يک بمب ديگر منفجر شد.هشت نفر ديگه امروز کشته شده اند.و همين الان که من دارم اين گوشه دنيا تو يک جاي ساکت برا خودم تايپ ميکنم.و از ساکت بودن و آرام بودن شب لذت مي برم.مطمئن هستم که تو يک گوشه اي از خاک فلسطين بچه هايي هستند که از ترس صدای شليک شدن گلوله و صدای انفجار تو بغل مادرشان پناه گرفته اند.و دارن گريه ميکنند.مادر اين بچه ها از خود بچه شايد وحشت زده تر هست.ولي مجبور هست يک جوري بچه اش را آروم کنه.همين الان که من دارم مينويسم.ملک الموت داره اونجاها دنبال نفرات جديد ميگرده.و من مطمئنم که تا خورشيد بياد بالا.با دست پر برخواهد گشت به آسمان.اخبار اين کشت و کشتار داره ميشه مثل اخباري که اواخر جنگ ايران و عراق از راديو و تلويزيون پخش ميشد.براي مردم آنموقع ديگه عادي شده بود که مثلا ۱۰ دقيقه اول خبرها مربوط به اخبار جبهه بود.و يادم هست که مردم انقدر اين خبرها را شنيده بودن که ديگه حوصله گوش کردن بهش را نداشتند.يادم هست بعضي ها وقتي مثلا ميخواستن اخبار ساعت ۲ بعدالظهر را گوش کنند.راديو را ساعت ۲:۱۰ دقيقه روشن ميکردن.اصلا شده بود عادت که مثلا تو شلمچه دشمن آتشباری کرد.و ايران هم به شدت جواب داد.و اين قسمت از خبرها شده بود مثل آن سرودی که موقع شروع اخبار پخش ميشد.بي تفاوت بودن به اينکه دارن آدمها آن گوشه دنيا کشته ميشن.و از بين ميرن.من را ياد اواخر جنگ ميندازه. وقتی يک شهيد را برای تشيع می اوردند.خيلیها يکجوري از زير تشيع جنازه به بها نه های مختلف و بچگانه فرار ميکردند.ديگه کسی حوصله اين را نداشت که برای اين تازه کشته شده ها حجله بگذاره.و تو مراسم ختم و شب هفت.مردم بيشتر تو رو در وايسی ميرفتند ۱۰ دقيقه ميشستند و پا ميشدند ميرفتند.«حالا» شده حکايت اين فلسطيني ها و اسرائيايها.مردم اينطرف برا گوش دادن به وضعيت آب و هوا گوششون را تيز ميکنند.همانطور که مردم ما آنموقع فقط وقتی شش دنگ حواسشون فقط به اين بود که آخر اخبار چه کوپني اعلام ميشه! خدا کنه که مردم آنطرف که الان درگير اين جنگ هستن .زودتر بفهمند که دنيا همه کارهايش را برای هميشه نميگذارد زمين و بشينه برا فلسطيني و يا اسرائيلی گريه کنه.خدا کنه که زودتر بفهمن.و زودتر تمام بکنند اين بازی با جان همديگر را.