خوب باز جمعه غروب هست و آغاز تعطيلات آخر هفته، همین اولش بگم که من از همین الان ماتم دو روز دیگر را دارم که باید رختشویی و ظرفشویی بکنم! هفته آینده دوشنبه هم تعطیل عمومی هست.نمیدونم قضیه چیه؟ البته مربوط میشه به حضرت میسح، ولی اینکه تو آن روز چه بلایی سرش میارند من بی خبرم.فقط میگم خدا پدرش را بیامرزد که با مرگش باعث یک روز تعطیلی شد.
احتمالا تو این روزها باز این کسانی که تبلیغ دین مسیحیت را میکنند پیدایشان خواهد شد.تا حالا از فرقه های مختلفشان چندین بار به درب منزل من آمده اند.یکی از آمدن هاشان را اینجا مینویسم.
حدود یک سال و نیم پیش زنگ منزل من از داخل آپارتمان به صدا در آمد﴿یک در پائین هست که ورودی ساختمان هست و یک زنگ اف اف آنجا هست و یک زنگ هم چسبیده به درب بالا!﴾ با یک زیر شلواری و عرق گیر رکابی در را باز کردم.جای همه آقایان خالی! دیدم دو تا هلو پشت در ایستادهاند و بسيار خوش تيپ و جوان هم بودند.اولين چيزي كه به فكر من رسيد اين بود كه احتمالا يكي از همسايه ها تو منزلش پارتي داره و اينها اشتباه آمدهاند!يكيشون سلام كرد﴿خوشگلتره!﴾ و گفت ميشه چند دقيقه باهاتون حرف بزنم؟!من رو ميگى! با تته پته گفتم بفرمائيد! گفت شما خدا را قبول دارى؟ گفتم آره.پرسيد شما به بهشت هم اعتقاد دارى؟ گفتم بله! بعد يك دفترچه يادداشت از تو كيفش در آورد و از من پرسيد شما از كجا آمدهاى؟ گفتم از ايران.دفترچه يادداشت را ورق زد و يك صفحه را باز كرد و داد دست من و گفت بخوان.ديدم به فارسى نوشته: ما مبلغان دين مسيحيت﴿شاهدان يهوه﴾ هستيم و... من رو ميگى انگار آب يخ ريختند رو سرم!دفترچه را دادم دستش و بهش گفتم حالا من بايد چيكار كنم؟ گفت خوب ميتونيم را جب همين چيزها صحبت كنيم.ازش پرسيدم شما خدا را قبول دارى؟ گفت آره.بهش گفتم شما به بهشت هم اعتقاد دارى؟ گفت حتما! من هم فورا گفتم پس من و شما اختلافى با هم نداريم كه بخواهيم راجبش بحث كنيم! هر دوي ما به يك چيز معتقديم و بهتر است شما بريد وقتتون را براى كسى بگذاريد كه اينها را قبول نداره! بعدش هم خدافظى كردم و در را بستم.