مرگ
الان ساعت ۱۷:۳۰ هست.دارم از خستگی ميميرم.ديشب رو که تا خود صبح نخوابيدم.
امروز هم هنگام کار مجبور شدم اندازه دوبار تا شيرپلا رفتن و برگشتن پياده روی بکنم.
به خودم گفتم عصری که برسم.مثل جنازه ميفتم و تا خود صبح ميخوابم.ولي بعد از دوش گرفتن خواب از سرم پريد.و از اون مهمتر شام چيزی حاضری ندارم و بايد يک چيزی بپزم.
اين پاهای من هم که از صدقه سر جنگ ناقص شده و به غير از يک بار يخزدگی که کاملا تا زير زانوهايم سياه شده بود.و اگر شُل جنبده بودم آنموقع دکتر هندی عزيز هر دوتاش را قطع کرده بود.به غير از اين هشت تا ترکش هم توی پای چپم هست که هنگام پياده روی زياد و يا سرما .از درد ميکشند من رو.
تنها چيزی هم که ساکت ميکند اين درد رو قرصهای مرفيندار هست که ديگر اين توضيح نداره که اگر بخوام دائم استفاده بکنم.برای خودم ميشم يک پا آقا تقی.
اگر هم نخورم که بايد جون بدم.من تا حالا جون ندادم.ولی فکر نميکنم جون دادن انقدر درد داشته باشد.
مطمئن هستم که امشب بدون استفاده از قرص مسکن نميتونم بخوابم.(تازه اگر بتونم بخوابم)
به قول ليلا فرجامی
قرص بايد خورد و آب زيادی رويش(الکل نه چون .ُ.س خُلت ميکند)
آرام آرام.عجله نميکنم
همه اش مال من است
و اصلا غلط کرده کسی که بخواهد سلامتی شيميايی من را بگيرد
......