شنبه شب ساعت ده
دوباره الکل خونم کم شده، هوای مستی کرده ام
جای همه خالی، یک بطر شراب خوب گرفته ام و امشب باهاش صفا خواهم کرد. دلم خواست قبل از مستی این شعر را که به یاد ندارم برای اولین بار کجا شنیدم اینجا بنویسم، شاید اولین بار در سریال امیر کبیر شنیده باشم!
پر کن پیاله را، کین آب آتشین، دیریست ره به حال خرابم نمی برد.
این جامها که در پی هم میشود تهی،
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد.
من با سمند سرکشُ جادویی شراب
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریز پا، تا شهر یادها
دیگر شراب هم تا کنار بستر خوابم نمی برد
هان ای عقاب عشق.
از اوج قله های مه آلود و دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد.
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد.
در راه زندگی
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی
با اینکه ناله می کنم از ته دل که؛ آب، آب
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد
پر کن پیاله را.