این نامه را یکی از کسانی که این وبلاگ رو میخوانند فرستاده.اسم این آقا را از پائین نامه برداشته ام.
سلام
جالبه نه ... ما با هم خاطره مشترک داریم ! یک خاطره تلخ مشترک!
یک خاطره سیاه .......... تا حالا با هیچکس یک خاطره تلخ سیاه نداشتم
از بوی اونجا بدم می آ مد. از شهر بازی همیشه بدم می آید. و تا حالا نرفتم برام یاداور تلخ ترین خاطره است. سیاه ترین اش
با مینی بوس می بردنت یک جایی اونهاییکه تو رنج سنی مورد نظر نبودند از ملاقات محروم بودن فقط بچه ها تا یک سن خاص
حالت بد آدم ها تو اون مینی بوس و ..... پله های آهنی بلند کارت های ملاقات .... و ترس ونگرانی
خرف زدن با عزیز ترین و معصوم ترین افراد از پشت شیشه
دیدن دست های کبود و .................
من اون روز پشت در نبودم ولی نگاه بعد از گرفتن وصیت نامه هنوز جلو چشامه
وصیت نامه ای با مداد سیاه کمرنگ و همین " مادر من را ببخش ساعتم را به ... بده .........."
من هنوز هم شهر بازی نرفتم