عاشقی،سوز غم عشق نهفت
رنجها برد،سخن هيچ نگفت
روز و شب خواب به چشمش نرسيد
بسكه او در پی معشوق دويد
آتش عشق زمين گيرش كرد
تب سراغش آمد
طاقت و صبر دگر از كف داد
چونكه معشوق حكايت بشنيد
تنش از غم لرزيد
نگران،غم زده،افسرده خيال
نزد او آمد و تيمارش شد
مدتی شد سپري
تب آن عشق به معشوق رسيد
او به جان سوز و تب عشق خريد
هر دو هم درد شدند
عاشق اين حال چو ديد
زين شرر مجنون شد
درد او افزون شد
چونكه دلسوزي ديد ،چونكه غمخواري يافت
سر به دامان چنين يار نهاد
تا دگر درد فراقي نچشد
اين حكايت گفتم
تا كه آگاه شوی
بهر آن يار بمير،به غمت تب بكند(به غمت تب بكند)