سهراب مَنش

۱۳۸۱ تیر ۱۱, سه‌شنبه

یک وقتهایی از بس خسته نیستی نمیتوانی بخوابی.و یک وقتهایی از بس که خسته هستی خوابت نمی برد.فکر میکنم این بالش شهید شد از بس که کوبیدم تو سرش امشب.تقصیر این خلقت بشر چی هست که من خوابم نمیبرد!؟
یا اصلا به من نمیاد مثل بچه آدم سر شب برم دندانهایم رو مسواک بزنم و مثل آدمهای بی خیال یک مقدار تو رختخواب تلویزیون نگاه بکنم و بعدش لامپ رو خاموش کنم و به بالش بغلی که هزار سال هست بغل بالش من هست و هیچ خاصیتی ندارد! شب بخیر بگویم و بخوابم.
حالا که پا شدم و یک لیوان سوپ(مثل خارجیها سوپ رو تو لیوان میخورم نه کاسه!) خوردم.برم دوباره بیفتم به شکنجه کردن بالشم.
شاید معجزه شد و خوابیدم!
:: سهراب ::

من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است، راه دل خود را نتوانم که نپویم.

نوشتن تاریخ یعنی شناختن خود و گشودن افقی برای آینده، از راه آگاهی از گذشته!

یا همه دردهای دنیا را برای من خلق کرده اند، یا مرا برای همه دردهای دنیا!

هوشمندی مرد را از روی جواب هايش می توان تشخيص داد و درايت او را از سئوالاتش می توان فهميد.

برای همه دنیا تو یک نفری، و برای یک نفر تمام دنیا

تو را نه براي هميشه با تو بودن نه براي يك عمر زير سقفي نفس كشيدن نه براي اين حرف مضحك كه: – سنگ صبور روزهای سخت زند‌گی‌ام باشی نه براي زيبايي ات نه براي هوس هايم نه حتا براي عشق – كه حرف بزرگي است – تو را مي خواهم فقط براي اين كه يك روز ديگر زندگي را دوست داشته باشم




تماس با نویسنده وبلاگ



PageRank







من میخوانم،شما چی؟



سایتهای مورد علاقه











my widget for counting
<>

[Powered by Blogger]