سهراب مَنش

۱۳۸۲ بهمن ۱۴, سه‌شنبه

لمس کردن
چند وقت پيش در کانال DISCOVERY برنامه‌ای را نگاه می‌کردم که در مورد حس لامسه بود.
بیشتر برنامه، فیلمهایی بود که از یک زن فرانسوی برداشته بودند. این زن فرانسوی، حدود بیست سال بود که بر اثر یک حادثه، حس لمس کردن خود را از دست داده بود.( در تمام بدنش!) راستش من اول برنامه متوجه مشکلاتی که برای این شخص پیش آمده بود نشدم!
داشتم فکر می‌کردم که بدترین وضیت می‌تواند در آن شرایط این باشد که مثلا سرما و یا گرما را حس نکنی، و به همین خاطر خطری متوجه‌ات بشود.
ولی وقتی برنامه را تا به آخر نگاه کردم، متوجه شدم که این فکر من، شاید کم خطر ترین و بهترین وضعیت برای آن شخص بود!
یک مثال که در آن برنامه فیلم برداری کرده بودند این بود که زن فرانسوی، در اولین سالهایی که حس لمس کردن را از دست داده بود، نمیتوانست چیزی که مایل بود ار جایی بردارد و جای دیگر بگذارد را لمس بکند، و به همین خاطر، عصب ها نمی‌توانستند به مغز فرمان بدهند که مثلا چقدر زور نیاز دارد برای برداشتن یک جسم!
به همین خاطر؛ این خانم برای برداشتن یک تخم مرغ از روی میز چند سال تمرین می‌کرد! باید آنقدر اینکار را انجام می‌داد، تا بر اثر تجربه زیاد، بتواند بدون لمس کردن،تخم مرغ را بردارد، بدون اینکه آن را بشکند. این مثال برای همه چیزهایی بود که این زن با آن سر و کار داشت.
یادم هست در آن برنامه نشان داد، زن فرانسوی، در جلوی شیر آب گرم و سرد حمام، یک درجه گذاشته بود، تا بتواند با کمک این درجه آب را طوری تنظیم کند، که بدنش بر اثر آب داغ نسوزد، و یا بخاطر سرمای آب سرما نخورد!
چرا یاد برنامه افتادم؟
امروز احساس کردم که در یکی از چشمهایم، یک چیزی هست! ( یک مژه یا چیز دیگری)
دستم را شستم، تا با نوک انگشتانم آن جسم را از چشم در بیاورم.
شاید این کار را هر انسانی در طول مدت زندگی هزاران بار انجام بدهد، و برای همین بدون نیاز به آینه میتنوان این کار را کرد!
نوک انگشتم را با احتیاط به چشمم نزدیک کردم، و همینوطور که داشتم با احتیاط اینکار را می‌کردم، یکباره از شدت درد احساس کردم که چشمم از جایش در آمده!
ناخن انگشت اشاره‌‌ام، از حد معمولی بلندتر شده بود( یک مقدار زیادی بلند!). به همین خاطر ناخنم را به تخم چشمم زده بودم!
درست در همان لحظات درد زیاد، یاد این برنامه که از تلویزیون دیده بودم افتادم. شاید از زمانی که آن برنامه را دیده ام تاکنون بیشتر از یک سال می‌گذرد، ولی با حالتی که پیش آمده بود، به اولین چیزی که توانستم فکر کنم همان برنامه بود.
الان که چند ساعت از موضوع میگذره، و درد از چشمم رفته است. احساس میکنم، درد آن زن را بهتر ار سال گذشته درک می‌کنم!
بعد از تمام شدن آن برنامه، یک تحم مرغ برداشتم، تا بتوان توضیحی که شنیده بودم را بهتر بفهمم! ولی نشد و زود خسته شدم! اما امروز میتوان بفهمم که بدون احساس لمس کردن، چقدر زندگی مشکل تر است!
مخصوصا که هیچ جایی از بدن حس لمس کردن نداشته باشد!

من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است، راه دل خود را نتوانم که نپویم.

نوشتن تاریخ یعنی شناختن خود و گشودن افقی برای آینده، از راه آگاهی از گذشته!

یا همه دردهای دنیا را برای من خلق کرده اند، یا مرا برای همه دردهای دنیا!

هوشمندی مرد را از روی جواب هايش می توان تشخيص داد و درايت او را از سئوالاتش می توان فهميد.

برای همه دنیا تو یک نفری، و برای یک نفر تمام دنیا

تو را نه براي هميشه با تو بودن نه براي يك عمر زير سقفي نفس كشيدن نه براي اين حرف مضحك كه: – سنگ صبور روزهای سخت زند‌گی‌ام باشی نه براي زيبايي ات نه براي هوس هايم نه حتا براي عشق – كه حرف بزرگي است – تو را مي خواهم فقط براي اين كه يك روز ديگر زندگي را دوست داشته باشم




تماس با نویسنده وبلاگ



PageRank







من میخوانم،شما چی؟



سایتهای مورد علاقه











my widget for counting
<>

[Powered by Blogger]