سهراب مَنش

۱۳۸۲ آذر ۲۲, شنبه

یک داستان واقعی
رنگ پسر هلندی پریده بود.
حتی توی تاریکی شب و با اینکه هیچ لامپی به غیر از چراغ جلوهای ماشینش روشن نبود، میشد دید که رنگ به چهره ندارد.
تلفن موبایل را روی HANDS FREE گذاشته بود و داشت تند تند يک سوالاتی را از آن طرف خط می‌کرد.
درب ماشینش را باز کردم و ازش پرسیدم حالت چطوره؟ Alles Goed?
اولش یک کم زبونش تِتِه پِتِه می‌کرد. ولی به خودش آمد و همین سوال را از من پرسید.
بهش گفتم که بد نیستم، ولی ضربه‌ای که خورده انقدر شدید بوده که گردنم درد می‌کند!
اصرار می‌کرد که تا پلیس نیامده، ماشین ها را کنار بکشیم، و قضیه را بدون پلیس فیصله بدهیم.
اولش از حرفش تعجب کردم! با اینکه می‌دونستم مقصر او هست، ولی ترسیدن از پلیس و اینکه موضوع بدون آنها حل بشود برایم عجیب بود!
به هرحال پلیس تنها کاری که در اینمورد می‌کند این است که کروکی می‌کشد و نظرش را به اداره بیمه می‌گوید.
هر چند یک کم سابقه آدم در شرکتهای بیمه خراب می‌شود، ولی قضیه زیاد جدی نیست!
بهش گفتم ؛ نه من ترا می‌شناسم و نه تا به حال در هلند تصادف کرده‌ام. بنابراین نمیدانم که جابجایی ماشین، بدون اینکه کارشناسی آن صحنه را دیده باشد درست است یا نه؟
تلفن همراهم پیشم نبود، برای یک ملاقات نیم ساعته رفته بودم به منزل یکی از دوستان که منزلش تا خانه من حدود ۱۵ کیلومتر فاصله دارد. و با استفاده از اتوبان چیزی حدود ده دقیقه تا منزلش بیشتر فاصله نیست.
قبل از رفتن کیف پول و تلفن را روی میز گذاشته بودم تا با خودم ببرم. ولی برنداشتم و گفتم نیم ساعت نشستن دیگه این حرفها را ندارد و چیزی نمیخواهم بخرم.
چند بار به پسر هلندی گفتم که به پلیس زنگ بزن، اگر آنها از پشت تلفن بگویند که جابجا کردن ماشین اشکالی ندارد، از نظر من هم ایرادی نیست و میتوانیم قضیه را حل و فصل کنیم.
اما تلفن نمی‌کرد، می‌گفت به صاحب کارم گفته‌ام بیاید و جایی که در آن کار می‌کنم همین نزدیکی است و همین الان می‌آید.
پرسیدم به صاحب کار تو چه مربوط است که تو تصادف کرده‌ای؟ گفت ماشین مال من نیست و مال صاحب کارم است، بعد گوشی تلفن را به دست من داد تا با صاحب کارش که پشت خط بود صحبت کنم.
یارو گفت؛ پاشو با این پسره بیا کارخانه ما، تا برگه های بیمه را خودمان پر کنیم.
بهش گفتم؛ اگر پلیس بیاید چه اشکالی دارد؟
گفت؛ این پسره امشب کمی مریض بود، و سرما خورده بود. من بهش گفتم نمیخواهد امشب سر کار بیایی! اما خودش اصرار کرده که می‌آید و قبل از حرکت هم یک کم مشروب خورده تا بدنش داغ باشه! البته «خیلی کم» خورده!
تازه دو ریالی‌ام افتاد که چرا این بابا از آمدن پلیس وحشت دارد!
به یارو گفتم؛ همچین زیاد مطمئن نباش که « خیلی کم» خورده باشد! گفتم بیا یک نگاه به ماشین من بکن، و ببین شاگردت در عرض ایکی ثانیه، ماشین را کرده سی شاهی پول خرد!
یارو با سرعت تقریبا هفتاد کیلومتر، از سمت شاگرد کوبید دقیقا وسط دو تا درب ماشین.
شیشه درب جلو عین خاک شیر خورد شد و ریخت توی ماشین.
درب جلو وعقب و ستون کاملا له شده، سقف ماشین هم پیچیده و بالای ستون، جایی که ستون به سقف وصل میشود، بخاطر شدت ضربه تو رفته است.
صدای گروومپ ضربه، و خرد شدن شیشه بصورت هم زمان انقدر بالا بود که هنوز گوش سمت راستم گرفته و سوت می کشد.
مامور پلیس که آمد، به من گفت؛ راننده AUDI تو هستی؟
گفتم؛ آره
گفت؛ طوریت نشده؟
گفتم؛ همان اول که کوبید به ماشین، گردنم کمی درد گرفت، ولی بعد از چند دقیقه دردش افتاد، ولی الان چون باد سرد می آید، دوباره گردنم درد گرفته است!
گفت؛ فکر میکنی که باید دکتر معاینه ات بکند؟
گفتم؛ فردا میروم پیش دکتر خانوادگی تا معاینه بکند.
گفت؛ از نظر تجربه، به نظر من بهتر است که من تماس بگیرم و با بیمارستان صحبت بکنم، و از آنها مشورت بخواهم! اگر آنها صلاح دانستند نمیخواهد که امشب به بیمارستان بروی.
گفتم؛ باشه.
رفت و بعد از یکی دو دقیقه آمد و گفت آمبولانس فرستادند!
راستش از اینکه آمبولانس فرستادند تعجب کردم! و گفتم؛ OK
امبولانس که آمد، یارو یک معاینه کرد، و گفت بدون تعارف بهت بگم! توی تصادفات اینجوری، بهترین کار این است که همین الان با ما به بیمارستان بیایی، و عکس برداری بشوی، و یک دکتر معاینه ات بکند. بعد بدون معطلی گفت؛ جدی نگرفتن این موضوع در بعضی موارد منجر به ویلچر نشینی می شود!
تازه آنجا بود که من ترسیدم!
آمبولانسی گفت؛ مامور پلیس میگوید که ضربه ای که به ماشين خورده، باید شدید بوده باشد ( با توجه به ماشین و صدمه ای که به ماشین خورده) و باید با ما به بیمارستان بیایی!
اول دور گردنم یک چیزی بستند که فکر میکنم برای کسانی است که احتمال میدهند به نخاعش صدمه خورده باشد ! بعد یک تخت مخصوص آوردند که سفت بود و تمام دست و پا و بدنم را با یک جور بند پهن به تخت محکم بستند تا بدن و سرم هیچ حرکتی نکند! دیگه جدی ترسیدم و فکر کردم چیزی هست و نمیگویند!
گذاشتنم توی آمبولانس و آوردند به بیمارستان همین شهری که در آن زندگی میکنم.
بعد از عکسبرداری، از گردن، و چند جای کمر. آزمایش خون و ادرار گرفتند و بعد هم فرستادند اکولوژی.
دکتر بعد از معاینه عکسها اجازه داد که آن چیز مسخره رااز گردنم باز کنند.( دیگه نفسم بند آمده بود و داشتم خفه میشدم از دستش)
دکتر گفت؛ توی عکسها و آزمایشات چیز بخصوصی نیست، ولی برای اطمینان روز چهارشنبه یکبار دیگر به بیمارستان بیا.
بعد هم تجویز کرد که شب را برای اطمینان در بیمارستان بخوابم! بهش گفتم دکتر ؛ من توی قبر خوابیدن را ترجیح می دهم به بیمارستان خوابی و به منزلم میروم.
وش مخالف بود. ولی بهش گفتم زنگ میزنم تا یکنفر بیاید و شب در خانه ام باشد.
خانه که رسیدم ساعت نزدیک به ۱۱ شب بود.
ديدم به هر کسی بگويم، زحمت بیخودی درست کردم. به همان کسی که قرار بود به منزلش بروم زنگ زدم و بهش موضوع را گفتم، و ازش خواستم که صبح و قبل از رفتن به سرکار یک زنگ به من بزند تا از زنده بودنم مطمئن شود! توی این چند ساعت هم این بنده خد به خاطر دل نگرانی چندین بار زنگ زده بود و روی پیغام گیر، پیغام گذاشته بود.
بهش گفتم که تلفن همراهم نبوده.
الان که تایپ کردن این نوشته تمام شد، ساعت ۳:۲۰ دقیقه بامداد روز جمعه است. تا شب صبر می‌کنم و بعد نوشته را پابلیش خواهم کرد..
خلاصه داستان اینکه؛ ماشین پرَ!

(0) comments
۱۳۸۲ آذر ۱۷, دوشنبه

یک عکس
این دختر خانم نه چندان ایرانی! نفر دوم مسابقه دختران برگزیده جهان شده‌اند.
یک ضرب المثل چینی هست که میگه؛ یک آدمی که نفر دوم میشه، وضعش بهتر از یک آدمی هست که نفر دوم نمیشه!
عکس زیر را از سایت شخصی این خانم برداشتم. اگر مایل هستید عکسهای دیگری از ایشان را ببینید به سایتش یک سری بزنید.
نازنين افشار جم؛ متولد کشور ایران، بزرگ شده و مقیم کشور کانادا.

(0) comments
۱۳۸۲ آذر ۱۶, یکشنبه

»خاطرات»
عرض به حضور شما، امشب قسمت نهم خاطرات را ضبط کردم. و بر وری شبکه گذاشتم.
توی صحیتها هم گفته ام؛ تعریف کردن این ۳۰ ماه که در جهاد سازندگی مشغول بودم، یکی از سخترین دوران خاطرات من هست. و هنوز بعد از گذشت ۱۵ سال جرات نمیکنم همه آن چیزها که دیده‌ام را بر زبان بیاورم، حتی زمانی که اینجا برای مدت 2 سال تحت درمان بودم،گفتن این خاطرات دردهای بسیاری را برای من زنده میکرد! دکتر روانپزشک که اتفاقا یک ایرانی بود، به من گفت که اگر تعریف کردنش برایت سخت است، آنها را بنویس. من هم از آن به بعد همینکار را کردم و نوشته تحویل دکتر میدادم و او مشورتی به من میداد.
ولی اینبار تصمیم دارم که حداقل بعضی از قسمتهای کوچک و کمتر درد آور را بر زبان بیاورم!
برای شنیدن خاطران به صفحه جدید بروید.

(0) comments

من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است، راه دل خود را نتوانم که نپویم.

نوشتن تاریخ یعنی شناختن خود و گشودن افقی برای آینده، از راه آگاهی از گذشته!

یا همه دردهای دنیا را برای من خلق کرده اند، یا مرا برای همه دردهای دنیا!

هوشمندی مرد را از روی جواب هايش می توان تشخيص داد و درايت او را از سئوالاتش می توان فهميد.

برای همه دنیا تو یک نفری، و برای یک نفر تمام دنیا

تو را نه براي هميشه با تو بودن نه براي يك عمر زير سقفي نفس كشيدن نه براي اين حرف مضحك كه: – سنگ صبور روزهای سخت زند‌گی‌ام باشی نه براي زيبايي ات نه براي هوس هايم نه حتا براي عشق – كه حرف بزرگي است – تو را مي خواهم فقط براي اين كه يك روز ديگر زندگي را دوست داشته باشم




تماس با نویسنده وبلاگ



PageRank







من میخوانم،شما چی؟



سایتهای مورد علاقه











my widget for counting
<>

[Powered by Blogger]