روز يک شنبه
دراز کشيدم زير اين آفتاب داغ .صدای مرغهای دريايی که دارند جيغ و ويغ ميکنن.آدمهايی که عشق آفتاب خوردن خفشون کرده.بعضيها دارند کرم ميمالند به خودشان که نسوزند زير آفتاب.(من نميدانم جرا اون موقع که ما بچه بوديم.وقتی زير آفتاب ميسوختيم تازه ميرفتيم و کرم نيوآ ميماليديم!نگو بايد قبل از آفتاب خوردن کرم بزنی به خودت!!)
و هيکلهايی که چندان قشنگ هم نيست! وقتی که لبا س روشون نيست.و انگاری که آدمها با لباس خوش فرم تر هستند از آدمهايی که لباس ندارند!
بعضيها زدند تو آب و دارند خودشان را خفه ميکنند با شنا کردن و باز کون من ميسوزه که يک عمر تلاش کردم که شنا کردن ياد بگيرم و نتونستم.و هنوز هم اگر بندازنم تو يک تشت آب.من خفه خواهم شد! حيرتا
بدجور گرمم شده.رطوبت هوا وحشتناک بالا هست.مثل قاطرهای امامزاده داود عرق دارم ميريزم.
من هيچوقت رووم نميشه لخت بشم.و لباسهام رو در بيارم .مخصوصا که زن هم همون دور و برها باشه.تو ايران هم که شمال ميرفتيم .من هميشه با لياس ميرفتم تو آب.
«يکي نيست بگه شنا که بلد نيستی.ميخوای مايو اسپيدو هم پات کنی بري تو عمق يک متري وايستی چه غلطی بکنی!!؟»
گرمم شده.بادی هم که داره مياد گرم هست .
طبق معمول که آدم تو اين شرايط ياد اولين چيزی که ميفته شکم هست.دارم تو فکرم بالا پايين ميکنم .ببينم الان چی حال ميده.؟!
به ياد هندوانه خنک ميفتم.بلـــــــــــــــــــــــــــــــــــه.خودش هست
مثل برق از جام پريدم.کانال تلويزيون محلی رو که رو دريا زوم شده رو عوض کردم و رفتم سراغ هندوانه.
به خودم ميگم از خانه من تا لب دريا نزديک به ده دقيقه پياده راه هست.چه مرضی هست از تلويزيون نگاه کنم!
مگه نه؟