سهراب مَنش

۱۳۸۱ خرداد ۲۰, دوشنبه

این نامه را یکی از کسانی که این وبلاگ رو میخوانند فرستاده.اسم این آقا را از پائین نامه برداشته ام.
سلام
جالبه نه ... ما با هم خاطره مشترک داریم ! یک خاطره تلخ مشترک!
یک خاطره سیاه .......... تا حالا با هیچکس یک خاطره تلخ سیاه نداشتم
از بوی اونجا بدم می آ مد. از شهر بازی همیشه بدم می آید. و تا حالا نرفتم برام یاداور تلخ ترین خاطره است. سیاه ترین اش
با مینی بوس می بردنت یک جایی اونهاییکه تو رنج سنی مورد نظر نبودند از ملاقات محروم بودن فقط بچه ها تا یک سن خاص
حالت بد آدم ها تو اون مینی بوس و ..... پله های آهنی بلند کارت های ملاقات .... و ترس ونگرانی
خرف زدن با عزیز ترین و معصوم ترین افراد از پشت شیشه
دیدن دست های کبود و .................
من اون روز پشت در نبودم ولی نگاه بعد از گرفتن وصیت نامه هنوز جلو چشامه
وصیت نامه ای با مداد سیاه کمرنگ و همین " مادر من را ببخش ساعتم را به ... بده .........."
من هنوز هم شهر بازی نرفتم

من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است، راه دل خود را نتوانم که نپویم.

نوشتن تاریخ یعنی شناختن خود و گشودن افقی برای آینده، از راه آگاهی از گذشته!

یا همه دردهای دنیا را برای من خلق کرده اند، یا مرا برای همه دردهای دنیا!

هوشمندی مرد را از روی جواب هايش می توان تشخيص داد و درايت او را از سئوالاتش می توان فهميد.

برای همه دنیا تو یک نفری، و برای یک نفر تمام دنیا

تو را نه براي هميشه با تو بودن نه براي يك عمر زير سقفي نفس كشيدن نه براي اين حرف مضحك كه: – سنگ صبور روزهای سخت زند‌گی‌ام باشی نه براي زيبايي ات نه براي هوس هايم نه حتا براي عشق – كه حرف بزرگي است – تو را مي خواهم فقط براي اين كه يك روز ديگر زندگي را دوست داشته باشم




تماس با نویسنده وبلاگ



PageRank







من میخوانم،شما چی؟



سایتهای مورد علاقه











my widget for counting
<>

[Powered by Blogger]