WeekEnd
تعطیلات آخر این هفته به عروسی و مسافرکشی گذشت!
عصر شنبه: رفتم منزل حمید تا کمی کمکش بکنم.
قرار است فردا صبح همسرش از ایران بیاید و زندگی مشترک خودشان را شروع بکنند.
حمید داشت منزل را تمیز میکرد و شیشه ها و زمین و زمان را میسابید!
من هم نشسته بودم، چای میخوردم و سیگار میکشیدم و خورده فرمایش جابجا میکردم.
خیلی سعی میکند که خودش را آرام نشان بدهد و من دلیلش را نمیدانم!
تا ساعت ۲ نیمه شب او مشغول تمیز کردن بود و من هم غذا را حاضر کردم.
قرار شد کمی استراحت بکنیم و ساعت پنج و نیم صبح به طرف اسخیپل(آمستردام) حرکت بکنیم.
همانطور که میشد حدس زد، نتوانستیم بخوابیم. ساعت شش حرکت کردیم و حدود ساعت ۹ در فرودگاه بودیم.
زمان ورود ساعت نه و پنجاه دقیقه بود، اما پرواز چهل و پنج دقیقه تاخیر داشت.
کمی نگران بودیم.
عروس خانم با پرواز لوفت هانزا از ایران میآمد به فرانکفورت و در آنجا هواپیمایش را عوض میکرد و به آمستردام میآمد.
چون اولین بار بود که از ایران خارج میشد و زبان انگلیسی هم بلد نبود، نگران این بودیم که در فرانکفورت مشکلی برایش پیش نیاید.
آقای داماد دائم صورتش را به شیشه ورودی شماره یک نزدیک میکرد، تا ببیند که خانمش وارد سالن شده است یا نه.
آنقدر اینکار را کرد که من هم جو زده شدم و من هم دائم نگاه میکردم که ببینم عروس خانم را میبینم یا نه؟!
چند باری که اینکار را انجام دادم، تازه یادم آمد که من اصلا صورت این آدم را در ذهنم ندارم و حتی اگر او را بطور اتفاقی هم ببینم، نمیتوانم او را بشناسم.
برای همین بی خیال شدم و رفتم بیرون از سالن فرودگاه تا سیگاری بکشم.
وقتی برگشتم به داخل فرودگاه، حمید را در کنار خانمش دیدم.
سلام و احوالپرسی کوتاه کردیم و با گاری فرودگاه به طرف پارکینگ حرکت کردیم،
۲۰ دقیقه طول کشید تا ماشین را پیدا کنیم!
ساعت ۱۲ ظهر بود
عروس و داماد صندلی عقب ماشین نشستند و بطرف منزل حرکت کردیم.
ساعت ۲ بعدالظهر به شهری که حمید در آن زندگی میکند رسیدیم و چون عروس خانم گرسنه و خسته بود قبل از منزل رفتن به مک دونالد رفتیم.
وقتی یکی از چمدانهای عروس خانم را بلند کردم تا به داخل منزل(طبقه سوم) ببرم. به نظرم رسید که اگر این خانم توانسته باشد این چمدان را به تنهایی بلند کند، کمیته وزنه برداری المپیک یک مدال به ایشان بدهکار است!
به خودش هم گفتم، و خندیدیم!
یکی از چیزهایی که در این چمدان بود، یک خربزه هشت کیلویی بود!
وسایل را به داخل منزل بردیم، و من بعد از خوش آمد گویی دوباره و بدون اینکه بنشینم و استراحت کنم، ازعروس و داماد خداحافظی کردم( فکر میکنم مثبت ترین کاری که کردم همین بود!)
قرار شد شب DVD Player را برايشان ببرم تا فيلم عروسی خود را ببینند.
ساعت حدود ۹ شب یک شنبه شب تردید داشتم که همان شب به منزلشان بروم یا نه؟ که حمید زنگ زد و گفت شام درست کرده و خواست که بروم و شام را با آنها بخورم.
دی.وی.دی پلیر را ریختم توی یک کیسه و به منزلشان رفتم.
شام را خوردم و کمی نشستم و بعد خداحافظی کردم و به منزل برگشتم.
دیگه خودم هم خیلی جنازه بودم و حدود ساعت یک نیمه شب به رختخواب رفتم.
در نزدیکی منزل من امروز زن و مردی زندگی میکنند که احساس میکنند خوشبختترین زن و مرد دنیا هستند. آرزو میکنم که این احساس برای همیشه در زندگیشان باقی بماند