فردا يا پس فردا براى چند روزى به بلژيك خواهم رفت. اين را نوشتم كه دوستان نگويند دوباره غيب شدى! از وضعيت كمنونى ام حسابى خسته هستم. هر روز سر كار و عصر كه برميگردى هيچ كسى منتظرت نيست! زندگى خيلى يكنواخت شده. حدود ساعت پنج ميرسم منزل. يك چايى ميگذارم . تلويزيون و كامپيوتر را روشن ميكنم و هر كدام كه موزيك بهترى پخش بكنند همان را ميگذارم باشد و يكى دو ساعتى را صرف پختن غذا و اين حرفها ميكنم و بعد تفريبا انتظار هست تا آخر شب و بعد خواب و دوباره صبح و روزى از نو!
زندگى هميشه و براى همه تكرار شدن هست و بس. ولى بعضى از اين تكرارها حكايت سريال بى مزه اى ميشود كه چون هيچ كار ديگرى ندارى بكنى به تماشايش مينشينى﴿مثل سريال پاورچين!﴾
حتما اولين فكرى كه به ذهنتون ميرسد اين است كه چرا ازدواج نميكنى؟ من خودم بهتر از هر كسى ديگر مى دانم كه مشكلم و تنهايى ام با ازدواج پر نخواهد شد. هر چند كه منكر اين نيستم كه بهتر از اين خواهد بود. ولى اسير كردن دختر مردم و افسرده كردن او در اين مملكت گناهى است كه به پاى من نوشته خواهد شد! البته نه گناهى كه بخواهمبگويم حساب و كتابم با خدا بهم خواهد خورد! كه من از خدا هيچ وحشتى ندارم چون كارى برخلاف ميل او انجام نداده ام. احساس گناهى كه از آن سخن ميگويم مربوط ميشود به وجدان خودم.
از تكرار شدن هر روزه خودم خسته ام.