کودکی
کاشکی بعضی از دورههای زندگی را میشد در جایی، مو به مو ضبط کرد و نگه داشت!
الان هر چی به این عکس نگاه میکنم، هیچ چیزی به خاطر نمیآورم! حتی نمیدانم که کجا این عکس را گرفتهاند؟ البته میدانم که در یک مسافرت خانوادگی و در یکی از شهرستانها است. اما کجا؟
نمیدانم در آن زمانها چه اخلاقی داشتهام؟ اگر امروز کسی عکس مشابهای به دستم بدهد و بخواهد که نظرم را در مورد عکس بگویم. حتما این چیزها را خواهم گفت: یک بچه سالم از نظر جسمی و روحی، کمی خجالتی و دیرجوش، اما صمیمی.
اما هرچی نگاه بکنم، نمیتوانم بفهمم این عمیق شدن در صورت این بچه(یعنی خودم!) چه میکند؟ چه چیزی او را به فکر برده؟
اینها سوالهایی است که در ذهنم بی جواب مانده!
روی پیشانیاش هیچ چیزی نوشته نشده! ولی روزگار برایش داستانها داشت، چهار سال جنگ،دوسال و نیم درمان جراحات آن جنگ، و ده سال زندگی در غربت!
به هرحال ۳۰ سال از آن زمان گذشته، و شاید عجیب نباشد که چیزی را بخاطر نمیآورم!
شما چه فکر میکنید راجب این بچه؟
تکمیل؛ یک موزیک متن برای این نوشته پیدا کردم. اگر دوست دارید بشنوید، کلیک کنید.
کودکی؛ با صدای علیرضا افتخاری.