یک روز تعطیل
يک شنبه؛ ۲۵ ژانويه؛ ساعت ۲۱:۰۵
بی حوصلهگی های یک غروب روز تعطیل آخر هفته تقریبا تمام شده!
ایران که بودم، کارهای شخصیام را وسط روز تعطیل انجام میدادم، حدود ساعت چهار عصر از خانه بیرون میزدم، و به یک جای تفریحی، یا به دیدن دوستان دو اقوام درجه یک میرفتم، و غروب روز تعطیل را اینگونه میگذارندم. البته بیشتر مواقع ترجیح میدادم، شام را در بیرون از خانه بخورم. فرقی نداشت، خانه خودمان و یا جای دیگر. اگر به دیدن دوستان و آشنایان میرفتم، برای شام پیش آنها نمیماندم. خودم را به یک رستوران خوب و یا یک ساندویچی مشتی میرساندم.
از عباس آباد که بیرون میامدی و به سمت ونک میرفتی، آن دست خیابان یک کبابی خوب بود و کوبیده های توپی داشت.
یک پیتزا فروشی خیلی خوب در میدان فاطمی بود.
یا یک ساندویچی توپ که بالای میدان منیریه بود و فقط ساندویچ الویه داشت.
این سه مکان، جاهایی بود که غذای جمعه شب من را میدادند و روز تعطیل من را به انتها میرساندند.
اینجا ولی برنامه روزهای تعطیل من عوض شد.
سعی میکنم شب قبل را تا دیر وقت بیدار بمانم، تا بتوام روز را تا به نیمه بخوایم. شب را معمولا تا چهار یا پنج صبح بیدار میمانم، و حدود ساعت یازده صبح از خواب بیدار میشوم. بعد از خوردن یک لقمه نان، یکی دوساعت را به تمیز کردن خانه میگذارنم، بعد از این دو یا سه ساعتی را پای تلویزیون و یا اینترنت میگذارنم، حدود های عصر که میشود، شروع میکنم به شستن لباسها و ظرفهای یک هفته گذشته!
ساعت به نزدیکهای هفت شب که میرسد، شروع به پختن غدا میکنم، بین ساعت هشت تا یازده شب، تلویزیون یک سری برنامه های مستند دارد که معمولا نگاه میکنم، بعد از این برنامهها، غذایی که پخته ام را میخورم. بعد از غذا چند ساعتی را پای اینترنت میگذرانم و روز تعطیل اینگونه به پایان می رسد.
تا زمانی که در ایران زندگی میکردم، دلگیریهای این روز تعطیل را نمیفهمیدم. ولی اینجا موضوع فرق کرد! دیگه نه آن جاهای که من دوست داشتم بروم اینجا هست، و نه آن آدمهایی که من دوست داشتم در این روز ببینم اینجا هستند!
**********************************************
چند روز است به زندگی کردن در یک کشور دیگر مثل انگلستان و یا فرانسه و یا آلمان فکر میکنم! بنظرم میرسد که زندگی در این سه کشور، بهتر از زندگی در هلند باشد! مشکل اقامت و کار هم که وجود ندارد! فقط تنها چیزی که لازم است، یک آشنای دلسوز است، تا در اوایل ورود دستت را بگیرید و چاه و چاله را نشانت بدهد! و این چیزی است که من آن را ندارم. به نظر خودم یکی از بدترین چیزها در غربت، بی کسی آدم است!