سهراب مَنش

۱۳۸۳ آبان ۱۳, چهارشنبه

چند روز اخیر
برای انجام دادن کاری در شهر رتردام Roterdam باید به این شهر می‌رفتم.
یکی از بچه‌های ایرانی که همین اطراف زندگی‌ می‌کند تلفن کرد و گفت که ماشینش خراب شده و او هم میخواهد با من بیاید.
البته او در یک منطقه دیگر از شهر کار داشت و من در منطقه دیگر.
به هرحال هم به خاطر تنها نبودن خودم در این مسیر و هم اینکه او هم به کارش برسد، با هم به رتردام رفتیم.
اول به دنبال کار من که یک کار اداری بود رفتیم، و بعد به جایی که او قرار داشت رفتیم.
جلوی یک پاساژ از من خواست که توقف کنم، و یک تلفن به یک نفر زد و گفت که ما اینجا هستیم.
با یک کم آدرس گرفتن و پرسیدن به درب منزل کسی که با او قرار داشت رسیدم، یک آقای ایرانی جلوی درب منزل منتظر ما بود.
ماشین را پارک کردم و خواستم پیاده بشوم که این بنده خدا گفت: تو دیگه نمی‌خواد پیاده بشوی و چند دقیقه صبر کنی من آمده‌ام!
از طرفی آن آقایی که جلوی منزل منتظر بود، نزدیک ماشین آمد و بعد از سلام تعارف کرد که برویم و چند دقیقه در منزلش بنشینم.
اما این بنده خدای همراه ما خیلی سریع و قبل از اینکه من بخواهم جوابی بدهم، گفت که مزاحم نمی‌شویم و سریع از ماشین پیاده شد.
من هم یک نگاه به آن آقا انداختم و گفتم : می‌بینید که دوستتان عجله دارد و ازش بخاطر تعارف کردن تشکر کردم.( من کمی به این عجله و اینکه نگذاشت برویم و چند دقیقه داخل منزل بنشینیم شک کردم!)
این دوتا به داخل منزل رفتند و بعد از چند دقیقه همراه من بیرون آمد و به طرف شهری که در آن زندگی می‌کنیم حرکت کردیم.
ابتدای حرکت چیز خاصی نپرسیدم، اما قبل از اینکه به شهری که در آن زندگی می‌کنیم برسیم، ازش پرسیدم که داستان چی هست و این تابلو بازی را برای چه درآورد؟
اولش کمی بهانه آورد که بچه ها در خانه منتظرش هستند( این بنده خدا متاهل است و زن و بچه دارد) و اگر می‌خواستیم بنشینیم دیگر دیر می‌شد و از این چرت و پرت‌ها!
یک نگاه بهش انداختم که خر خودت هستی و راستش را بگو!
گفت هیچی می‌خواستم یک کم تریاک بگیرم، و اگر با هم داخل می‌رفتیم، صاحبخانه اصرار می‌کرد که بنشینند و با هم چند تا دود بگیرند. من هم چون حال نشستن نداشتم، تو را بهانه کردم که داخل ماشین منتظری و می‌خواهی زود برگردی!
شنیدید که آدم دروغگو فراموش کار می‌شود؟
حکایت همین بنده خدا هست! یادش رفته بود که وقتی دوستش در رتردام تعارف کرد که به داخل منزل برویم، قبل از اینکه دهان من باز بشود، خودش وسط حرف پرید و گفت مزاحم نمی‌شویم!
ازش پرسیدم که چند مقدار خریده است؟
خیلی راحت گفت: چیز زیادی نیست. ۱۰۰ گرم!
۱۰۰ را که شنیدم برق از سه فازم پرید!
بهش گفتم: آدم خوب! اگر وسط راه ما را می‌گرفتند و صد گرم تریاک پیدا می‌کردند، می‌دانی چه می‌شد؟
باز خیلی راحت گفت: بابا ۱۰۰ گرم که چیزی نیست!
یک نگاه بهش کردم و حرف را ادامه ندادم.
وقتی که به خانه رسیدم، هزار بار خدا را شکر کردم که در راه مشکلی پیش نیامده و حکایت آش نخورد و دهن سوخته نشدم.
با خودم هم عهد کردم که از این به بعد هرگز با هیچکدام از اینها که توی این کارها هستند، حتی به جهنم هم به اتفاق نروم.
توضیح: منظورم از اینها که توی این کارها هستند، کسانی است که می‌دانم تریاک می‌کشند است. این بنده خدا فروشنده تریاک نیست و خودش مصرف کننده است.

من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است، راه دل خود را نتوانم که نپویم.

نوشتن تاریخ یعنی شناختن خود و گشودن افقی برای آینده، از راه آگاهی از گذشته!

یا همه دردهای دنیا را برای من خلق کرده اند، یا مرا برای همه دردهای دنیا!

هوشمندی مرد را از روی جواب هايش می توان تشخيص داد و درايت او را از سئوالاتش می توان فهميد.

برای همه دنیا تو یک نفری، و برای یک نفر تمام دنیا

تو را نه براي هميشه با تو بودن نه براي يك عمر زير سقفي نفس كشيدن نه براي اين حرف مضحك كه: – سنگ صبور روزهای سخت زند‌گی‌ام باشی نه براي زيبايي ات نه براي هوس هايم نه حتا براي عشق – كه حرف بزرگي است – تو را مي خواهم فقط براي اين كه يك روز ديگر زندگي را دوست داشته باشم




تماس با نویسنده وبلاگ



PageRank







من میخوانم،شما چی؟



سایتهای مورد علاقه











my widget for counting
<>

[Powered by Blogger]