سهراب مَنش

۱۳۸۳ اردیبهشت ۲۱, دوشنبه

روز اول
صبح روز اول که برای کار به شرکت رفتم، هنوز نه از اسب تریلی خبری بود و نه از خود تریلی و نه باری و سفارشی آماده بود!
با صاحب کارم رفتیم یکی از گاراژهای Scania و یک اسب ازر آنجا تحویل گرفتیم، ماشینی که من قرار بود باهاش کار کنم هنوز آماده نبود و این ماشین را برای یک هفته تحویل دادند تا تریلی حاضر بشود.
بعد از تحویل گرفتن اسب تریلی، صاحب کار آدرس یک گاراژ دیگر را داد و گفته به آنجا بروم و تریلی ماشین را هم تحویل بگیرم و به آمستردام برگردم.
من هم همین کار را کردم و ساعت حدود ده صبح با تریلی به شرکت برگشتم.
جناب رئیس فرمودند که هنوز سفارشی نگرفته اند، و من می توانم با تریلی کمی در اطراف آمستردام بگردم و تمرین بکنم.
ازش پرسیدم کجا بروم؟ گفت برو فرودگاه اسخیپُل، و در قسمت بار آنجا کمی تمرین کن.
یک کردیت کارت برای گازوئیل زدن و خرید برای ماشین، یک تلفن موبایل، و برگه هایی که نشان می داد من به عنوان راننده باری آن شرکت کار می کنم را تحویلم داد، و گفت: برو واسه خودت بازی کن!( یک چیزی توی این مایه ها:)
من هم چون قبلا چندبار به فرودگاه برای استقبال و یا بدرقه مسافر رفته بودم، پیش خودم فکر می کردم که آنجا را بلد هستم و مشکلی نیست!
تقریبا بدون دقت کردن به تابلوها به سمت فرودگاه رفتم، و به جلوی ترمینال خروج مسافر از هلند رسیدم!
وقتی خیابان کمی باریکتر از حد معمول شد و مجبور شدم با دقت بیشتر نگاه کنم، تازه متوجه شدم که هیچ ماشین سنگینی به غیر از من در آنجا نیست! دو طرف خیابان پر بود از بنزها و بی.ام دبلیوها و ماشنهای بسیار شیک و مدل بالا! هر چی فکر کردم هیچ رابطه ای بین آن ماشینها با یک تریلی ۱۸ متری پیدا نکردم! آنجا بود که احساس کردم این خیابان باید برای ورود کامیون و تریلی ممنوع باشد! منتها کمی دیر متوجه قضیه شدم و راه دور زدن وجود نداشت!
یک کم حواسم را جمع تر کردم و منتظر بودم، یکی از پلیس هایی که دور فرودگاه بودند جلو بیاید و گیر بدهد و برگه جریمه را در دستم بگذارد!
منتها از آنجا که قیافه بنده خیلی جنتل مآبانه بود،( توی عکسی که پائین گذاشتم واضح هست!) هیچ کسی جلو نیامد و من هم با ترس و لرز از اینکه پر ماشین به یکی از آن ماشینهای مدل بالا نگیرد، سریع از آنجا خارج شدم و به طرف آمستردام رفتم.
پانوشت: الان که دارم اینها را تایپ می کنم به نظرم میاد که اگر آنروز صبح، آنجا تصادف می کردم، اوضاع خیلی بیریخت می شد!
اصلا نمی دانم باید به صاحب کارم در مورد اینکه جلوی درب ترمینال خروج مسافران چه می کردم، چه توضیحی بدهم؟!
به خیر گذشت.

من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است، راه دل خود را نتوانم که نپویم.

نوشتن تاریخ یعنی شناختن خود و گشودن افقی برای آینده، از راه آگاهی از گذشته!

یا همه دردهای دنیا را برای من خلق کرده اند، یا مرا برای همه دردهای دنیا!

هوشمندی مرد را از روی جواب هايش می توان تشخيص داد و درايت او را از سئوالاتش می توان فهميد.

برای همه دنیا تو یک نفری، و برای یک نفر تمام دنیا

تو را نه براي هميشه با تو بودن نه براي يك عمر زير سقفي نفس كشيدن نه براي اين حرف مضحك كه: – سنگ صبور روزهای سخت زند‌گی‌ام باشی نه براي زيبايي ات نه براي هوس هايم نه حتا براي عشق – كه حرف بزرگي است – تو را مي خواهم فقط براي اين كه يك روز ديگر زندگي را دوست داشته باشم




تماس با نویسنده وبلاگ



PageRank







من میخوانم،شما چی؟



سایتهای مورد علاقه











my widget for counting
<>

[Powered by Blogger]