سهراب مَنش

۱۳۸۱ خرداد ۱۸, شنبه

بچه آهویی که جلوی چشم من شکار شد
الان چند روز هست که دائم به ياد يک نفر ميفتم.هر روز ميرم به سال ۱۳۶۷ پشت درب زندان اوين.
آهو ديديد؟ از نزديک ميگم.نه از تلويزيون و يا عکسش رو.
تا حالا تو نگاه يک بچه آهو خيره شديد؟
من شدم.من ديدم از نزديک از فاصله نيم متری.
به قدری چشمان اين حيوان زيباست که غرق ميشی تو نگاهش.
من يک زمانی فکر ميکردم اگر خواندن و نوشتن بلد باشی.ميتوانی هر چيزی را بنويسی.ولی امروز اين اعتقاد را ندارم.
نميشود همه چيز را نوشت.نوشتن زيبايی به طور کامل غير ممکن است.
ميتونيی از يک چيزی با کلمات تعريف بکنی .ميتونی بگي نگاه يک بچه آهو خيلی قشنگ هست.و خيلی معصوم نگاهت ميکنه.
اينها رو که بنويسی .هيچ چيز از قشنگی و معصوميت را نتونستی تعريف بکنی.
فقط همينقدرش را تو ديدی و يا بيشتر ديدی و نميتونی تعريف بکنی.و نميتونی بنويسی.
و اين خيلی معمولی هست.چون نميشه هر چيزی رو با تعريف کردن تو ذهن مردم آورد.
اين هم که من ميخوام بگم هيچوقت نميتونه آن چيزی باشه که ديديم.
سال ۱۳۶۷ .فصل پاييز.پشت درب بزرگ زندان اوين.ساعت از ۵ بعدالظهر رد شده
يک مشت ديگر هم به غير از ما اومدن!همه خانواده زندانيهایی هستند که چند ماه است که ممنوع الملاقات شده اند.
حالا بعد از چند ماه با خانواده ها تماس گرفتند که بيايد اينجا.به همه يک جور گفتند.
همه خانواده ها آمدند به هوای ملاقات حضوری.
به کسی گفته نشده که قرار هست اين کار انجام بشه.ولي مردم خودشون اينطوری حدس زدند.
آخه اگر بخواد ملاقات معمولی باشه که بايد ميرفتی بغل شهر بازی (روبروي هتل اوين) و از اونجا سوار مينی بوس ميشدی و با خودشون ميامدی و دم در پياده ميشدی و کارت ملاقات رو جلو درب زندان نشون ميدادی و بعد از وسط دو ديوار يکي آجری و يکی با ايرانيت رد ميشدی و ميرفتی طبقه دو م و سالن ملاقات و انتظار تا کسی که ميخوای بيارنش و صدات ميزدند و ميرفتی که عزيزی را از پشت شيشه ببينی..
اما اينبار گفتند بيايد دم درب زندان و اونهم نه تو ساعت اداری .
هيچ جيزی نميتونستی تصور بکنی به غير از اينکه حتما ميخواند ملاقات حضوری بدهند.بعضی وقتها اين کا رو ميکردند.و تو که خانواده زندانی بودی ميرفتی تو زندان, که با زندانيت بريد پيک نيک.زير درختی تو همان زندان!(به همين مسخرگی)
اگر سر انگشتی حساب ميکردی شايد حدود صد نفر جمع شده بودند.همه خانواده درجه يک زندانيها بودند.و من هم و خانواده ام.
هر نيم ساعت مي آمدند و اسم يک سری را ميخواندند.و خانواده های آن زندانی ميرفتند و وارد زندان ميشدند.
تو اين جمعيتی که اونجا بود يک دختری هم بود.دختری ريزه.سفيد مثل ياس.و چادری و با يک جفت چشم که من يقين دارم اگر با اون چشم به هر کسی نگاه ميکرد.نميتونست که مجذوب اون چشمها نشه.من نميدونم چطوری بايد تعريف بکنم.
ببينيد زيبا بود .غرق ميشدی تو چشمهاش.هر چقدر هم که خجالتی بودی نميتونستی چشمت رو از تو اون چشمها بدزدی.نميشد.
و قشنگترين چيز اون صورت اين بود که اين صورت جادویی که من نميتونم وصف زيبايش رو بگم شاد بود.
صورت آدمها وقتی که شاد هستند وقتی که ميخندند زيباتر ميشه.حالا اگر يک همچين صورت وچشم جادويی شاد باشند.زبان نميتونه بگه چی هست و سواد نميتونه اين زيبايی را بنويسد.نميشه.
يک مثال نوشتم .اگر اون رو ديده باشيد (بچه آهو) شايد تونسته باشم يک چيزی تو ذهنتون آورده باشم.
من تو اون انتظاری که داشتيم پشت درب ميکشيدم.يک لذت خاصی ميبردم.از اينکه يک همچين موجود قشنگی در کنارم ايستاده بود يک جورهایی لذت ميبردم.
وقتی صورتی به اون قشنگی داره سخاوتمندانه بهت لبخند ميزنه.خريت محض هست اگر آرزوي چيز ديگری داشته باشی!
و من يک وقتهايی در عين حال که خيلی نفهم هستم.قدر بعضی چيزها رو ولی خوب ميدونم.و ميدونستم که اين صورت با اين لبخند و شادی يک چيز ناب هست که به راحتی و هميشه جلو چشم آدم نمياد.
من و اون داشتيم به هم نگاه ميکرديم و مادر ها داشتند با همديگه صحبت ميکردند.
..شما هم اومديد برای ملاقات!؟
..بله بهمون زنگ زدن گفتن امروز عصر ساعت ۵ اينجا باشيم.منم هم به همه بجه هام گفتم که بيان.آخه مثل اينکه ملاقات حضوری هست!
...بله.به ما هم گفتند بيايد.نميدونم چرا!اينها که کاراشون حساب کتاب نداره!
و چشم غره اي که من به مادر ميرمکه يعنی مواظب باش.جلو زندان اوين ايستادم.و اونهم همه حرف من رو ميفهمه و موضوع حرف رو عوض ميکنه..
>ادامه داره..<

من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است، راه دل خود را نتوانم که نپویم.

نوشتن تاریخ یعنی شناختن خود و گشودن افقی برای آینده، از راه آگاهی از گذشته!

یا همه دردهای دنیا را برای من خلق کرده اند، یا مرا برای همه دردهای دنیا!

هوشمندی مرد را از روی جواب هايش می توان تشخيص داد و درايت او را از سئوالاتش می توان فهميد.

برای همه دنیا تو یک نفری، و برای یک نفر تمام دنیا

تو را نه براي هميشه با تو بودن نه براي يك عمر زير سقفي نفس كشيدن نه براي اين حرف مضحك كه: – سنگ صبور روزهای سخت زند‌گی‌ام باشی نه براي زيبايي ات نه براي هوس هايم نه حتا براي عشق – كه حرف بزرگي است – تو را مي خواهم فقط براي اين كه يك روز ديگر زندگي را دوست داشته باشم




تماس با نویسنده وبلاگ



PageRank







من میخوانم،شما چی؟



سایتهای مورد علاقه











my widget for counting
<>

[Powered by Blogger]