امروز غروب وقتی داشتم برمیگشتم منزل.یک خانم که یک بچه تقریبا دو ساله بغلش بود جلوم را گرفت که آدرس بپرسه.البته ایشون هم خارجی و
کله مشکی بود.آمدم باهاش حرف بزنم و براش توضیح بدم.دیدم خیلی مشکل داره برای فهمیدن زبان اینجا.هر چی بهش میگفتم برو انتهای خیابان سمت چپ و بعد سمت راست و مستقیم.دیدم نخیر دارم خودم را خسته میکنم.بچه هم که بغل داشت مثل آژیر آمبولانس داشت زوزه میکشید.خلاصه لوطی گریمون گٌل کرد و با زبان سرخ پوستی بهش گفتم با من بیا بهت نشان بدم.امروز از آن روزهایی بود که دم غروب دیگه شبیه جنازه هستم از خستگی.نزدیک 20 دقیقه پیاده باهاش رفتم.تا بهش خیابانی که میخواد را نشان بدم.تو راهی که داشتیم میرفتیم مثل نواری که گیر کرده باشه .هی میگفت ببخشید آقا.ببخشید آقا.مادره هی میگفت ببخشید .بچه هم زیگیل شده بود فقط گریه میکرد.من هم قدمهام را تند کردم که زودتر آن خیابان را نشانش بدهم.و این راه را برگردم.سرتون را درد نیارم.رفتیم رسیدیم به آن خیابان.باز به زبان سرخ پوستی داشتم میگفتم که بقیه راه را خودش بره .چون خیلی به محلی که میخواست بره نزدیک بودیم.همینطوری که داشتم آخرین توضیحات را با سر و دست و گردن میدادم.یکهو مادره دیگه از گریه بچه کلافه شد و برگشت به بچه گفت:
مادر یک کم ساکت باش دیگه رسیدیم! دیگه فکر نکنم لازم باشه بگم از کجا فهمیدم به بچش چی گفت؟
بله ایشون با زبان شکر شکن فارسی با بچش حرف زد!! دیگه توضیح نمیدم قیافه من چقدر کش اومده بود.وقتی داشتم این راه را برمیگشتم.کٌلی به اون زبان سرخ پوستی خندیدم.من همان اولش اون آنتن مخصوص که بین 50 تا کله مشکی میتونی ایرانی را تشخیص بدی.شروع به کار کرد. شک کردم که این بابا ایرانی باشه.ولی چون خیلی سبزه بود«خیلی» گفتم شاید اشتباه میکنم.این دفعه دیگه به هر کی شک کنم حتما ازش خواهم پرسید.امروز هم روزی بود
:-) .