کمی مریض، کمی ناخوش
شنبه، ساعت ۲۰:۳۰
شب گردیهای دیشب، امروز اثر خودش را نشان داد.
از صبح بدنم داغ هست و تب داشتن را از گوشهای قرمز شده ام میشود تشخیص داد.
صبح تا ساعت سه بعدالظهر توی رختخواب بودم، و مشغول به لرزیدن و عرق کردن.
توی خانه آبجوش هم پیدا نمیشود، چه برسد به سوپ و یا غذاهایی که در اینجور مواقع باید مصرف کرد.
حدود ساعت سه بعدالظهر، گرسنگی هم به بقیه اینها اضافه شد، از دیروز عصر چیزی نخورده بودم.نه چیزی در منزل بود، و نه اگر بود، با آن حال دیشب از گلوی من پائین میرفت.
امروز عصر کمی از تب کاسته شده بود، و لرزیدن بدنم نیز کمتر بود، هر چند پاهام هنوز ول کن درد نبودند و تا همین الان هم نیستند.
رفتم بیرون و کمی خرید کردم، چند تا از این پودرها که مثلا اگر با آب جوش قاطی بشود، تبدیل به سوپ میشود را خریدم، اما هیچکدام اینها نه سوپ هستند و نه اصلا مزه سوپ دارند.
به هرحال مادر که نیست، باید با زن بابا کنار آمد و من هم همین کار را کردم.
هذیانهای تب
امروز توی رختخواب که دراز کشیده بودم، داشتم فکر میکردم که بودن و نبودن یک نفر مثل من چه تفاوتی برای آدمهایی که در این دنیا هستند، می تواند داشته باشد؟
تنها جواب قانع کنندهای که توانستم به خودم بدهم، کلمه «هیچ» بود!
البته مي دانم يک و يا دو نفر هستند که احتمالا از شنيدن اين موضوع نارحت خواهند شد و چند روزي را در ناراحتي خواهند گذارند، اما معجزه گذشت زمان کار خودش را خواهد کرد و بعد از یک مدت کوتاه دیگر اسمی هم از من آورده نخواهد شد.
راستش فکرکردن به این موضوع و فهمیدن این همه بیاهمیت بودن، نتیجه خوشایندی برای آدم ندارد و باید سعی کرد که به این چیزها فکر نکرد.
همین امروز تصمیم گرفتم که در هفته آینده، به یکی از این سازمانها که از طریق آنها میشود اعضا به درد بخور بدن را به کسی دیگر بخشید{ بعد از مرگ} مراجعه بکنم و اگر قبول بکنند که در صورت اتفاق افتادن این موضوع، هزینه فرستادن جسدم به ایران را بپردازند، چیزهایی که میتوانم به دیگران بدهم را اهدا بکنم.
اما فقط به شرطی که جنازه ام در اینجا خاک نشود، و به ایران فرستاده شود!
توضیح: آمنه جان به اندازه کافی، و البته به نظر خودم بسیار بیشتر از اندازه یکنفر در عرض این یکی دو روزی که حال من مساعد نیست به من رسیده است، تا همینقدر هم من از ایشان شرمنده هستم و نمیدانم چگونه می توانم خوبیهای او را جبران بکنم!؟ { تنت سلامت و دلت خوش عزیز }
دلگرمیهای ایشان اگر نبود، شاید انگیزه گذراندن امروز به فردا نیز در من وجود نداشت.
اینها در واقع چس نالههای غربت است، و زیاد آنها را جدی نگیرید!
از احوال پرسی دوستان نیز ممنون هستم و برایتان آرزوی سلامتی و شادابی دارم.