دروغ
سلام.من تو اين چند روز اخير انقدر به اين رفيقم (كه تو بيمارستان هست.و داستانش رو چند روز قبل گفتم) دروغ گفتم ديگه خودم هم دارم اين دروغهارو باور مي كنم!!نگيد چرا دروغ گفتي.همانطور كه در توضيح راجب اين دوست قبلا گفتم.اين بار سوم هست كه ايشون بيمارستان بيماريهاي روحي و رواني بستري شده.بار اول كه تقريبا هيچ تغيري نكرد، وقتي بعد از 2 ماه از بيمارستان برگشت تقريبا همانطور بود كه قبل از بيمارستان بود، و بار دوم هم با كمي بهبود از بيمارستان برگشت كه با پيگيري من و يكي ديگه بالاخره راضيش كرديم كه بره 1 ماه ايران.بعد از برگشتنش از ايران حالش تا مدتي خوب بود (حدود 1 سال) و حالا باز 1 ماهي هست كه دوباره برگشته به همان حال و روز سابق. و من چند روز قبل با برادرش در ايران صحبت كردم.و قرار بين ما اين شد كه با كمي دروغ دوباره راهي تهران كنيم ايشون رو،خلاصه كه اين چند روز كار ما اين شده كه تمام روز فكر كنيم كه چي بگم بهش.و هر شب بين ساعت 7 تا 8 شب برم ملاقاتش و اين چاخان هارو تحويل بدم.خوشبختانه داره اين كارمون موثر واقع ميشه.و ديروز رفت بليط رزرو كرد كه چند روز قبل از عيد بره برا 2 ماه ايران.ولي يك چيزيو بايد بگم.تو اين چند وقت كه اين بنده خدا اينطور شده.حال و روز خود من هم تعريفي نداره.يعني يك جورهايي خودم هم دارم اذيت ميشم!! مخصوصا وقتي شبها ميرم ملاقاتش و توي اون بخش مي نشينم.حالم خيلي بد ميشه.خدا كنه تا قبل از اينكه خودم هم قاطي كنم كارش درست بشه و بره،درد غريبي هست تو اين غربت زندگي كردن.خدايا كمكي كن