ضحاک
وقتي که وضع جوانان ايران رو مي بينم، و تو خبرها هر روز از بالا رفتن آمار اعتیاد در بین آنان و سیل خارج شدنشان از مملکت را میخوانم و اینکه چگونه در مملکت خودشان هیچ ارزش و حقی برایشان قائل نیستند، بی اختیار به یاد شاهنامه و داستان ضحاک مار به دوش میفتم!!
براستی این بزرگمرد تاریخ ایران چقدر زیبا فهمیده بود و چقدر زیرکانه و زیبا نوشته بود آن داستان را.سعی میکنم که قسمتی از داستان را تا آنجا که به ذهنم میرسد بنویسم.
و شیطان بار دیگر در برابر ضحاک ظاهر شد و از او خواست که آشپز مخصوص او باشد، ضحاک نیز پذیرفت، و وقتی ضحاک از شیطان سوال کرد که چه کنم که تلافی کارهای تو را کرده باشم.شیطان گفت:بگذار که من بر شانه هایت بوسه بزنم.
و پس از آن بوسه یود که آن مارها بر دوش ضحاک آمدند و هیچ طبیبی نتوانست آن را درمان کند، و شیطان اینبار به شکل یک طبیب ظاهر شد و به ضحاک گفت که تنها راه علاجت این است که هر روز مغز دو جوان را به این مارها بدهی...
به راستی به غیر از این شده مملکت ما در حال حاضر؟!
تنها علاج و راه ممکن برای باقی ماندن بر حکومت این ظالمین قربانی کردن جوانان است و آنها هم به جد مشغول هستند، روزگاری آنها را در زندانها اعدام کردند،روزگاری یک میلیون از آنها را در جنگ به کشتن دادند و اکنون نیز با بلای اعتیاد و مهاجرت به جان آنها افتاده اند.
ای کاش زمانی که ما در مدرسه بودیم کسانی پیدا میشدند که برایمان بگویند که فردوسی از سرودن ضحاک مار به دوش چه انگیزه ای داشت.
رحمت ایزدی بر تو باد ای فردوسی.