سهراب مَنش

۱۳۸۲ دی ۳۰, سه‌شنبه

کودکی
کاشکی بعضی از دوره‌های زندگی را می‌شد در جایی، مو به مو ضبط کرد و نگه داشت!
الان هر چی به این عکس نگاه می‌کنم، هیچ چیزی به خاطر نمی‌آورم! حتی نمی‌دانم که کجا این عکس را گرفته‌اند؟ البته می‌دانم که در یک مسافرت خانوادگی و در یکی از شهرستانها است. اما کجا؟
نمیدانم در آن زمانها چه اخلاقی داشته‌ام؟ اگر امروز کسی عکس مشابه‌ای به دستم بدهد و بخواهد که نظرم را در مورد عکس بگویم. حتما این چیزها را خواهم گفت: یک بچه سالم از نظر جسمی و روحی، کمی خجالتی و دیرجوش، اما صمیمی.
اما هرچی نگاه بکنم، نمیتوانم بفهمم این عمیق شدن در صورت این بچه(یعنی خودم!) چه می‌کند؟ چه چیزی او را به فکر برده؟
اینها سوالهایی است که در ذهنم بی جواب مانده!
روی پیشانی‌اش هیچ چیزی نوشته نشده! ولی روزگار برایش داستانها داشت، چهار سال جنگ،دوسال و نیم درمان جراحات آن جنگ، و ده سال زندگی در غربت!
به هرحال ۳۰ سال از آن زمان گذشته، و شاید عجیب نباشد که چیزی را بخاطر نمی‌آورم!
شما چه فکر می‌کنید راجب این بچه؟




تکمیل؛ یک موزیک متن برای این نوشته پیدا کردم. اگر دوست دارید بشنوید، کلیک کنید.
کودکی؛ با صدای علیرضا افتخاری.

من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است، راه دل خود را نتوانم که نپویم.

نوشتن تاریخ یعنی شناختن خود و گشودن افقی برای آینده، از راه آگاهی از گذشته!

یا همه دردهای دنیا را برای من خلق کرده اند، یا مرا برای همه دردهای دنیا!

هوشمندی مرد را از روی جواب هايش می توان تشخيص داد و درايت او را از سئوالاتش می توان فهميد.

برای همه دنیا تو یک نفری، و برای یک نفر تمام دنیا

تو را نه براي هميشه با تو بودن نه براي يك عمر زير سقفي نفس كشيدن نه براي اين حرف مضحك كه: – سنگ صبور روزهای سخت زند‌گی‌ام باشی نه براي زيبايي ات نه براي هوس هايم نه حتا براي عشق – كه حرف بزرگي است – تو را مي خواهم فقط براي اين كه يك روز ديگر زندگي را دوست داشته باشم




تماس با نویسنده وبلاگ



PageRank







من میخوانم،شما چی؟



سایتهای مورد علاقه











my widget for counting
<>

[Powered by Blogger]