خدادا
چند روز پيش يك اتفاق خيلي بد افتاد ،الان كه تعريف مي كنم شايد بخنديد ولي اون لحظه، خيلي سخت بود.
بابام داشت با عجله غذا مي خورد كه يك دفعه يك تيكه نان پريد تو گلويش .چشمتون روز بد نبينه كه بابام رنگش شد كبود و چشماش هم سرخ.يعني دور از جون داشت...
من و مامانم هم كه كلي دست و پامون را گم كرده بوديم نمي فهميديم چه كار كنيم.البته من در اين مواقع خيلي ضعيف عمل مي كنم ولي مامانم مدام ميزد پشت بابام ولي هيچ فايده اي نداشت ،تا اينكه يك دفعه مامانم دو تا دستش را مشت كرد و برد بالا و محكم زد پشت بابام.نميدونيد چه ضربه اي بود!!!!هنوز كمر بابام درد مي كنه .ولي خدارو شكر لقمه پريد بيرون و از اون موقع اسم بابام شد خداداد.
اينها رو گفتم كه بگم واقعا زندگي خيلي بي ارزش است وخيلي.گاهي اوقات فقط به يك تكه نان!!!
براي همين از اون روز به بعد فكر كردم به اينكه ممكن است يك اتفاق ساده تر از اين هم براي من بيفته ...