا کنم و اگر خیالم از بابت در آمد در آینده راحت شد، بطور کامل قید رفتن را بزنم، و باقی مانده عمر را در کشور خودم و در کنار کسی که دوستش دارم بگذرانم.
امیدوارم و دعا می کنم که مشکلاتم بصورت کامل برطرف شده، و منبع در آمدی نیز پیدا کنم، تا خیال خودم را راحت کنم و همینطور، بیشتر از این دختر مردم (آمنه جان) را منتظر و بلاتکلیف نگذرام.
لطف های آمنه عزیز در این مدت، نسبت به من آنقدر زیاد بوده است، که من رفتن را یک نامردی تمام عیار در حق او و خودم می دانم!

در آخر یادداشت باز هم از دوستانی که به ما سر می زنند سپاسگزارم و از شما که قلب های دوست داشتنی و پاکی دارید می خواهم که ما را دعا کنید.

مخلص همگی: سهراب

نظرات شما

برچسب‌ها:

(0) comments
۱۳۸۵ بهمن ۲۳, دوشنبه

فروش لب تاب

عکسی که در زیر مشاهده می‌کنید، یکی از جاهای دیدنی در ایران نیست!


بلکه مشخصات سخت افزاری لب تابی است که من به همراه خود خارج از کشور آورده ام، و مورد استفاده قرار نداده ام.


الان قصد فروختن آن را دارم، مارک لب تاب acer 1640 می باشد و همانطور که در زیر و در عکس مشخصات آن مشاهده می کنید مشخصات سخت افزاری آن به شرح زیر است:









Aspire 1642WLMI

intel pentium M740 processor
(1.73 GHz,533 MHz FSB, 2MB L2 cache)
15.4" WXGA AcerCrystalBarite TFT LCD
Intel Graphics Media Accelerator 900
60GB HDD
DVD-Dualvdouble-layer
(support DVD+Douale Layer/DVD+RW)
512MB DDR2 (support duale chanel)
802. 11b/g wireless LAN



این مشخصات سخت افزاری هست و اگر کسی تمایل داشت، می توانم از طریق ایمیل، برنامه های اوریجینال که بر روی دستگاه نصب شده است را نیز برایش بفرستم.


اگر فکر کردید که می خواهید بیشتر بدانید و یا این لب تاپ را بخرید، با آدرس ایمیل

sohrab(at)gmail(dot)com تماس بگیرید.


جهت اطلاع به عرض می رسانم که قیمت این دستگاه در ایران، و در مغازه ها، بین نهصد و دهزار تا نهصد و هفتاد هزار متغیر است!

اما من فروشنده هستم و این فروش، یک اکازیون می باشد( بالاترین قیمت پیشنهادی، خریدار محسوب می شود)


برای دیدن یک عکس دیگر در سایز خیلی بزرگ اینجا کلیک کنید.


درخواست: از دوستانی که وبلاگ دارند، خواهش می کنم، چنانچه برایشان مقدور است، در وبلاگ خود و یا لینکدونی وبلاگشان، یک اشاره ای به این نوشته بکنند، شاید یکی از دوستان و آشنایان شما که به وبلاگتون سر می زند، بطور اتفاقی مایل به خرید این دستگاه بشود.
برای لینک دادن به این نوشته، اینجا را کلیک کنید تا خواننده مستقیما به این پست وارد بشود.
ممنونم

(0) comments
۱۳۸۵ بهمن ۲۰, جمعه

باز هم کاشان

یکی دیگر از عکس های زیبای یک خانه قدیمی در کاشان، که به همت چند مهندس کاشانی مرمت و بازسازی شده است.


به نظر من زیبایی این عکس در این سایز کوچک قابل مشاهده نیست، و اگر مایل هستید، می توانید همین عکس را در سایز بزرگتر در فتو بلاگ ببینید.














نظر بدهید.

(0) comments
۱۳۸۵ بهمن ۱۶, دوشنبه

پیست اسکی دیزین

چند روز پیش با آمنه، سری به پیست اسکی دیزین زدیم.
ما که اسکی بازی بلد نبودیم، و فقط توانستیم کمی نگاه بکنیم، و یک مقدار بیشتر از نگاه کردن، عکس هم بگیریم!
جای همه دوستانی که به هر دلیلی نمی توانند سری به این جاهای دیدنی بزنند، سبز


عکس با سایز بزرگتر را در فتوبلاگ ببینید.







نظر بدهید.

(0) comments
۱۳۸۵ دی ۲۲, جمعه

جمعه

جمعه، بیست و دوم دی ماه، ساعت 9 شب


خوب چند وقتی از ننوشتن و یا کم نوشتن من در این وبلاگ می گذرد.


آن ابتدای آمدنم به ایران، نبودن اینترنت و کامپیوتر را بهانه کرده بودم، و حالا باید نبودن حوصله و کسالت را به عنوان بهانه بیاورم.


راستش نمی دانم که اینجا چه باید بنویسم؟!
اگر بخواهم از ناراحتی و مشکلات خصوصی و شخصی ام بگویم، به نظر خودم محیط مناسبی را برای این کار انتخاب نکرده ام، و اگر بخواهم از سیاست بنویسم، ترس در ایران بودن و آگاهی نداشتن از قانون و اینکه هر چیزی می تواند در این مملکت علتی باشد برای در چاله افتادن، ناخود آگاه جلوی نوشتن من را می گیرد.


به هرصورت کمی می نویسم، تا بیشتر از این شرمنده دوستانی که به وبلاگ سر می زنند نشوم.


اول در رابطه با این قانون جدید در اینترنت، باید بگویم، که قصد ثبت کردن این سایت را در آن اداره ای که نمی دانم برای چه چیزی تشکیل شده ندارم!
دلیل اولم این است که اصلا نیاز به این ثبت کردن سایت در یک اداره دولتی را نمی فهمم، و دلیل دیگر اینکه تا آنجا که من اخبار این قانون را پیگیری کرده ام، ثبت کردن سایت مربوط به کسانی است که در ایران ساکن هستند و زندگی می کنند!
خوب به همین خاطر و از آنجا که من هنوز در ایران سکونت ندارم، طبیعطا این قانون شامل حال من و سایت من نمی شود!
اگر کاری به کارمان نداشتند، که خوب چه بهتر!

اما اگر احیانا این سایت که در آن هیچ چیزی بر خلاف قانون نوشته نشده را فیلتر کردند، به همان وبلاگ قدیمی در بلاگر بر می گردم و نوشته های احتمالی را در آنجا خواهم نوشت!
آنطور که من متوجه شده ام، فعلا نیازی به ثبت کردن این نوع وبلاگ ها وجود ندارد.


اینجا چه خبر؟


عرض کنم که اینجا، برخلاف تصور شما(!) خبر خاصی نیست، و روزها و شب ها، پشت سر هم می گذرند، و تنها کاری که از دست من بر می آید این است که روزها را بشمارم!


هنوز نتوانسته ام کار مناسبی پیدا بکنم، و تامین هزینه زندگی، بعد از گذشت حدود هشت ماه، کار ساده ای نیست!
مشکل دیگر در رابطه با گذران زندگی این است که من به علت دوری سیزده ساله از ایران، کاملا موضوع هماهنگی، بین خرج و دخل را فراموش کرده ام، و معمولا در آخر هر برج، از بوجه ای که برای آن ماه در نظر گرفته ام، بیشتر خرج می کنم و آخر همه برج ها، من نصف بودجه ماه آینده را نیز خرج کرده ام!
جهت اطلاع به عرض می رسانم که بودجه من برای هر ماه، چهارصد و پنجاه هزار تومان است!
( پیشنهادات سبز شما در این رابطه به شدت پذیرفته می شود!)


دیگه چی؟


دیگه اینکه، آنطور که من حساب کرده ام، من در ایران، حدود نود و پنج درصد از وقتم را به تنهایی می گذرانم!

روزهای کاری هفته، آمنه تا ساعت چهار بعدالظهر مشغول به کار در اداره است.
اگر ممکن باشد، برای یک ساعت و یا کمی بیشتر با هم هستیم و بعد از آن آمنه باید بطرف خانه حرکت بکند، قبل از اینکه در خیابان های تهران آدمخواران به خیابان بیایند!
البته این دیدار کوتاه نیز برای هر روز نیست، و معمولا یک روز در میان اتفاق می افتد.

از چند ماه قبل، قرار گذاشتیم که حداقل یکی از روزهای آخر هفته( پنجشنبه و جمعه) را کمی بیشتر با هم باشیم.
اما این اتفاق نیز به ندرت می افتد و آمنه بخاطر کارهای شخصی اش نمی تواند بر سر این قرار بماند.
مثل همین پنج شنبه و جمعه ای که گذشت و ما فقط توانستیم چند دقیقه تلفنی صحبت بکنیم.

روزهای تعطیل رسمی نیز معمولا همینطور است، و اگر درست بخاطر داشته باشم، در این مدتی که من در ایران بوده ام، پنج روز تعطیل رسمی به مناسبت جشن های مذهبی را پشت سر گذاشته ایم، که از این پنج روز نیز شاید ما نصف یکی از این روزهای تعطیل را با همدیگر گذرانده ایم!

من واقعا دارم معتقد می شوم، که سرنوشت و تقدیر من در این بوده که عمرم را به تنهایی بگذرانم، و پشت سر گذاشتن مرزهای جغرافیایی نیز تاثیر بسیار کمی در این موضع داشته است( دقیقا برخلاف چیزی که من تصور می کردم)


باز هم بگویم؟


خیلی دلم می خواهد که برای یک سفر کوتاه، به خارج از تهران بروم، اما نداشتن وسیله مانع از اینکار می شود!
از آنجا که من خیلی خوش سلیقه هستم(!) اصلا دلم نمی خواهد که در یک شهر غریب هم مجبور باشم، مثلا برای دور زدن در آن شهر و یا رفتن به جاهای دیدنی آن شهر از تاکسی و مینی بوس استفاده بکنم!
برای مثال الان چندی است که هوس کرده ام، برای یک سفر حداکثر دو روزه، مثلا به شمال و یا کاشان بروم، اما همان مشکل بی وسیله بودن، مانع از این سفر شده است!

خوب در آخر امیدوارم که سر شما را به درد نیاورده باشم، و کوتاهی بنده را در ننوشتن وبلاگ به بزرگی خودتان ببخشید.


نظر بدهید.

(0) comments

من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است، راه دل خود را نتوانم که نپویم.

نوشتن تاریخ یعنی شناختن خود و گشودن افقی برای آینده، از راه آگاهی از گذشته!

یا همه دردهای دنیا را برای من خلق کرده اند، یا مرا برای همه دردهای دنیا!

هوشمندی مرد را از روی جواب هايش می توان تشخيص داد و درايت او را از سئوالاتش می توان فهميد.

برای همه دنیا تو یک نفری، و برای یک نفر تمام دنیا

تو را نه براي هميشه با تو بودن نه براي يك عمر زير سقفي نفس كشيدن نه براي اين حرف مضحك كه: – سنگ صبور روزهای سخت زند‌گی‌ام باشی نه براي زيبايي ات نه براي هوس هايم نه حتا براي عشق – كه حرف بزرگي است – تو را مي خواهم فقط براي اين كه يك روز ديگر زندگي را دوست داشته باشم




تماس با نویسنده وبلاگ



PageRank







من میخوانم،شما چی؟



سایتهای مورد علاقه











my widget for counting
<>

[Powered by Blogger]