راستش اين بود که من می خواستم اين خاطره را در ادامه پاسخ به سئوالهايم بنويسم ولی تا آمدم اين قسمت را بنويسم ،خطم قطع شد.نمی دانم! شايد اينطوری شما ديرتر از بی جراتی من خبر دار شديد.
وقتی دبيرستان بودم،توی کلاس ما يک بخاری نفتی بود که هميشه خراب مي شد . يک روز که هوا خيلی سرد بود و من هم حسابی سرما خورده بودم ،با چند تا از بچه ها دور بخاری جمع شديم تا کمی گرم بشويم،بقيه بچه ها آخر کلاس دور آقا معلم جمع شده بودند و اشکال می پرسيدند.خلاصه اينکه منم فضوليم گل کرد و يک مقدار از کپسول آمپي سيلين را که بايد مي خوردم باز کردم و پودرش را ريختم روي بخاری،پودرها قرمز و بزرگ شدند و بعد ترکيدند.بعد چند تا ديگر را باز کردم و اين کار را تکرار کردم ،اما چشمتون روز بد نبيند که بخاری آتش گرفت و دود تمام کلاس را پر کردو کلاس تعطيل شد.
اينها را گفتم که به اين جا برسم که معلم نمی گذاشت از کلاس بيرون برويم و مي گفت تا نگوييد چه کسی اين کار را کرده بايد توی همين دودها بمانيد و منم که لال شده بودم، جرات نکردم بگويم:آقا اجازه،من بودم.