سهراب مَنش

۱۳۸۲ بهمن ۱۱, شنبه

شنبه؛ ۳۱ ژانويه؛ ساعت ۰۰:۱۵ دقيقه نيمه شب
امروز از عصر کلافه هستم، ببيخودی دور خودم می‌چرخم! رفتم لب دریا، ولی آنجا هم آرامم نکرد، یک مقدار پیاده روی کردم و برگشتم خانه. هوا اصلا برای پیاده روی مناسب نیست. باران با باد قاطی میشه و میزنه توی صورت آدم، ولی از سرمای آنچنانی خبری نیست. اگر باد شدید نمی‌آمد، سرما را میشد با یک کاپشن تحمل کرد.
حوصله کاری را ندارم. هنوز شام هم نخورده‌ام. اصلا هنوز چیزی درست نکردم تا به خوردنش برسم. دو تا فیلم از ویدئو کلوپ اجاره کردم، ولی حوصله دیدنشان را ندارم.
بین تختخواب، تلویزیون، و کامپیوتر می‌چرخم، ولی اینها هم وسیله ای نیستند که سرگرم بکنند.
کامپیوتر از عصر تا حالا روشن هست، یک وقتهایی که به وصل شدن ایرانیها به اینترنت در ایران فکر می‌کنم، و اینکه باید کلی دنگ و فنگ را تحمل کنند، تا با یک خط واسمه ای به اینترنت وصل بشوند، به نظرم میرسه که کلی در این مورد دارم اصراف می‌کنم!
به هرحال من ماهانه یک پول از قبل تعین شده را برای اینترنت و برق پرداخت می‌کنم. حالا چه به اندازه آن پول استفاده بکنم و یا نکنم، این مبلغ از جیبم میره، خوب پس بگذار روشن باشه و اینترنت هم بهش وصل باشه. اگر بعدا من هم در شرایط استفاده کنندگان اینترنت در ایران قرار گرفتم، خودم را با آن شرایط مطابق می‌کنم.
یک داستان دیگر از کتاب داستانهای زنان را خواندم، موضوع داستانها بیشتر همان جنبه زنانه دارد، به هرحال میگذارم تو وبلاگ، شاید خانم‌های خواننده علاقمند باشند به خواندن این داستانها.
دارم فکر می‌کنم که چه چیزی میتوانست امروز آرامم بکند؟
هیچ چیزی به غیر از اینکه با یکنفر در یک کافه می‌نشستیم، یک چایی سفارش می‌دادیم، و گپ می‌زدیم به ذهنم نمیرسد. تنها راهش هم همین بود.
*******************************
بچه مردم
ازکتاب داستانهای زنان.
خوب من چه می توانستم بکنم ؟ شوهرم حاضر نبود مرا با بچه نگه دارد.بچه که
مال خودش نبود . مال شوهر قبلی ام بود ، که طلاقم داده بود، و حاضر هم نشده بود
بچه را بگيرد. اگر کس ديگری جای من بود ، چه می کرد؟ خوب من هم می بايست
زندگی می کردم.اگر اين شوهرم هم طلاقم می داد ، چه میکردم؟ناچار بودم بچه را
يک جوری سر به نيست کنم . يک زن چشم و گوش بسته ،مثل من ، غير از اين چيز
ديگری به فکرش نمی رسيد.نه جايی را بلد بودم ، نه راه و چاره ای می دانستم .
می دانستم می شود بچه را به شيرخوارگاه گذاشت يا به خراب شده ديگری سپرد.
ولی از کجا که بچه مرا قبول می کردند؟از کجا می توانستم حتم داشته باشم که
معطلم نکنند و آبرويم را نبرند و هزار اسم روی خودم و بچه ام نگذارند ؟ از کجا؟
نمی خواستم به اين صورت ها تمام شود . همان روز عصر هم وقتی همسايه ها
تعريف کردم ،... نمی دانم کدام يکی شان گفت :
«خوب ، زن ، می خواستی بچه ات را ببری شيرخوارگاه بسپری. يا ببريش
دارالايتام و...»
نمی دانم ديگرکجاها را گفت . ولی همان وقت مادرم به او گفت که :
«خيال می کنی راش می دادن؟ هه!»
من با وجود اين که خودم هم به فکر اين کار افتاده بودم ، اما آن زن همسايه مان
وقتی اين را گفت ، باز دلم هری ريخت تو و به خودم گفتم:
«خوب زن، تو هيچ رفتی که رات ندن؟»
....ادامه داستان

من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است، راه دل خود را نتوانم که نپویم.

نوشتن تاریخ یعنی شناختن خود و گشودن افقی برای آینده، از راه آگاهی از گذشته!

یا همه دردهای دنیا را برای من خلق کرده اند، یا مرا برای همه دردهای دنیا!

هوشمندی مرد را از روی جواب هايش می توان تشخيص داد و درايت او را از سئوالاتش می توان فهميد.

برای همه دنیا تو یک نفری، و برای یک نفر تمام دنیا

تو را نه براي هميشه با تو بودن نه براي يك عمر زير سقفي نفس كشيدن نه براي اين حرف مضحك كه: – سنگ صبور روزهای سخت زند‌گی‌ام باشی نه براي زيبايي ات نه براي هوس هايم نه حتا براي عشق – كه حرف بزرگي است – تو را مي خواهم فقط براي اين كه يك روز ديگر زندگي را دوست داشته باشم




تماس با نویسنده وبلاگ



PageRank







من میخوانم،شما چی؟



سایتهای مورد علاقه











my widget for counting
<>

[Powered by Blogger]