سهراب مَنش

۱۳۸۱ مرداد ۳۱, پنجشنبه

از ميادينی که زمانی زيباييهای آنها بر سر زبانها بوده ،امروز فقط خاطره ای بر جای مانده و ديگر هيـــــــچ.
ميدانها به عبارت صحيح تقاطع های امروزی،فقط محل تجمع اتوبوس ها و تاکسی های رنگ و رو رفته و مجسمه های زشت و بی تناسب و در بارهء ساختمانهای اطراف آنها بهتر است چيزی نگويم،
از دروازه ها و گذر ها هم که خبری نيست،
و کوچه ها و خيابانها و چهار راهها اينقدر بی هويت شده اند که نام آنها هر سال عوض می شود.راستی چرا نام کوچه برلن ،هنوز همان برلن است؟؟؟
خلاصه اينکه اين حرفها را زدم که بگويم يک مدت است که خيلی دوست دارم بروم بازار ! البته نه برای خريد.فقط چند ساعتی آنجا تنهای تنها بنشينم و آنجا را بو کنم!نخنديد،من واقعا بوی بازار را دوست دارم...
ولی اصلا جرات نمی کنم چون اينجا هم شده مرکز خريد و فروش مواد مخدر و کارهای خلاف.
دارم کم کم به اين نتيجه می رسم که واقعا همه چيز فقط خاطره شده است و بــــــــس.

من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است، راه دل خود را نتوانم که نپویم.

نوشتن تاریخ یعنی شناختن خود و گشودن افقی برای آینده، از راه آگاهی از گذشته!

یا همه دردهای دنیا را برای من خلق کرده اند، یا مرا برای همه دردهای دنیا!

هوشمندی مرد را از روی جواب هايش می توان تشخيص داد و درايت او را از سئوالاتش می توان فهميد.

برای همه دنیا تو یک نفری، و برای یک نفر تمام دنیا

تو را نه براي هميشه با تو بودن نه براي يك عمر زير سقفي نفس كشيدن نه براي اين حرف مضحك كه: – سنگ صبور روزهای سخت زند‌گی‌ام باشی نه براي زيبايي ات نه براي هوس هايم نه حتا براي عشق – كه حرف بزرگي است – تو را مي خواهم فقط براي اين كه يك روز ديگر زندگي را دوست داشته باشم




تماس با نویسنده وبلاگ



PageRank







من میخوانم،شما چی؟



سایتهای مورد علاقه











my widget for counting
<>

[Powered by Blogger]