سهراب مَنش

۱۳۸۴ دی ۱۳, سه‌شنبه

سال ۲۰۰۶ سلام

دوشنبه ساعت ۲۳:۳۰ دقیقه، دوم ژانویه دو هزار و شش

دو روز از عوض شدن سال گذشته است.
چیزی به ذهنم نمی‌رسد به غیر از تعریف کردن سال تحویل میلادی.
هنوز من نتوانسته‌ام ساعت احساس‌م را با اینجا تنظیم بکنم!
هنوز باید برای احساس کردن عوض شدن سال، آفتاب گرمی را لمس کرد که درون برف‌های یخ زده نفوذ کرده و جوی های کوچکی جاری شده است.

شاید هرگز این احساس در درون من عوض نشود! مشکلی نیست، خوش به حال من که هنوز بهار را برای عوض شدن سال معتبر تر می‌دانم.

احساس نکردن سال نو میلادی، باعث نمی‌شود که احساس مردمی که در کنار آنها زندگی می کنم را درک نکتم!

شور و شوق در بازار های شهر، خانه تکانی های قبل از شروع سال نو همه چیزهایی که اینجا خبر از عوض شدن سال را می‌دهد.

یک چیز را اما اینجا به خود آموخته‌ام، و آن دقایق قبل از ساعت صفر سال جدید است که می توانم کمی آن را لمس بکنم. حالا دیگر در هر سال دو بار شروع سال را می توانم در زندگی داشته باشم، دو بار چشمانم را ببندم و کسانی که دوست دارم را در نظر بیاورم و دو بار آرزو بکنم.

یک ساعت قبل از عوض شدن سال، طبق معمول شمعی روشن کردم و پشت پنجره منزل گذاشتم.
کمی به تلویزیون نگاه کردم و گاهی از شنیدن صدای ترقه های که در کوچه منفجر می‌شد، از جایم پریدم!
ده دقیقه به سال نو مانده، از پشت کامپیوتر بلند شدم، و پرده های منزل را کنار زدم، تلویزیون را بر روی شبکه یک گذاشتم و به اتفاقات نسبتا مهمی که همراه با یک موزیک ملایم پخش می‌شد نگاه کردم.

پشت پنجره آمدم، تقریبا بیشتر پرده های پنجره ها، کنار زده شده بود و می‌شد درون خانه ها را دید.
آنطرف خیابان زنی در خانه اش، مشغول به رقص ملایمی بود، تلویزیون داخل منزل را می شد از اینجا دید. او و خانواده‌اش نیز داشتند دقایق آخر سال را با همان کانال یک می‌گذراندند.
زن ایستاده بود در وسط منزل و با موزیک ملایم مشغول به رقص ملایمی بود.
دلم نیامد که بگذارم تنها برقصد و من نیز با او و در منزل خودم شروع به رقص ملایمی کردم.
سه دقیقه به سال نو مانده بود.
یکباره دلم خواست که در دستم نمک باشد!
کار مشکلی نبود، نمکدان روی میز بود و در دست چپم گذاشتم.
سعی کردم آن لحظات را با یکی از کسانی که بسیار دوستش دارم بگذارنم.
جسم‌ش در گوشه ای از این دنیا در خواب عمیقی بود، و آرامش خوابش تمام منزل را پر کرده بود!
آرامش عجیبی من را در خود گرفت و احساس کردم که تنها نیستم!
کسی با من در این خانه بود، در پشت همان پنجره که من ایستاده بودم، حضور او بسیار سنگین و قابل لمس بود.
از بودن او در آن لحظات شاد شدم و آرام.
چند ثانیه به تحویل سال مانده بود که چشمانم را بستم و از کسی که این شبها و روزها را برای من می‌آورد و عوض می‌کند، شادی خواستم و آرامش.
سال که تحویل شد، مدت زمان بسیار کوتاهی خانه من پر بود از آرامش بود وشادی.

خانه های شما نیز شاد و گرم.

نظر بدهید.

من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است، راه دل خود را نتوانم که نپویم.

نوشتن تاریخ یعنی شناختن خود و گشودن افقی برای آینده، از راه آگاهی از گذشته!

یا همه دردهای دنیا را برای من خلق کرده اند، یا مرا برای همه دردهای دنیا!

هوشمندی مرد را از روی جواب هايش می توان تشخيص داد و درايت او را از سئوالاتش می توان فهميد.

برای همه دنیا تو یک نفری، و برای یک نفر تمام دنیا

تو را نه براي هميشه با تو بودن نه براي يك عمر زير سقفي نفس كشيدن نه براي اين حرف مضحك كه: – سنگ صبور روزهای سخت زند‌گی‌ام باشی نه براي زيبايي ات نه براي هوس هايم نه حتا براي عشق – كه حرف بزرگي است – تو را مي خواهم فقط براي اين كه يك روز ديگر زندگي را دوست داشته باشم




تماس با نویسنده وبلاگ



PageRank







من میخوانم،شما چی؟



سایتهای مورد علاقه











my widget for counting
<>

[Powered by Blogger]