یک جورهایی احساس میکنم که باید برم، باید دوباره حرکت داشته باشم ، از سکونی که تو زندگیم هست زیاد راضی نیستم و باید بگم که من هیچوقت اهل ساکن شدن نبودم،
الان چندین وقت هست که خودم را اینجا حیس کردم، نمیدونم کجا باید رفت و یا اصلا چگونه!
فقط میدونم که خسته هستم از اینهمه یکجا ماندن، و یکنواخت زندگی کردن،
رفتن هم راحت نیست، نه دیگه آنقدر جوان هستم که بگویم میرم و هر چی پیش آمد خوش آمد و نه تحمل این وضع برایم راحت هست، احتیاج به تنوع دارم،
زندگی شاید در نظر خیلی آدمها تحصیل، کار و خانه باشد،ولی برای من اینطوری نیست!
نمیدونم! شاید این هم اثر تعطیلی امروز هست! ولی این حال مال امروز و دیروز نیست، من نمیتونم بمونم ، والان یکجورهایی با خودم درگیر هستم،
حالا علی الحساب که ظرفشویی و رختشویی امروز که روز تعطیل هست رو عشقه، فردا یک روز دیگه هست، و خیلی چیزها ممکن!!