میخوامت
امشب با یکی صحبت میکردم.حرف رسید به عشق و عاشقی! من یاد قدیمها افتادم. که من هم برا خودم."یکی" را داشتم !.خلاصه از ناراحتی میخواستم عرق خوری را شروع کنم.و مثل فیلمهای قدیمی عربده کشی کنم و بگم:شمسی.میخوامت لامسب.بعدش یادم افتاد که نه عرق دارم تو خونه.و ساعت هم از 10 شب رد شده.پلیس میاد چوب تو آستینم میکنه.تازه اون آرتیسته که عرق میخورد میرفت عربده میکشید.پا میشد میرفت پشت خونه عشقش داد میزد.من که که خودم را جر هم بدم صدایم.یک کیلومتر آنطرفتر نمیره! پس واسه چی داد بزنم؟ بگذریم.میگن: عشق باید مثل دسته چٌپق دو تا سر داشته باشه.وگرنه عشق یک سره چیه؟آفرین مایه دردسره.برم ببینم آبجو دارم.