چه خبر؟
جمعه; ساعت شش و نیم عصر
اين روزها در زندگی روزمره من پر هست از خبرهاي مختلف و هم زمان پر هست از بیخبری!
اگر کسی بتواند اين روزها با مغز من تماس بگيرد، هیچ چیزی به غیر از بوق اشغال نخواهد شنید!
هرگز در زندگیام به خاطر نمیآورم که مغزم تا این حد درگیر یک موضوع باشد، اصلا من به غیر از یک نفر و یک موضوع نمی توانم به چیز دیگری فکر بکنم، حتی برای همین یک نفر و همین موضوع نیز، گاهی احساس می کنم به زمان بیشتری نیاز دارم و یا اینکه ساعت ها و دقیقه ها و روزها بسیار سریع می گذرند
**************
دچار نوعی فراموشی شدهام!
نمی توانم باور کنم که "دچار شدن" تا این اندازه میتواند تاثیر گذار باشد!
با سن و سالی که من دارم، و کمی تجربه از گذشته، به نظرم میرسید که همه چیز عشق را میدانم و یا حداقل در مورد عشق زیاد میدانم!
اما باید اعتراف بکنم که امروز احساس میکنم، مانند کسی هستم که برای اولین بار است که در زندگی خود عاشق شده است، و دست و پای خود را حسابی گم کرده است!
چرا من اینطور شدهام؟
چرا این احساس که کمی آزار نیز در آن هست، برایم اینقدر شیرین است؟
اما فراموشی که نوشتم به آن مبتلا شده ام به اینصورت است که بسیاری از حرفهای آدم ها را میشنوم و یا می خوانم، اما بعد که می خواهم فکر بکنم چه شنیدم و چه خواندم، نمی توانم چیزی به یاد بیاورم!
نوع بیماری که نمی تواند "آلزایمر" باشد، شاید "آل عاشقمر" است!:)
***************
خداوند به این بنده خدا و خانوادهاش رحم کرده، که پول تلفن زدن به ایران از اینجا بسیار گران است، وگرنه فکر می کنم تا همین الان آنتن تلفن موبایل و سیم کشی تلفن منزل، سه بار سوخته بود و عوض شده بود!
تقصیر من نیست، تقصیر تکنولوژی هست!:)
***************
در انتها راستش را بخواهید، من یک کم دلم برای خودم میسوزد! { به علت بی کسی، مجبورم از دل خودم مایه بگذارم!}
به نظرم بسیار جای تاسف زیاد دارد که این روزها از مسبّب بوجود آمدن این حالات اینقدر دور باشی!
هر چند که ایشان از پوست بدنم، به من نزدیک تر است
تمام.
به نظر شما اين نوشته ها بايد زيرش نظرخواهي باشد يا نه؟
نظر بدهید.