دارم این لازانیای لعنتی رو میخورم!!
و همانطور که مشغول خوردن هستم به عشقم که دقیقا مثل عاشقی "فرانسویها" هست فکر میکنم!!
از اینکه مثل "ایتالیایها" تو عشق پافشاری کردم یک مقدار پشیمانم!!
من درست باید کار "آلمانیها" رو بکنم.و زیاد به اینرو ندم!!
اه چقدر فکرم رو بیخودی بی زی میکنم.
یکی نیست بگه باباجون اصلا فٌر گت ایت!
از روی کاناپه ام!!(یعنی فقط مال من هست) بلند میشم.یک مقدار به خورشید که داره غروب میکنه با عینک آفتابی جدیدم نگاه میکنم!! اینم که خودش رو کٌشت از بس هر روز غروب میکنه!!اییشش!
یک سیگار مالبرو لایت روشن میکنم.
میرم جوی آینه و به لباسهایی که همین دیروز از میدان محسنی خریدم نگاه میکنم!!
بازم این آقای بوتیک دار بهم دروغ گفته!! اینها که مال این سی زون (کلاس بچسب.معنی رو بیخیال) نیست.
حتما باید امشب یک سر به بازار صفویه بزنم.و برای گود بای پارتی دوستم که قرار هست بره پاکستان برای ادامه تحصیل و زندگی.لباس جدید تهیه کنم!!
آخه این لباسها رو دیروز تو یک مهمونی پرز دی یکی دیگه از دوستام پوشیدم!
نمیشه که اه ه
میرم طرف استریوی خانه ام(بازم یعنی اینکه مال خودم هست و من تنها زندگی میکنم).صدای موزیک باخ.بتهوون.و موزارت رو زیاد میکنم.و یک پک عمیق به سیگارم میزنم.دود سیگار تمام صورتم رو گرفته و من....
دیگه خسته شدم.جقدر ما "شرقیها"!! غصه میخوریم!!.......
توضیح: اینهایی که خواندید.رو من مشابه اش رو تو بعضی وبلاگها میخوانم.میخونم.میخندم.و اصلا هم به روی این نویسنده ها نمیارم.هر چند که شدیدا به این حرف معتقدم که:وقتی داری به من دروغ میگی.من احساس میکنم که داری به شعور من توهین میکنی.میخوانم.میخندم.چایی رو هورتی میکشم بالا و میرم سراغ وبلاگ بعدی.