سهراب مَنش

۱۳۸۲ مرداد ۲۱, سه‌شنبه

تمام نوشته هايى زیر را كه ميخوانيد،  يكبار تايپ كردم، بعد از اتمام میخواستم آن را در ادیتور بلاگر کپی کنم که چشمم به یک عکس افتاد و حواسم پرت شد و صفحه ادیتور را به جای یک صفحه دیگر بستم! اشکم در آمده بود.


نیمه کُمِدی، نیمه سکسی


هفته گذشته، شب یک شنبه به همراه یکی از ایرانیهایی که در بلژیک زندگی میکند رفتیم بیرون تا یک آب و هوایی عوض کنیم و برویم بار و یک نوشیدنی بخوریم.﴿ اسم این آقای ایرانی رادر این نوشته پهلوان میگذارم﴾


بعد از اینکه در مرکز شهر که معمولا در همه شهرهای اروپا بیشتر بارها و کافه ها و دیسکوها آنجا هست، چند تا نوشیدنی خوردیم، از بار آمدم بیرون تا با پهلوان یک کم در خیابانها قدم بزنیم. قدم زنان در نزدیکی مرکز شهر میرفتیم  که به محله برو و بیا﴿شهر نو﴾ Antwerpen رسيديم، دو طرف خيابان  پر شد از ويترينهايى كه خانمهاى روسپى پشت آن بر روى صندلى نشسته بودند و منتظر مشترى بودند و با ديدن هر مردى كه احساس مى‌‌‌كردند مشترى هست يك عشوه شترى مى‌آمدند. يك توضيح در مورد "شهر نو هاى" هلند و بلژيك بدهم، آن اینکه اینجا توی خیابانهایی که بورس این کار است ویترین های کوچک درست کرده‌اند و زنهاى روسپى با شورت و کرست زیر لامپهای خفن انگیزناک قرمز و یا آبی رنگ پشت ویترین ایستاده و یا نشسته اند و وقتی با مشتری به توافق میرسند درب ویتریتن را باز میکنند و طرف را میبرند داخل. از موضوع زیاد دور نشوم، بعد از کمی قدم زدن در این خیابان﴿ پهلوان میگفت مسیر برگشتمون از اینطرف هست، منتها من نمیدانم چرا موقع رفتن ما از آنجا رد نشدیم!﴾ جناب پهلوان هوس کرد که آب قلیون عوض بکند!! و خلاصه بعد از چونه زدن با چند تا از این زنها یکی را انتخاب کرد و گفت من میرم این تو! بهش گفتم؛ من میرم سر خیابان و آنجا منتظرش میشوم، یک نگاهی به ساعت انداختم، ساعت ۱۲:۴۵ دقیقه نیمه شب بود و راه افتادم بطرف سر خیابان. وقتی رسیدم سر خیابان ساعت ۱۲:۵۰ دقیقه بود و یک سیگار روشن کردم و داشتم آخرین پُک ها را به سیگار میزدم که دیدم پهلوان دارد با نیش باز می آید، باز یک نگاه به ساعت کردم و دیدم حدودا یک نیمه شب است. با تعجب ازش پرسیدم چطور شد؟ معامله نشد؟ گفت؛ چرا دیگه، تمام شد! یک کم تعجبم بیشتر شد و فکر کردم شوخی میکند. برای همین به شوخی بهش گفتم؛ دفعه دیگر دندانهات را خوب مسواک بزن تا دهنت بو ندهد و اینطوری بیرونت نکنند! گفت نه والله کارم را انجام دادم و آمدم. بهش گفتم بابا کل رفتن تو و آمدنت۱۵ دقیقه هم طول نکشید. گفت؛ یعنی کوتاه بود؟ گفتم من اگر بخوام بند کفشهایم را باز کنم بیشتر از این طول خواهد کشید، چه برسد به اینکه بخواهم کاری هم بکنم!  با یک خنده کش دار گفت؛ اینها برای رفع کُتی هست! من هم لبخندی زدم و دیگر حرفی نزدم. آخر شب تو رختخواب دراز کشیده بودم و داشتم فکر میکردم چطور ممکن است یک نفر بتواند در عرض ۱۰ دقیقه با کسی که هرگز در عمرش ندیده همبستر بشود و از نظر جسمی و روحی خود را ارضاء کند؟! اینکه از نظر جسمی در عرض ده دقیقه کار به پایان برسد ممکن است، ولی این برنامه که فقط رفع نیاز جنسی نیست. به نظر من مهمترین قسمت قضیه، تخلیه روحی آدم است، ناز و نوازشهای قبل از اینکار  و اینکه اصولا قبل از این کار حداقل اگر عشقی در میان نیست، یک آشنایی کوچکی وجود داشته باشد تا بشود به هوای آن آشنایی کوتاه کاری انجام داد! به هرحال کمی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم؛ مردی که میتواند در عرض ۱۰ دقیقه لباسهای خود را در حضور یک زن غریبه در بیاورد  و خود را ارضاء کند، باید از نظر روحی و روانی و خُلق و خوی دقیقا مانند همان زن روسپی باشد! وگرنه انجام اینکار از نظر من که مرد هستم غیر ممکن است! هر دوی اینها که در کنار هم میخوابند و در این مدت کوتاه کاری را میکنند روسپی هستند و مذکر و مونث بودن در این میان هیچ نقشی ندارد. شما چی فکر میکنید؟


خاطره نسبتا کُمِدی؛ چند سال پیش در اولین روزهایی که به این کشور آمده بودم، چند روزی را در پایتخت سیاسی هلند بودم﴿Den Haag یا به قول ما شهر لاهه) همینطور که در این شهر غریب مشغول به قدم زدن بودم به صورت اتفاقی وارد یکی از همین خیابانها شدم. من قبل از اینکه به اروپا بیایم به چند کشور آسیایی رفته بودم و در تمام آن کشورها نیز از این نوع محله ها بود و با وارد شدن به خیابان و مردهایی که دم درب منازل این محله ها ایستاده بودند تا مشتری به داخل ببرند میشد حدس زد وارد کجا شده ای! اما اینجا من از یک خیابان بزرگ و اصلی وارد یک خیابان فرعی شدم و همینکه چند قدم داخل خیابان قدم زدم از پشت یک ویترین رد شدم و دیدم  یک خیلی خوشگل با شورت و کرست بسیار نازک پشت ویترین ایستاده. اولش به ذهنم رسید که این از این عروسکها هست که لباس تنش میکنند تا تن خور لباس را نشان بدهند و با خودم گفتم؛ این عروسکه چقدر شبیه آدم بود! برگشتم به عقب که یک نگاه دیگر بکنم و دیدم که عروسک نیست و آدم میباشد! با خودم گفتم اینجا دیگه کجاست؟ تبلیغ شورت و کرست را با استفاده از یک زن واقعی انجام میدهند!همینطور که در خیابان جلو میرفتم چشمم به ویترین های دیگر و مدلهای دیگری که آنها هم مشغول تبلیغ شورت و کرست بودندافتاد(!!) یواش یواش داشتم شک میکردم که کجا هستم که نگاهم به چند مغازه سکس شاپ افتاد، و همینطور دیدم که زنهایی که پشت ویترین ایستاده اند اشاره میکنند که به داخل بروم! تازه آنجا بود که فهمیدم اینها تبلیغ شورت و کرست نمی کنند  و موضوع از چه قرار است! دو تا پا داشتم ، دو تا دیگه هم قرض کردم و از آن خیابان فرار کردم. و تا چند سال دیگر برای دیدن شورت کرست مسیرم به آنجاها نیفتاد، بعدها به همراه بچه ها یکی دوبار دیگر به صورت اتفاقی از این خیابانها رد شدم، ولی خوشبختانه تاکنون پایم را درون این ویترین ها نگذاشته ام! البته به نظر خودم  کار درستی کرده ام، ولی دانستن نظر شما در اینمورد که آیا کار درستی کرده ام و یا باید از این جور لحظات هم به قولی لذت ببرم برایم مهم است. اگر دوست داشتید در نظر خواهی بنویسید.


پی نوشت: فقط ببینیدمن چقدر تایپ کرده بودم و با دین آن عکس و کمی هل شدن آن صفحه را بستم و همه چی پرید!! 

من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است، راه دل خود را نتوانم که نپویم.

نوشتن تاریخ یعنی شناختن خود و گشودن افقی برای آینده، از راه آگاهی از گذشته!

یا همه دردهای دنیا را برای من خلق کرده اند، یا مرا برای همه دردهای دنیا!

هوشمندی مرد را از روی جواب هايش می توان تشخيص داد و درايت او را از سئوالاتش می توان فهميد.

برای همه دنیا تو یک نفری، و برای یک نفر تمام دنیا

تو را نه براي هميشه با تو بودن نه براي يك عمر زير سقفي نفس كشيدن نه براي اين حرف مضحك كه: – سنگ صبور روزهای سخت زند‌گی‌ام باشی نه براي زيبايي ات نه براي هوس هايم نه حتا براي عشق – كه حرف بزرگي است – تو را مي خواهم فقط براي اين كه يك روز ديگر زندگي را دوست داشته باشم




تماس با نویسنده وبلاگ



PageRank







من میخوانم،شما چی؟



سایتهای مورد علاقه











my widget for counting
<>

[Powered by Blogger]