هر چي به اين عيد نوروز نزديک ميشم.در گيريها و دلگيريها با خودم بيشتر ميشه.از يک طرف به خودم ميگم.توی اين ۳۳ سال شايد من بيش از نيمي از سال تحويلها پيش خانواده نبودم.اصلا يادم نمياد آخرين سالی که در کنار خانواده بودم.يک چيزی مثل خاطرات کودکی تو ذهنم هست از عيد..ولی هيچ خاطره واضحی ندارم.هميشه به خودم ميگم يا تو هم آدم هستی.ومثل بقيه بايد اين روزها رو داشته باشی.يا که اصلا آدم نيستی.که دوميش بيشتر ميخوره بهم.فعلا همين.