سهراب مَنش

۱۳۸۲ بهمن ۱۰, جمعه

يک روز پر از عشق
صبح زود با صدای زنگ ساعت نيمه بيدار می‌شوی. دکمه زنگ ساعت را فشار می‌دهی، همانطور به پهلو دراز کشیده می‌مانی.
مثل همه روزها نمیتوانی به راحتی از تخت دل بکنی، یکی دو دقیقه که می‌گذرد، در همان حالت نیمه خواب، نوازش دستی ظریف را بر روی بازویت حس می‌کنی.
تازه یادت می‌افتد که کجا هستی، فهمیدن اینکه در کجا هستی لبخندی بر روی صورتت می‌آورد. دستت را پشت دستش می‌گذاری و کمی آن پنجه ظریف را در دستت نگه می‌داری. از این پهلو به آن پهلو و به سمت صاحب دست میچرخی.
حالا روبرویت، صورتی است با چشمهای بسته و لبخندی بر لب! هیچ چیز قشنگ و جذاب، دیگری نمیتواند جای این صورت و این صحنه را در این دقایق بگیرد. قرص ماه و قشنگ ترین انسانهایی که در زندگیت دیده‌ای، در پیش این صورت هیچ هستند. مخصوصا لبخندی که بر لب دارد. احساس می‌کنی که دنیا به رویت لبخند می‌زند.
مثل آدمی که چند روز است آب نخورده و عطش تمام وجودش را گرفته، عطش بوسیدن آن رخ زیبا را داری. بوسه‌ای کوچک و سریع بر لبانش می‌زنی، مثل همان آدم تشنه که قطره آبی در دهانش چکانده اند، و تمام وجودش تمنای سر کشیدن آب است، تمنای بوسیدن آن لبهای زیبا تمام وجودت را می‌گیرد، یک، دو، سه، چهار،... سیزده، جهارده، و همینطور به سرعت بوسه‌های کوچک می‌زنی بر لبهایش، لذت بوسه وقتی به اوج می‌رسد که موقع بوسیدن، بوسیده میشوی.
انگار هر چه بیشتر می‌بوسی، عطش بوسیدن در درونت بیشتر می‌شود، اما چاره‌ای نیست، و باید از جایت برخیزی، دیگر میل به خواب نیست که از جا بیرون آمدن را برایت سخت می‌کند، احساس رانده شدن از بهشت را داری! رختخواب بخاطر وجود او بوی بهشت را دارد، جایی که دراز کشیدی قسمتی از بهشت خداست که برایت در روی زمین گذاشته، و کسی که روبرویت دراز کشیده، حورری نیست. بلکه اشرف مخلوقات است، از حوری زیباتر و با ارزش تر!
به هرحال خودت را به زیر دوش می‌رسانی، و صورتت را اصلاح می‌کنی. از حمام که بیرون می‌آیی، بوی عطر چای خانه را پر کرده است. لباست را می‌پوشی، و کنار میز صبحانه می‌آیی.
میلی به خوردن نان نداری، ولی به خاطر گل روی کسی که مقابلت نشسته چند لقمه می‌گیری و با چای همراهش می‌کنی.
ظرف نهار را برداشته و با بوسه‌ای که دل کندن از آن سخت است، بیرون می آیی.
در محل کار بی اختیار لبخند بر لبانت می‌آید، و در جواب سوال همکاران که همیشه می‌پرسند برای چه لبخند می‌زنی؟ می‌گویی؛ آن فرشته که از جانب خدا کارش لبخند آوردن بر صورت من و زیبا نشان دادن دنیا به من است، امروز صبح مثل همیشه کارش را با مهارت همیشگی انجام داد.
وقت نهار، دنیا دوباره به رویت لبخند می‌زند! وقتی غدا را از ظرف بیرون می‌آوری، یک تکه کاغذ کوچک زیر غذا هست با دو کلمه جادویی؛ « دوستت دارم»
دنیا در کف دستت است و فکر میکنی تمام دنیا بدون بودن چنین آدمی به ریالی نمی‌ارزد.
فکر می‌کنی که چطور این را به او بگویی، احساس می‌کنی که کلمات نمی‌توانند چیزی که در درونت است را بیان کنند، ولی به هرحال باید چیزی بگویی تا هیجانت را به او نشان بدهی، و بگویی که قدر دان هستی.
تلفن را بر می‌داری، شماره او که در محل کار است و یا در خانه، را می‌گیری و به تلافی همه خوبی‌هایش پنج کلمه به او میگویی؛ « من هم دوستت دارم، عزیزترینم»

توضیح: این نوشته را اینبار در حال مستی ننوشته‌ام، منظورم هم از نوشتن این مدل یادداشتها، پورنو نویسی نیست. دوست دارم چیزهای ساده و قابل انجام دادن برای همه آدمها را بیان کنم. به هرحال اگر فکر کردید که زیاده روی هست. بگوئید تا از روی وبلاگ برش دارم.

من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است، راه دل خود را نتوانم که نپویم.

نوشتن تاریخ یعنی شناختن خود و گشودن افقی برای آینده، از راه آگاهی از گذشته!

یا همه دردهای دنیا را برای من خلق کرده اند، یا مرا برای همه دردهای دنیا!

هوشمندی مرد را از روی جواب هايش می توان تشخيص داد و درايت او را از سئوالاتش می توان فهميد.

برای همه دنیا تو یک نفری، و برای یک نفر تمام دنیا

تو را نه براي هميشه با تو بودن نه براي يك عمر زير سقفي نفس كشيدن نه براي اين حرف مضحك كه: – سنگ صبور روزهای سخت زند‌گی‌ام باشی نه براي زيبايي ات نه براي هوس هايم نه حتا براي عشق – كه حرف بزرگي است – تو را مي خواهم فقط براي اين كه يك روز ديگر زندگي را دوست داشته باشم




تماس با نویسنده وبلاگ



PageRank







من میخوانم،شما چی؟



سایتهای مورد علاقه











my widget for counting
<>

[Powered by Blogger]