سهراب مَنش

۱۳۸۱ اردیبهشت ۳۱, سه‌شنبه

صفحه یکم
يک نامه به کسي که روزگاري عاشقش بودم.
سلام مريم جان.احوالت را نميدانم! چند سالي که حالت را نميدانم.و امروز ميتوانم فقط بگويم که اميدوارم که خوب باشي.از حال خودم هم فقط ميگو يم که خوب هستم.
اين اولين نامه اي نيست که برايت مينويسم.بارها برايت نامه نوشتم.و خودم ۱۰ بار آن را خواندم.و بعد پاره اش کردم.اما اين نامه را اينجا مينويسم که بماند.اينکه بعد از ۹ سال چرا دوباره به يادت افتادم داستاني دارد.فقط خيلي کوتاه ميگويم که معتقدم هر آدمي هم زادي دارد.و من مطمئن هستم که همزاد تو را چند روز پيش اينجا لب دريا ديدم.ميخواستم همان روز برايت نامه بنويسم.ولي صبر کردم که از عصبانيت خالي بشوم.و الان که اين نامه را مينويسم.کاملا آرام هستم.ديدن آدمي که چهره اش با تو مو نميزد.براي ساعتها مرا به فکر فرو برد.ياد دوران نوجوانيم افتادم.يادت هست که ۱۷ ساله بودم که دلم با ديدنت ضعف رفت.؟مزه عاشقي را نميدانستم.و محيطي که در آن بودم هم اين اجازه را نميداد که به آن فکر کنم.ولي هر بار که از جبهه نامه اي مينوشتم.ميدانستم که تو آن نامه را براي مادرم ميخواني.و همين برايم انگيزه اي بود که بيشتر بنويسم.و مينوشتم.و شايد اين شروع عاشقي من بود. هر از گاهي که از منطقه به مرخصي مي امدم تو را مي ديدم.و با هر بار ديدنت گلويم بيشتر پيش تو گير ميکرد.۱۷ سالگي گذشت و شدم ۲۰ ساله که از منطقه برگشتم.۳ سال بود که دوستت داشتم.احتياج نبود که به خانواده ام و خانواده ات که همسايه هم بوديم توضيح بدهم که دوستت دارم.همه ميدانستند.حرکاتم.رفتارم.حرف زدنم به قول بچه محلها تابلو بود!و من هم سعي نميکردم که بر خلاف همه مردمي که بين آنها بزرگ شده بودم.اين را منکر بشوم.دوستت داشتم.و دوست داشتن را بد نميدانستم.و مثل همه ايرانيها که وقتي عاشق ميشوند منکر عشق خود ميشوند نبودم.دلم ميخواست روزي هزار بار ببينمت.کلامي از تو بشنوم .و هر بار که سلام ميکردي.احساس ميکردم که مستم و پرواز ميکردم .مريم يادت مياد که چه دوران سختي را ميکشيدم؟ يادت هست که از بس صداي صوت توپ و خمپاره شنيده بودم.بي اختيار با شنيدن هر صداي صوتي روي زمين دراز ميکشيدم.و مردم ميخنديدند.و نمي فهميدند که من چه دوراني را گذرانده بودم.!
يادت هست که با آن حال مريض فقط به اين عشق که زندگيم را سرو ساماني بدهم شروع به کار کردم.تمام فکرم اين بود که پولي جمع بکنم و به خواستگاري تو بيايم.و کردم.يادت هست که همه چيز تمام شده بود؟يادت هست که خواهرم تو را زن داداش صدا ميکرد.و مادرم به تو ميگفت عروس عزيزترين بچه ام هستي.و پدرم که سخت احساساتش را پنهان ميکرد.چه سخاوتمندانه به تو لبخند ميزد.!يادت هست؟
و تو هيچ نمي گفتی و ميخنديدی و تمام حرکات و گفته هايت علامت رضايت تو بود.يادت هست؟
دي ماه ۱۳۷۰ را به خاطر داري؟ماهی که رسما از تو خواستگاری کردم.يادت هست؟
۲۳ ساله شده بودم.و ديگر براي هيچکس جاي شک نمانده بود که عشقم به تو از روي بچگي و ناداني نيست.۶ سال بود که دوستت داشتم و عاشقت شده بودم.۶ سال!!
مطمئن نيستم که تو هم همان دردی را داشتي که من داشتم!۶ سال دلت بخواهد که با کسي باشي.و اعتقادات و محيط خانواده اين اجازه را ندهد.و صبر کني.و هر روز آن دوره ر اکه مثل روزهاي قيامت طولانيست تحمل بکني.و دم نزني.مریم به اين ميگويند {درد کشيدن} عذاب کشيدن.! مطمئن هستم که امروز مي فهمي چه ميگويم.مطمئنم!
ديگر تمام شده بود اين دوران عذاب کشيدن و بايد فقط يک هفته صبر ميکردم که خانواده ات جواب بدهند! يادم هست با مادرم جر و بحث ميکردم که ديگر چرا انتظار؟مگر تمام شده نيست.و دلم شور ميزد که نکند ....
ولي مادرم دلداريم ميداد که اين رسم است و خانواده عروس چند روزي طول ميکشد که جواب بدهند.
نميتواني تصور بکني که آن يک هفته براي من صد سال بود.صد سال.
وقتي که پدرم آمد به توليدي کوچکي که داشتم.قلبم ريخت.بابا اينجا چکار ميکند؟ قيافه اش را که ديدم.فهميدم.من پدرم را برخلاف بقيه خانواده خوب مي شناختم.با اينکه هميشه سعي ميکرد که اگر غمي داشت از ما پنهان بکند.و يا با نشان دادن عصبانيت بگويد که غمگين نيست.اما من مي فهميدم.و مي دانستم که غم دارد.و تو نبودي و نديدی غمي که در چهره پدرم بود آن روز.پنهانش هم نکرد.چون ميدانست که من ميفهمم.مادرم که جرات نکرده بود خودش بگويد.می دانست که چه ميشوم.و زياد طول نکشيد که از دهان پدرم بشنوم که چه شده.پدرم گفت که مادرت زنگ زده و گفته:
مريم با اينکه خيلي سهراب را دوست داره!ولي ميخواد ادامه تحصيل بدهد!
مسخره ترين حرفي که در زندگيم شنيده بودم.۵ سال بود که ديپلم گرفته بودي و ۲ سالی بود که کار ميکردي.حالا ادامه تحصيل!
توضيح: بقيه نامه را شب مي نويسم.اين رئيسم دق کرد از بس که آمد و رفت.مثلا سر کار هستم:)

من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است، راه دل خود را نتوانم که نپویم.

نوشتن تاریخ یعنی شناختن خود و گشودن افقی برای آینده، از راه آگاهی از گذشته!

یا همه دردهای دنیا را برای من خلق کرده اند، یا مرا برای همه دردهای دنیا!

هوشمندی مرد را از روی جواب هايش می توان تشخيص داد و درايت او را از سئوالاتش می توان فهميد.

برای همه دنیا تو یک نفری، و برای یک نفر تمام دنیا

تو را نه براي هميشه با تو بودن نه براي يك عمر زير سقفي نفس كشيدن نه براي اين حرف مضحك كه: – سنگ صبور روزهای سخت زند‌گی‌ام باشی نه براي زيبايي ات نه براي هوس هايم نه حتا براي عشق – كه حرف بزرگي است – تو را مي خواهم فقط براي اين كه يك روز ديگر زندگي را دوست داشته باشم




تماس با نویسنده وبلاگ



PageRank







من میخوانم،شما چی؟



سایتهای مورد علاقه











my widget for counting
<>

[Powered by Blogger]