این نوشته فقط برای خالی شدن از عصبانیت نوشته شده و خواندنش توصیه نمیشود، چون در نهایت چیز خاصی دستگیرتان نمیشود.
روز دعوا و درگیری
ساعت ۱۶:۳۰ روز چهارشنبه، نوزدهم ژانویه
امروز از آن روزهای خیلی گوه بود!
دیروز از ادارهای که این منزل را از آن اجاره کرده بودم، نامه ای فرستاده بودند و خواسته بودند که کپی یک برگه از مدارکم را برایشان بفرستم.
در نامه خواسته بودند که اینکار را سریع انجام بدهم، من هم امروز عصر از سرکارم زودتر بیرون آمدم تا کپی نامه را مستقیم به دست کسی که نامه داده بودم بدهم و این بنده خدا زیاد معطل نشود.
وارد اداره که شدم، یکی از ماموران حفاظت ساختمانهای دولتی پرسید که چه میخواهم!؟
براش توضیح دادم که یک نامه آمد و فلان خانم یک کپی از این نامه ار میخواهد.
یارو شروع کرد با غرغُر توضیح دادن که نامهها را آنجا تحویل نمیگیرند و برای دادن هر کاغذی باید به یکی دیگر از ساختمانهای این اداره بروم، هر چند که فرستنده نامه در همان ساختمانی بود که من رفته بودم!
اولش براش توضیح دادم که من نمیدانستم و چون نوشته بود با سرعت اینکار را انجام بدهم، من به این ساختمان آمدهام، وگرنه آن ساختمان که او میگوید به من خیلی نزدیکتر است، و برای من راحتر بود که به آنجا میرفتم.
خلاصه یارو باز زر و زر میکرد، و آنقدر گفت تا من اعصابم بهم ریخت و کپی نامه را که قبول کرده بود به دست فرستند بدهد از او گرفتم، و به ساختمانی که میگفت رفتم و آنجا تحویل دادم.
بعد از آن بطرف مطب دکتر خانوادگیام که در نزدیکی همان ساختمان بود رفتم.
دکتر خانوداگی قبلی من بازنشسته شده و یک نفر دیگر بجای او آمده و من از حدود یک سال پیش که دکتر عوض شده، فقط یکبار پیش او رفتهام.
تقریبا هر سه ماه یکبار من به منشی دکتر مراجعه میکنم و داروهایی که مصرف میکنم را تمدید میکنم و نیازی به دیدن دکتر نیست.
امروز یک منشی دیگر آنجا بود، و من به این منشی گفتم که علائم بالا بودن قند خون را در بدنم حس میکنم و میخواهم با دکتر صحبت کنم( بعضی از علائم بالا بودن قند خون را که در کتابها و یا اینترنت خواندهام در خودم احساس میکنم، از جمله سوختن پوست بدنم)
زنیکه(منشی) گفت: تا ساعت ده صبح میتوانی برای وقت گرفتن از دکتر زنگ بزنی!
نفهمیدم چی میگه، بهش گفتم منظورتون این هست که من از الان تا فردا صبح ساعت ده میتوانم زنگ بزنم و وقت بگیرم؟
دوباره تکرار کرد، تا ساعت ده صبح میتوانم زنگ بزنم و وقت بگیرم!
من که زمینه عصبانی بودن را از چند دقیقه قبل داشتم، یکباره عصبانی شدم و بهش گفتم مگر هلندی نمی فهمی؟
من چیکار باید بکنم که با دکتر صحبت کنم و از چه ساعتی زمان وقت گرفتن شروع میشود؟
این یکی هم شروع کرد به غُر زدن و حرفهایی که من نمیفهمیدم چه است!
من دیگه آمپرم حسابی بالا رفته بود، و شروع کردم به داد زدن!
بهش گفتم که درست توضیح بده، و بگو چه میگویی؟
گفت: من هفته پیش برایت توضیح دادهام!
این ر اکه گفت من دیگه از عصبانیت داشتم میترکیدم،و بهش گفتم من آخرین باری که دکتر را دیدهام نزدیک به چندین ماه قبل است، چطور هفته پیش برای من توضیح داده؟
نمیدانم من را با کی اشتباه گرفته بود؟
گفت شاید هفته پیش نبوده و دفعه پیش بوده!
یک بروشور داد دستم و گفت همه چیز در این بروشور نوشته شده.
من دیگه تعارف و خجالت را کنار گذاشتم، و گفتم آدم احمق من اینجا ایستادهام و دارم از تو سوال میکنم و تو به من بروشور میدهی؟
(هیچکس دیگر هم آنجا نبود و منشی هیچ کار خاصی انجام نمیداد)
دیگر نمی توانستم از شدت عصبانیت صحبت کنم( من اگر خیلی عصبانی بشوم، دیگر نمیتوانم صحبت کنم، حتی به فارسی)
تقریبا تمام کسانی که در مطب منتظر دکتر بودن آمده بودند و نگاه میکردند، و میخواستند بداند چه شده!
زنیکه منشی که دید وضع خراب شده گفت: من اینبار یک قرار ملاقات برایت درست میکنم و دفعه دیگر باید طبق بروشور عمل بکنی.
باز هم من داد زدم که نمیخواهد به من لطف بکنی و فردا زنگ خواهم زد و وقت خواهم گرفت.
وقتی صحبت به اینجا رسید تازه متوجه شدم که تقریبا نیم تنه بالای من داخل کیوسکی است که منشی در آن نشسته است!
نفهمیدم کی من اینقدر جلو رفته بودم!
فکر میکنم اگر حرف را کمی بیشتر طولانی میکرد، یک سیلی محکم زیر گوشش میزدم!
هر چند الان که دارم مینویسم، میدانم که اگر میزدم کار خوبی نکرده بودم، اما آنموقع فکرم به چیز بهتری نمیرسید.
خلاصه که امروز یکی از روزهای خیلی مزخرف بود.