سهراب مَنش

۱۳۸۰ اسفند ۱۶, پنجشنبه

سلام.
امروز رفتم راي دادم.از اين نمي خوام بگم.يک چيز با حال اتفاق افتاد که قابل نوشتن هست.صندوق راي اينجا«چوبي» نيست مثل ايران.و ۱۰ تا از اين مرده خور ها هم مثل ايران بغلش نيستن.فقط يک پليس بغل «درب ورود» برا مثلا محافظت ايستاده.مي خوام از همين آقا پليس بگم.جالب بود که اين مامور پليس يکي از ايراني هايي هست که تو همين شهر زندگي مي کنه و رفته پليس شده!! الان حدود ۲ سال هست که استخدام شده.و امشب که باهاش صحبت مي کردم بهم پيشنهاد ميداد که من هم برم اين کار رو بکنم .(حدود ۵۰۰۰ پليس اين کشور کم داره) .يک کم باهاش صحبت کردم و زدم بيرون.اميدوارم که ايشون وبلاگ نخونه.اين آقا پليسه خودش تا چند وقت پيش که من خبر دادم ساقي بود.البته نه کله گنده.فقط خرده فروشي مي کرد.ميگن يک پليس خوب يک خلافکار خوب هست.شايد راست باشه!!!

من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است، راه دل خود را نتوانم که نپویم.

نوشتن تاریخ یعنی شناختن خود و گشودن افقی برای آینده، از راه آگاهی از گذشته!

یا همه دردهای دنیا را برای من خلق کرده اند، یا مرا برای همه دردهای دنیا!

هوشمندی مرد را از روی جواب هايش می توان تشخيص داد و درايت او را از سئوالاتش می توان فهميد.

برای همه دنیا تو یک نفری، و برای یک نفر تمام دنیا

تو را نه براي هميشه با تو بودن نه براي يك عمر زير سقفي نفس كشيدن نه براي اين حرف مضحك كه: – سنگ صبور روزهای سخت زند‌گی‌ام باشی نه براي زيبايي ات نه براي هوس هايم نه حتا براي عشق – كه حرف بزرگي است – تو را مي خواهم فقط براي اين كه يك روز ديگر زندگي را دوست داشته باشم




تماس با نویسنده وبلاگ



PageRank







من میخوانم،شما چی؟



سایتهای مورد علاقه











my widget for counting
<>

[Powered by Blogger]