یک نظر
نوشته زیر در واقع یک نظر است که من در یکی از وبلاگهایی که به تازگی آن را خواندهام، نوشتهام.
اسم وبلاگ ظاهرا تنم فرسود وعقلم رفت و عشقم همچنان باقی است!
دوستانی که میخواهند این نظر را بخوانند، باید اول وبلاگی را که نامش در بالا رفت را مطالعه کنند، تا متوجه جوابی که من دادهام بشوند.
خوب باز هم من! اول بگم که من نمیتوانم درک کنم نود و نه درصد این انسانهای شجاع(!) که ماشاالله دور سر همشون چندین پروژکتور روشن هست و از روشنفکری زیاد چشم آدم را میزنند و دائم از شما و احساسات پاک (ده تا علامت تعجب) شما طرفداری میکنند، چرا مثل خودت از گذاشتن یک آدرس مجازی اینترنتی هم وحشت دارند! مگر فکر نمیکنند که دارند حرف درست میزنند؟ پس چگونه است که خودشان را اینگونه پنهان میکنند؟ اما راجب خود باید بگویم که دست چندین آدم احمق رااز پشت بستهای! بیست و شش سال سن داری، و اینگونه اسیر دست یک پسر بچه پوفیوز بیست و یک ساله شدهای! خودت هم میدانی که از این چاه برای تو آبی بیرون نخواهد آمد، اما فعلا دم را غمنیت شمردهای! به همان راحتی که عاشق محمد شدی، عاشق هر پوفیوز دیگری نیز خواهی شد! کافی است از دهانش حرفهایی بشنوی که دخترکان ۱۴ ساله را مجذوب میکند! و تو با با داشتن بیست و شش سال سن و هفت سال سابقه ازدواج و داشتن یک فرزند دو ساله اینگونه خودت را به نفهمی میزنی و از لحظات موجود لذت میبری! فرین عاصمی چند روز قبل در رادیو فردا برنامهای درست کرده بود که مربوط به زنان تنها میشد. وقتی داشتم به این برنامه گوش میکردم، جای درد و دلهای شما را خالی دیدم! منظورم این است که شما هم میتونستی از زمانی بگویی که نه شوهرت در کنارت است و نه دوست پسر بیست و یک سالهات! حتما باید لحظات دردناکی باشد! و همین موضوع شما را نیز جزیی از زنان تنها میکند. درست میگویم؟ در مورد شوهرت باید بگویم که نمیتوانم باور کنم حرفهایی که در رابطه با او میزنی واقعیت داشته باشد! دانستن اینکه همسرش دوست پسر دارد و اصلا ککش هم نمیگزد و همه این مسئله را به هیچ جایش حساب نمیکند، باور کردنی نیست! راستی سوالی برایم پیش آمد. چطور ممکن است مردی از بودن در کنار همسرش هیچ لذتی نبرد و آنطور که خودت نوشتی بودن و یا نبودنت برایش فرقی نکند، و بالاتر از اینها بداند که همسرش با جوانک عیاشی رابطه دارد و باز وجود تو را تحمل کند؟ مگر نمیگوییی عشقی وجود ندارد؟ پس چه چیزی باعث میشود که چشمش را بر همه اینها ببندد؟ تاکید کنم که خودت نوشته بودی که به فرزندت هیچ علاقهای نداری و حتما این موضوع را شوهرت نیز میداند، پس این موضوع که شما را در کنارش نگه داشته تا مبادا دل همسرش را به درد آورد هم نمیتواند دلیل باشد. مریم خانم( دلم از اینکه اسمت ممکن است مریم باشد به درد میآید) وبلاگ شما را فقط جوانهای زیر بیست سال و نوجوانها نمیخوانند، کسانی مثل من که چند سالی از خودت بزرگتر هستند نیز به این وبلاگ سر میزنند. بنا بر همین سعی کن چیزی بنویسی که جدای از احساسات آنی که بسیاری از نظر دهندگان هم مثل شما دچار آن هستند و متاسفانه تشویقت هم میکنند، نوشتهای باشد بنا بر همه واقعیتها، و نه احساسهاس یک دختر سیزده ساله که برای اولین بار در زندگی عاشق شده! اگر هدفت از نوشتن این است که شاید با مشورت با دیگران از این طریق دوایی برای این بی بند و باریها پیدا کنی، واقعیت ها را بنویس. مخصوصا در مورد همسرت! با این تعریف ها که تاکنون در مورد شوهرت نوشتهای، من به دو نتیجه رسیدهام. یا ایشان یک کیسه سیب زمسنی فشندی کاملا بدون رگ هستند، و یا یک انسان بسیار بزرگوار که در مواجه با بدترین شرایطی که در زندگی کوتاهش برایش پیش آمده، با مردانگی (بسیار بیجا) دارد میسوزد و میسازد. نکته آخر اینکه من در عرض این مدت وبلاگ خوانی و نویسی بسیار کم در این موارد نظر دادم و با نخواندن نوشته های اینگونه، خودم را از یک فشار عصبی بسیار شدید دور نگه داشتم. کاری که متاسفانه در مورد وبلاگ شما نکردم و چند روزی است که فکرم را همین موضوع به هم ریخته است. از کسانی که با خواندن نظر بنده رگ گردن و یا غیرتشان عود میکند و میخواهند جواب جانانهای به من بدهند! دعوت میکنم اول کلاهشان را روبرویشان بگذارند، نوشته های این خانم را از اول تا آخر بخوانند، و بعد با چوب و قمه به آدرس ایمیلی که زیر نوشته خواهد آمد حمله کنند! یک رونوشت از این نظر را به آدرس ایمیلی که در وبلاگت گذاشته ای خواهم فرستاد. و همین نظر را در وبلاگم با دادن لینگ به بلاگت نیز خواهم گذاشت.