محتاج عشقم
یک جورهایی محتاج به عشق هستم.
عشقی که صبحها باعث بشود مثل فنر از جایم بلند بشوم.
عشقی که باعث یشود، نفهمم روزم چگونه در فکر کردن به او به پایان رسید
عشقی که باعث بشود فکر کردن به آن، مثل تنور داغم کند.
عشقی که باعث بشود پائیز و رنگهای این فصل را زیبا ببینم.
عشقی که ا باعث بشود شبها، هر چی خواب زیبا هست را ببینم.
در زندگیام نان هست، اما عشقی نیست که آن نان را بخورم.
در زندگیام آب هست، اما عشقی نیست که آن را مثل شربت بنوشم.
در زندگیام خانه است، اما عشقی نیست که مرا به سوی خانه بکشاند.
در زندگی من چیزی گم شده، که یدون آن هیچ چیز دیگر معنا و مفهومی ندارد، و داشتن و نداشتن بقیه چیزها بدون او برایم بدون تفاوت است.
در زندگی من عشقی نیست.
توضیح: یک توضیحی برای نوشته بالا بدهم.
من صحبت از عشق میکنم و نه خواستگاری رفتن و همسر پیدا کردن.
عشق باید خودش بیاید، وگرنه هر چه بیشتر به دنبالش بدوی، از او دورتر میشوی.
صحبت از کسی است که با دیدن او طپش قلب بالا برود، و اسیر یک لبخند او بشوی.
ساعتها حرف زدن با او برایت شبیه به گذشتن دقیقهای باشد و بودن با او اوج از خود بیخود شدن باشد.
یک چیزی تو این مایه ها خلاصه! زیاد داره رمانتیک میشه!