سهراب مَنش

۱۳۸۴ دی ۳۰, جمعه

چه خبر؟
جمعه; ساعت شش و نیم عصر
اين روزها در زندگی روزمره من پر هست از خبرهاي مختلف و هم زمان پر هست از بی‌خبری!
اگر کسی بتواند اين روزها با مغز من تماس بگيرد، هیچ چیزی به غیر از بوق اشغال نخواهد شنید!

هرگز در زندگی‌ام به خاطر نمی‌آورم که مغزم تا این حد درگیر یک موضوع باشد، اصلا من به غیر از یک نفر و یک موضوع نمی توانم به چیز دیگری فکر بکنم، حتی برای همین یک نفر و همین موضوع نیز، گاهی احساس می کنم به زمان بیشتری نیاز دارم و یا اینکه ساعت ها و دقیقه ها و روزها بسیار سریع می گذرند

**************

دچار نوعی فراموشی‌ شده‌ام!
نمی توانم باور کنم که "دچار شدن" تا این اندازه می‌تواند تاثیر گذار باشد!
با سن و سالی که من دارم، و کمی تجربه از گذشته، به نظرم می‌رسید که همه چیز عشق را می‌دانم و یا حداقل در مورد عشق زیاد می‌دانم!
اما باید اعتراف بکنم که امروز احساس می‌کنم، مانند کسی هستم که برای اولین بار است که در زندگی خود عاشق شده است، و دست و پای خود را حسابی گم کرده است!
چرا من اینطور شده‌ام؟
چرا این احساس که کمی آزار نیز در آن هست، برایم اینقدر شیرین است؟
اما فراموشی که نوشتم به آن مبتلا شده ام به اینصورت است که بسیاری از حرفهای آدم ها را می‌شنوم و یا می خوانم، اما بعد که می خواهم فکر بکنم چه شنیدم و چه خواندم، نمی توانم چیزی به یاد بیاورم!
نوع بیماری که نمی تواند "آلزایمر" باشد، شاید "آل عاشقمر" است!‌:)

***************
خداوند به این بنده خدا و خانواده‌اش رحم کرده، که پول تلفن زدن به ایران از اینجا بسیار گران است، وگرنه فکر می کنم تا همین الان آنتن تلفن موبایل و سیم کشی تلفن منزل، سه بار سوخته بود و عوض شده بود!
تقصیر من نیست، تقصیر تکنولوژی هست!:)

***************

در انتها راستش را بخواهید، من یک کم دلم برای خودم می‌سوزد! { به علت بی کسی، مجبورم از دل خودم مایه بگذارم!}
به نظرم بسیار جای تاسف زیاد دارد که این روزها از مسبّب بوجود آمدن این حالات اینقدر دور باشی!
هر چند که ایشان از پوست بدنم، به من نزدیک تر است
تمام.

به نظر شما اين نوشته ها بايد زيرش نظرخواهي باشد يا نه؟

نظر بدهید.

(0) comments
۱۳۸۴ دی ۲۹, پنجشنبه

تشکر می‌کنيم و ادامه می‌دهيم

خوب ببخشيد که براي چند روزي اين تابلو اعلام کارهاي خير و نيمه متاهل شدن بنده بر سر در اين وبلاگ ماند!
راستش روزی که نوشته قبلی را در وبلاگ گذاشتم، نیت داشتم که آن نوشته فقط برای مدت بیست و چهار ساعت بر روی سایت باشد و بعد از آن نوشته بعدی را بر روی وبلاگ بگذارم.
اما احساس کردم که در این مدت کوتاه ممکن است که بعضی از دوستانی که کمی دیر به دیر به وبلاگ سر می‌زنند و معمولا نیز نوشته های قبلی را نمی‌خوانند، پست قبلی را نبینند و در جریان قرار نگیرند.
از آنجایی که تصمیم بنده برای این امر خیر بسیار جدی است و با کمک خداوند و یاری آمنه خانم قصد دارم تا ته خط را بروم، به اینطریق خواستم که خیال همه و از همه مهمتر خودم را راحت بکنم که به امید خدا دیگر کار از کار گذشته و حتی اگر سنگ از آسمان ببارد، من حاضر نیستم که قدمی به عقب بردارم!
آمین

تشکر

من در جواب تک تک دوستانی که در نظرخواهی این وبلاگ و همینطور وبلاگ آمنه خانم، لطف کرده بودند و نظر داده بودند و ما را مورد لطف خود قرار داده بودم، یک جواب کوتاه نوشتم.
اما اینجا نیز یکبار دیگر از طرف خودم و از طرف آمنه خانم از همه شما دوستان تشکر می‌کنیم، و برای شما نیز روزهای پر از شادی، به همراه تندرستی آرزو داریم.
{ چقدر خوب است که دیگر مجبور نیستم که دائم از کلمه "من" استفاده بکنم و به جای آن می شود گاهی از کلمه مقدس "ما" استفاده کرد!
دوستان گرامی، ما از لطف شما ممنون هستیم.

ادامه زندگی

مطلب آخر اینکه قرار نیست درب این وبلاگ تخته بشود و دیگر نوشته ای در آن بیاید.
من که طبق معمول در اینجا خواهم نوشت، و اگر آمنه خانم نیز بخواهد می‌تواند همينجا نيز گاهي بنويسد، ضمن اینکه وبلاگ خود ایشان نیز همیشه چراغش روشن است.
به امید روزهای بهتر و خوب تر، برای شما و برای ما.

نظر بدهید.

(0) comments

تولدی دیگر




خوب راستش را بخواهید، من نمی‌دانم، این کاری که دارم انجام می دهم درست است یا خیر!؟
منظورم نوشتن این پست و گذاشتن آن در وبلاگ است.
عقل سالم به انسان می‌گوید تا چیزی حتمی نشده است، آن را بر ملا نکن!
اما اگر قرار بر این باشد که همیشه به حرف عقل سالم گوش بکنیم، باید در بسیاری از جاهای زندگی بترسیم و آنقدر احتیاط بکنیم، تا کار نه تنها درست نشود، بلکه خراب‌تر نیز بشود!
فکر می کنم یکی از آن موارد، همین کار است!
مدتها است که ناخواسته دل در گرو کسی دیگر گذاشته ای و دائم به این موضوع فکر میکنی، اما عقل می گوید که آن را علنی نکن تا اگر نشد، کسی چیزی نفهمد!

خوب حالا من می خواهم همه حرفها را بزنم، تا شاید این موضوع باعث بشود که هیچوقت شکی در من بوجود نیاید، و کار را به سرانجام برسانم.

چرا اسم این یادداشت را تولدی دیگر گذاشتم؟
به سه دلیل. اول اینکه این ماه که در حال گذراندن آن هستیم، ماهی است که من در آن متولد شده‌ام، و از طرفی در همین ماه است که احساس میکنم روح من برای یکبار دیگر بصورت بسیار شیرینی متولد شده است، و دلیل دیگر آن این است که آن بنده خدا، وبلاگی دارد به نام تولدی دیگر!

آمنه جان، نویسنده وبلاگ تولدی دیگر ، به من لطف کرده اند و پذیرفته است که برای مدتی، از اینطریق آشنایی هایمان نسبت به همدیگر بیشتر بشود، تا بلکه به امید خدا در آینده به نتیجهٔ دلخواه برسيم.


آمنه خانم
از همراهي شما ممنونم، و امیدوارم که بتوانم انسان خوبی بشوم، در این راه به کمک شما بسیار نیازمند هستم.

آمنه خانم، نویسنده وبلاگ تولدی دیگر است که همین روزها تولد یک سالگی وبلاگش می باشد

::سهراب::




تولدی دیگر

چند روزی بیشتر به اولین سالگرد وبلاگ من باقی نمانده تقریبا همین روزهابود که در سال گذشته شروع به نوشتن دراین وبلاگ کردم ، درست یادم نمیاد اون موقع چه احساسی داشتم، ولی خوب بخاطر دارم که برای آرامش خودم به این مکان پناه آوردم دلم میخواست یک جائی برای خودم داشته باشم تا بتوانم راحت بنویسم وکسی مرا نشناسد ، توی این یکسال اتفاقات مختلف ومهمی پیش آمد و روزهای خوب وبد زیادی را با هم تجربه کردیم یک بهار نه چندان خوب، یک تابستان گرم و بالاخره یک پاییز زیبا گذشت و به زمستان رسیدیم. اون روزها اصلا فکر نمیکردم توی این دنیای مجازی دوستانی را پیدا کنم که جزء بهترینها هستند، این همه مطالب آموزنده از آنها یاد بگیرم.من این محیط صمیمی را دوست دارم و دلم میخواهد حالا حالاها اینجا بنویسم !
جا داره از دوستان بسیار خوبم خاتون نازنین و سهراب عزیز تشکر کنم که در ایجاد این وبلاگ و بهتر شدن و زیباتر کردن آن مرا یاری کردند البته زحمتها و مزاحمتهای من برای آقاسهراب گرامی هنوز ادامه داره امیدوارم روزی بتوانم بخشی از این زحمتهارا جبران کنم (شما آقاسهراب مواظب خودت باش!!)

********************************************

بسیار خرسندم که در سالروز تولد وبلاگم می توانم یک خبر مهمتری هم بگم و یکی از عزیزانم (سهراب) را به شما معرفی کنم، من توانستم یکبار دیگر دوست داشتن و دوست داشته شدن را بسیار زیباتر و دلنشین تر از همیشه تجربه کنم و این را مدیون سهراب عزیز هستم.

سهراب جان، من نیز مثل شما معتقدم که هر انسانی حق دارد یک نفر را در قلبش بیشتر از همه دوست داشته باشد، و در قلب آن شخص نیزعزیزترین باشد.
امیدوارم باکمک یکدیگر و با یاری خداوند، هر دوی ما به این مقصود برسیم.
آمین

::آمنه::

نظر بدهید

(0) comments

من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است، راه دل خود را نتوانم که نپویم.

نوشتن تاریخ یعنی شناختن خود و گشودن افقی برای آینده، از راه آگاهی از گذشته!

یا همه دردهای دنیا را برای من خلق کرده اند، یا مرا برای همه دردهای دنیا!

هوشمندی مرد را از روی جواب هايش می توان تشخيص داد و درايت او را از سئوالاتش می توان فهميد.

برای همه دنیا تو یک نفری، و برای یک نفر تمام دنیا

تو را نه براي هميشه با تو بودن نه براي يك عمر زير سقفي نفس كشيدن نه براي اين حرف مضحك كه: – سنگ صبور روزهای سخت زند‌گی‌ام باشی نه براي زيبايي ات نه براي هوس هايم نه حتا براي عشق – كه حرف بزرگي است – تو را مي خواهم فقط براي اين كه يك روز ديگر زندگي را دوست داشته باشم




تماس با نویسنده وبلاگ



PageRank







من میخوانم،شما چی؟



سایتهای مورد علاقه











my widget for counting
<>

[Powered by Blogger]