این دختر هم رفت
دو شب پیش به وبلاگ افسانه ما سر زدم، نوشته بود این آخر پست من از ایران خواهد بود و خداحافظی کرده بود.
من نه نویسنده آن وبلاگ را میشناسم و نه میدانم که به کجا رفته است! بعضی اوقات به وبلاگش سر میزدم و از خواندن نوشته هایش که نسبت به سن و سالش بسیار پخته بود لذت میبردم. وقتی خواندم که او هم دارد از ایران میرود، مثل همیشه از رفتن یک نفر ناراحت و غمگین شدم.
هر بار که این موضوعها را میخوانم به یاد آمدن خودم میافتم! بدون خداحافظی از هیچکس آمدم. میدانستم که اگر بگویم میخواهم بروم و دیگر بر نگردم جلویم راخواهند گرفت و مانعام خواهند شد. گفتم برای چندروزی میروم و برمیگردم. ته دلم آن شب آخر آشوب بود. چند ساعت آخر را در منزل ماندم و فقط به مادرم(خدا بیامرز) نگاه میکردم، آنقدر نگاه هایم سنگین بود که متوجه شد! بهم گفت؛ امشب یک جوری نگاه میکنی که انگار قرار است دیگر همدیگر را نبینیم! یک لبخند تلخ و زورکی زدم و بهش گفتم؛ این حرفها چی هست مادر؟ دلم خواسته بشینم سیر نگاهت بکنم. آن شب به مغز خودم نیز خطور نمیکرد که همان دیدار آخر ما باشد و دیگر مادر را در قید حیات نبینم.
از همان روز از هر رفتنی دلخور و غمگین میشوم، و برای ساعتها از حال خودم بیخبر هستم.امیدورام این خانم هر جا که میرود، زندگی شادی را شروع بکند و بر عکس نوشته آخرش که تلخ و غم انگیز است. زندگیش و دلش پر باشد از شادی.