سهراب مَنش

۱۳۸۲ اردیبهشت ۵, جمعه

عاشقی،سوز غم عشق نهفت
رنجها برد،سخن هيچ نگفت
روز و شب خواب به چشمش نرسيد
بسكه او در پی معشوق دويد
آتش عشق زمين گيرش كرد
تب سراغش آمد
طاقت و صبر دگر از كف داد
چونكه معشوق حكايت بشنيد
تنش از غم لرزيد
نگران،غم زده،افسرده خيال
نزد او آمد و تيمارش شد
مدتی شد سپري
تب آن عشق به معشوق رسيد
او به جان سوز و تب عشق خريد
هر دو هم درد شدند
عاشق اين حال چو ديد
زين شرر مجنون شد
درد او افزون شد
چونكه دلسوزي ديد ،چونكه غمخواري يافت
سر به دامان چنين يار نهاد
تا دگر درد فراقي نچشد
اين حكايت گفتم
تا كه آگاه شوی
بهر آن يار بمير،به غمت تب بكند(به غمت تب بكند)

من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است، راه دل خود را نتوانم که نپویم.

نوشتن تاریخ یعنی شناختن خود و گشودن افقی برای آینده، از راه آگاهی از گذشته!

یا همه دردهای دنیا را برای من خلق کرده اند، یا مرا برای همه دردهای دنیا!

هوشمندی مرد را از روی جواب هايش می توان تشخيص داد و درايت او را از سئوالاتش می توان فهميد.

برای همه دنیا تو یک نفری، و برای یک نفر تمام دنیا

تو را نه براي هميشه با تو بودن نه براي يك عمر زير سقفي نفس كشيدن نه براي اين حرف مضحك كه: – سنگ صبور روزهای سخت زند‌گی‌ام باشی نه براي زيبايي ات نه براي هوس هايم نه حتا براي عشق – كه حرف بزرگي است – تو را مي خواهم فقط براي اين كه يك روز ديگر زندگي را دوست داشته باشم




تماس با نویسنده وبلاگ



PageRank







من میخوانم،شما چی؟



سایتهای مورد علاقه











my widget for counting
<>

[Powered by Blogger]