سهراب مَنش

۱۳۸۵ آذر ۲۹, چهارشنبه

(0) comments
۱۳۸۵ آبان ۲۰, شنبه

روزنامه ایران، در صفحه آگهی های خود، صفحه ای دارد به نام بیایید به یاد هم باشیم.


در این صفحه، کسانی که با هم نسبتی دارند، به مناسبت های مختلف، آگهی داده و آن روز به یاد همه مردم ایران می آورند! مثل تولد، ازدواج، و چنین چیزهایی.


بد نیست برای دوستانی که خارج از ایران هستند، و نمی توانند با پرداخت پنجاه تومان این صفحه را ببینند، چند تا از آگهی های این صفحه را اینجا تایپ بکنم.

متاسفانه، اسکنر ندارم و نمی توانم خود صفحه را نشان بدهم.

اینطور آگهی ها را من در روزنامه های خارج از ایران هم دیده ام، و هدفم از نوشتن این پست، جملاتی است که در این آگهی ها به کار رفته است، البته به دنبال معنی بعضی از آنها نیز هستم!




زیر هر آگهی اسم و نسبت را می نویسم.


وسط صفحه، بزرگترین آگهی را چاپ کرده اند، که این است


تقدیم به همسرم سعید
کاش می توانستم خورشید را تقدیمت کنم و هزاران ستاره را برایت به ارمغان بیاورم، ای کاش می توانستم به ماه بگویم که همیشه در زندگیت بتاید و لبخند مهتابی اش را تنها به روی تو بگشاید
ولی من آنفدر کوچکم که در گرمای محبتت ذوب می شوم، اگر دستانم کوچکتر از آن است که بسویت دراز بشود و اگر چشمانم غمگین تر از آن است که شادی بخش وجود گرمت باشد مرا ببخش که تو تنهاترین ترنمی هستی که هیچگاه به پایان نخواهد رسید
دوستدارت: بیتا


محبوبه گلم
وقتی به دنیا آمدی بارون می بارید.
اما هوا ابری نبود! آخه فرشته ها داشتن گریه می کردن، چون یکی ازشون کم شده بود. تولدت مبارک
نامزدت علی


سرکار خانم سولماز شاهین
سالروز میلادتان را تبریک می گویم
از طرف برادرت مهدی


همسر عزیزم پروین صفری
تو یادگار عزیزترین کس من هستی، دوستت دارم و قلبم مالامال از گرمای توست.
اولین سالگرد ازدواجمان مبارک!
همسرت: فرمان رضایی


لیلا جان
هرگز به دنیال کسی نبودم که با او زندگی کنم
بلکه به دنیال کسی بودم که نتوانم بدون او زندگی کنم
دوستدارت! و همسرت حسن



توضیح: من توی هیچکدام از این نوشته ها دست نبرده ام، و دقیقا چیزی را تایپ کرده ام که چاپ شده است.

(0) comments
۱۳۸۵ آبان ۱۱, پنجشنبه

بی خبر


ghasedak.jpg

(0) comments
۱۳۸۵ مهر ۲۳, یکشنبه

(0) comments
۱۳۸۵ مهر ۹, یکشنبه

سلام پائیز






اندازه بزگتر در فتو وبلاگ



نظرات دوستان.

(0) comments
۱۳۸۵ مهر ۴, سه‌شنبه

بازگشت دوباره!

باز هم سلام

از آخرین پست من در این وبلاگ مدتی می گذرد و من برای بار چندم، کم پیدا شده بودم!

اما اینبار واقعا بحث تنبلی و پشت گوش اندازی در میان نبود، و کامپیوتر مادر مرده بنده، دچار مادر بُرد مُردگی شده بود!
برای منزل درخواست خط ADSL کرده بودم که بعد از حدود دو ماه وصل شد، اما دو روز بعد از وصل شدن خط، مادر بُرد لب‌تاپ بخاطر بالا و پائین شدن جریان برق خراب شد و از کار افتاد!

به هرجا هم که مراجعه کردم، متخصین خالی بند ایرانی، هیچ کاری نتوانستند بکنند، و مجبور شدم برای لب تاپ، دنبال مادر بُرد بگردم.

اما اینجا هیچکدام از وارد کنندگان acer (مدل لب تاپ من) قطعه مورد نظر مرا نداشتند.

در واقع اینها فقط تعدادی لب تاپ وارد کرده‌‌اند و هر کدام خود را نماینده آن شرکت معرفی می کنند، در حالی که همه این قومپوز در کردن ها، یک دروغ بزرگ است!

توی این مملکت هم اگر دروغ نگویی و خود را بزرگ نشان ندهی، هیچکس تره هم برایت خورد نمی کند!
سرتان را درد نیاورم، بعد از گشتن زیاد یکی از فروشندگان لب تاپ این مادر بُرد را داشت، و قیمت نا قابل سیصد هزار تومان را بر روی آن گذاشته است!

بنده هم دو راه پیش رو دارم، یا باید دستگاهی که هنوز سه ماه کار نکرده را دور بیندازم، یا اینکه یک ماه روز اجباری در همه چیز بگیرم، تا بتوانم این مادر بُرد را بخرم.

امشب اسکناس های قرض گرفته شده را کود کرده ام،( روی هم گذاشتن) تا فردا همه آنها را تقدیم جناب فروشنده بکنم.

این نوشته ها را با کامپیوتر جدیدی که گرفته ام، تایپ کردم، و امیدوارم بتوانم طبق همان قولی که داده بودم( هفته ای دو بار آپدیت کردن وبلاگ) عمل بکنم.

از دوستانی که به این وبلاگ سر می زنند، تشکر می کنم.

به امید خراب نشدن کامپیوترهای شما عزیزان!

نظرات دوستان

(0) comments
۱۳۸۵ شهریور ۳, جمعه

عکس زیر، را من در سفر از آلمان به هلند در داخل قطارهای سریع السیر ICE گرفته ام.
این نوع قطارها با سرعت سیصد کیلومتر در ساعت حرکت می کنند، و یکی از سریع ترین قطارهای بین کشوری اروپا می باشد.

پیشنهاد من به شما، هنگام سوار شدن در چنین قطارهایی، همراه داشتن آدامس می باشد!

زمانی که سرعت قطار به سیصد کیلومتر می رسد، احساس فشار به گیج گاه انسان بسیار ملموس است و کوش ها شروع به سوت کشیدن می کند.
جویدن آدامس تنها چیزی است که می تواند به شما کمک کند تا کمتر دچار سوت کشیدن گوش هایتان بشوید!

بنده داخل کوپه ای که در عکس می بینید نشسته بودم.

همانطور که می بینید، داخل واگن های قطار بسیار شیک و تمیز می باشد، با توجه به سرعت بسیار بالای قطار، می شود این را نیز اضافه کرد، که صدای بسیار بسیار کمی در داخل واگن از بیرون شنیده می شود.

قیمت بلیط این نوع قطار از هلند به آلمان (فرانکفورت) بصورت یکطرفه حدود یکصد و هفتاد یورو می باشد.


ICE.jpg




نظر بدهید.

(0) comments
۱۳۸۵ فروردین ۲۲, سه‌شنبه

خواب بهاری
هر جای این وبلاگ را که نگاه می‌کنی، می بینی که یک بند انگشت خاک به روی همه چیز نشسته است!
من و وبلاگم دچار مشکل خواب بهاری شده ایم!
تا قبل از این همیشه شنیده بودم که در فصل بهار، بعضی از انسان ها دجار آلرژی های مختلف می‌شوند و بعضی از آنها دچار یک جور خواب گرفتگی عجیب می‌شوند.
امسال این اتفاق برای من افتاده است، بین ساعت چهار تا پنج بعدالظهر، به شدت دچار خواب آلودگی می‌شوم، اینهمه خستگی و نیاز به خواب داشتن را فقط در زمان هایی که دو روز و دو شب نخوابیده باشم احساس می کنم، اما ظاهرا قرار است که من فعلا هر روز مثل آدم های دو روز و دوشب نخوابیده باشم!
مقاومت کردن و نخوابیدن هم چاره کار نیست و بعد از چند ساعت نخوابیدن، دچار حالت تهوع می شوم!
نمی دانم که این چیزها چه زمان به پایان می‌رسد؟
باید تا آخر بهار صبر بکنم؟
به غیر از این، بقیه زندگی خوب پیش می رود، و مشغول انجام دادن کارهای مربوط به آن هستم.
اینکه این کارها چه چیزی هستند و مشغول به انجام چه کاری می‌باشم را قصد دارم بصورت سوپرایز بگویم!
{شما آزاد هستید که همه چیز را حدس بزنید!}
سعی می کنم که نوشتن را دوباره بصورت قبل در بیاورم و حداقل هفته ای دوبار این وبلاگ را آپدیت بکنم.
*********

عکسی که می‌بیند را چند روز قبل در فتوبلاگ گذاشتم، متاسفانه اسم این پرنده زیبا را نمی دانم.



نظر بدهید.

(0) comments
۱۳۸۵ فروردین ۳, پنجشنبه

سفره هفت سبن من در سال ۱۳۸۵

سغره هفت سین من امسال دو تا سین داشت، سکه و ساعت!
این دو چیز را امسال بسیار زیاد لازم دارم!

Eyd_weblog.JPG

(0) comments
۱۳۸۴ اسفند ۱۳, شنبه

فرق اين روزها
همانطور که آمنه عزيز نوشته است، روزهای آخر سال داره به سرعت می‌گذرد و جای خود را به روزهای اول سال جدید می‌دهند.

صادقانه باید اعتراف کرد که اواخر امسال با همه اواخر سالهای زندگی که من پشت سر گذاشته ام، متفاوت است!
نیمه دوم این سال، برای من پر بوده از لحظات و ساعت‌های خوش و به یاد ماندنی.
دیگه شب‌ها بلند و طولانی و گاهی خسته کننده نیست! تا می‌آیم تکان بخورم، آخر شب شده و تمام شده است!

همیشه در چنین روزهای منتظر بودم تا این چند روز آخر نیز بگذرد، و با آمدن سال جدید،شاید تفاوتی در زندگی من پیدا بشود، اما امسال برایم فرقی نمی کند که روزهایی که می گذارنم، آخرین روزهای اسفند ماه است و یا اولین روزهای فروردین ماه!

تفاوتی که من به دنبالش بودم، چند ماهی است که اتفاق افتاده و برای من هر روز، شیرینی اولین روزهای فروردین را دارد!

در عرض این چند سالی که در این مملکت اقامت گرفته‌ام، هیچوقت به این موضوع فکر نمی کردم که سری به ایران بزنم، اما الان دیگر آنطور نیست و اگر کارها به خواست خدا درست پیش بروند، شاید به زودی به ایران بیایم و اگر شرایط را برای یک زندگی معمولی مناسب ببینم، کارهایم را برای بعد درست بکنم و یک زندگی جدید را در ایران شروع بکنم!

الان دیگر آن شعر که می‌گوید هر کجا باشم، آسمان مال من است، برای من هم معنی پیدا کرده است!

همه این تغیرات و تفاوت ها، ریشه اش در وجود کسی است که چند ماهی است زندگی مرا با آمدنش متفاوت کرده است.

اینها را اینجا نوشتم، تا برای همیشه در یادم بماند.


نظر بدهید.

(0) comments
۱۳۸۴ اسفند ۶, شنبه

کمی مریض، کمی ناخوش

شنبه، ساعت ۲۰:۳۰

شب گردی‌های دیشب، امروز اثر خودش را نشان داد.
از صبح بدنم داغ هست و تب داشتن را از گوش‌های قرمز شده ام می‌شود تشخیص داد.
صبح تا ساعت سه بعدالظهر توی رختخواب بودم، و مشغول به لرزیدن و عرق کردن.

توی خانه آب‌جوش هم پیدا نمی‌شود، چه برسد به سوپ و یا غذاهایی که در اینجور مواقع باید مصرف کرد.
حدود ساعت سه بعدالظهر، گرسنگی هم به بقیه اینها اضافه شد، از دیروز عصر چیزی نخورده بودم.نه چیزی در منزل بود، و نه اگر بود، با آن حال دیشب از گلوی من پائین می‌رفت.
امروز عصر کمی از تب کاسته شده بود، و لرزیدن بدنم نیز کمتر بود، هر چند پاهام هنوز ول کن درد نبودند و تا همین الان هم نیستند.
رفتم بیرون و کمی خرید کردم، چند تا از این پودر‌ها که مثلا اگر با آب جوش قاطی بشود، تبدیل به سوپ می‌شود را خریدم، اما هیچکدام اینها نه سوپ هستند و نه اصلا مزه سوپ دارند.
به هرحال مادر که نیست، باید با زن بابا کنار آمد و من هم همین کار را کردم.

هذیان‌های تب
امروز توی رختخواب که دراز کشیده بودم، داشتم فکر می‌کردم که بودن و نبودن یک نفر مثل من چه تفاوتی برای آدم‌هایی که در این دنیا هستند، می تواند داشته باشد؟
تنها جواب قانع کننده‌ای که توانستم به خودم بدهم، کلمه «هیچ» بود!
البته مي دانم يک و يا دو نفر هستند که احتمالا از شنيدن اين موضوع نارحت خواهند شد و چند روزي را در ناراحتي خواهند گذارند، اما معجزه گذشت زمان کار خودش را خواهد کرد و بعد از یک مدت کوتاه دیگر اسمی هم از من آورده نخواهد شد.
راستش فکرکردن به این موضوع و فهمیدن این همه بی‌اهمیت بودن، نتیجه خوشایندی برای آدم ندارد و باید سعی کرد که به این چیزها فکر نکرد.
همین امروز تصمیم گرفتم که در هفته آینده، به یکی از این سازمان‌ها که از طریق آنها می‌شود اعضا به درد بخور بدن را به کسی دیگر بخشید{ بعد از مرگ} مراجعه بکنم و اگر قبول بکنند که در صورت اتفاق افتادن این موضوع، هزینه فرستادن جسدم به ایران را بپردازند، چیزهایی که می‌توانم به دیگران بدهم را اهدا بکنم.
اما فقط به شرطی که جنازه ام در اینجا خاک نشود، و به ایران فرستاده شود!

توضیح: آمنه جان به اندازه کافی، و البته به نظر خودم بسیار بیشتر از اندازه یکنفر در عرض این یکی دو روزی که حال من مساعد نیست به من رسیده است، تا همینقدر هم من از ایشان شرمنده هستم و نمی‌دانم چگونه می توانم خوبی‌های او را جبران بکنم!؟ { تنت سلامت و دلت خوش عزیز }
دلگرمی‌های ایشان اگر نبود، شاید انگیزه گذراندن امروز به فردا نیز در من وجود نداشت.
اینها در واقع چس ناله‌های غربت است، و زیاد آنها را جدی نگیرید!
از احوال پرسی دوستان نیز ممنون هستم و برایتان آرزوی سلامتی و شادابی دارم.

(0) comments
۱۳۸۴ بهمن ۱۳, پنجشنبه

عروسک بازی آدم بزرگ‌ها

در اين چند وقت اخير، تقریبا تمام مطالبی که در رابطه با ازدواج هستند را در اینترنت می‌خوانم.{برای روز مبادا!}

چند روز قبل یک گزارش در مجله خانواده سبز را می خواندم، برای من تیتری که انتخاب کرده بودند، بیشتر شبیه به یک شوخی بود، اما وقتی آن را خواندم، متوجه شدم که شوخی نیست و این دیوانه بازی را کسی در آورده است!

عنوان گزارش، امیرحسین ۶ ساله با هانيه ۴ ساله نامزد شدند!

پدر داماد ۶ ساله که بيست و هفت سال دارد، به خبرنگار گفته است، آرزوی داماد شدن پسرم را داشتم، به همین خاطر این مراسم را با حضور ششصد مهمان در یک تالار برگزار کردم.

وقتی گزارش را خواندم، به نظرم رسید که این دو پدر { پدر دختر و پدر پسر} هنوز دوست دارند که عروسک بازی بکنند، منتها حالا به جای عروسک، از بچه استفاده می کنند!

اما وقتی گفته‌های پدر داماد را با دقت بیشتر خواندم، احساس کردم که این مراسم و انجام دادن آن به این مفصلی، فقط می تواند آرزوهای نه چندان دور یک نفر باشد!

به زبان ساده تر، پدر این پسر بسیار دوست داشته که مراسم عروسی خود را اینگونه برگزار بکند و جلوی دوست و آشنا خوش به حالش بشود، هفت هشت سال پیش نتوانسته این کار را بکند و هنوز داغ بی پول بودن آن زمان در سینه اش تازه است!
شاید اینگونه بتواند خودر را کمی خنک بکند و راضی تز زندگی بکند!
اگر خوصله خواندن این گزارش را دارید، اینجا کلیک بکنید، بعد نظرتان را با من تقسیم کنید.

نظر بدهید.

(0) comments
۱۳۸۴ بهمن ۱۰, دوشنبه

همین جوری
من هر وقت که اینجا چیزی نوشتم، تقریبا به همان مقدار به آن مطلب فکر کردم، که زمان تایپ کردن آن از من وقت می برد!
همیشه فی البداهه نوشتم، و کلمات خودش پشت سر هم آمد و شد یک مطلب به درد نخور و گاهی هم ای!
البته این موضوع مشمول خاطراتی که تعربف کردم نیست.


اما در این چند روزی که دوباره مشکل ارث و میراث من گشاد شده! نه ببخشید سر باز کرده، چند ین موضع به ذهنم رسیده است که گاهی به بعضی از آنها روز ها فکر کرده‌ام.
{میگم خدا ما را شناخت و بهمون شاخ نداد! اگر بابای من میلیاردر بود چقدر مشکل پیش می آمد؟!}


یکی از این موضوع‌ها خواندن وبلاگ کسی است که تقریبا چهل روزی است، آرام گرفته و دیگر زبانی برای صحبت کردن ندارد!
سخت تر از خواندن وبلاگ، خواندن نظراتی است که در پای هر نوشته و بعد از مرگ{به شهادت رسیدن} این بنده خدا آمده است!


من که نتوانستم درک بکنم، اگر ما اینچنین ملت دلسوزی هستیم، چرا کسانی مانند این شخص که قهرمانان این دوران هستند، باید سر خود را در وبلاگ بکنند و فریاد بزنند؟!


حتما باید یک نفر را در کفن دید و او را دوست داشت؟
اگر همین انسان امروز زنده بود و برای مثال چند هزار تومان، اضافه تر بابت سلامتی اش که برای ما از دست داده دریافت می کرد، چند هزار نفر به او چپ چپ نگاه می کردند؟

چند بار باید سرش را در این وبلاگ می کرد و گریه می کرد، تا زخم چشم ها و متلک های رنگ و ورانگ مردمی که او سلامتی اش را نثار آنان کرده است کمتر آزارش می داد؟


چند نفر از این مردم، که صدقه سر این انسان ها امروز جوانانشان در دانشگاه ها فارغ التحصیل می شوند، به یاد می آوردند که اگر امثال این امپراطورهای بدون سرزمین، به منطقه نمی رفتند، امروز به جای تماشا کردن و حظ بردن از فارغ التحصیل شدن فرزندانشان، باید هر روز برای خودشان و فرزندانشان طلب مرگ می کردند تا از نکبت زیر دست بودن نجات پیدا بکنند؟


نظربدهید.

(0) comments
۱۳۸۴ دی ۳۰, جمعه

چه خبر؟
جمعه; ساعت شش و نیم عصر
اين روزها در زندگی روزمره من پر هست از خبرهاي مختلف و هم زمان پر هست از بی‌خبری!
اگر کسی بتواند اين روزها با مغز من تماس بگيرد، هیچ چیزی به غیر از بوق اشغال نخواهد شنید!

هرگز در زندگی‌ام به خاطر نمی‌آورم که مغزم تا این حد درگیر یک موضوع باشد، اصلا من به غیر از یک نفر و یک موضوع نمی توانم به چیز دیگری فکر بکنم، حتی برای همین یک نفر و همین موضوع نیز، گاهی احساس می کنم به زمان بیشتری نیاز دارم و یا اینکه ساعت ها و دقیقه ها و روزها بسیار سریع می گذرند

**************

دچار نوعی فراموشی‌ شده‌ام!
نمی توانم باور کنم که "دچار شدن" تا این اندازه می‌تواند تاثیر گذار باشد!
با سن و سالی که من دارم، و کمی تجربه از گذشته، به نظرم می‌رسید که همه چیز عشق را می‌دانم و یا حداقل در مورد عشق زیاد می‌دانم!
اما باید اعتراف بکنم که امروز احساس می‌کنم، مانند کسی هستم که برای اولین بار است که در زندگی خود عاشق شده است، و دست و پای خود را حسابی گم کرده است!
چرا من اینطور شده‌ام؟
چرا این احساس که کمی آزار نیز در آن هست، برایم اینقدر شیرین است؟
اما فراموشی که نوشتم به آن مبتلا شده ام به اینصورت است که بسیاری از حرفهای آدم ها را می‌شنوم و یا می خوانم، اما بعد که می خواهم فکر بکنم چه شنیدم و چه خواندم، نمی توانم چیزی به یاد بیاورم!
نوع بیماری که نمی تواند "آلزایمر" باشد، شاید "آل عاشقمر" است!‌:)

***************
خداوند به این بنده خدا و خانواده‌اش رحم کرده، که پول تلفن زدن به ایران از اینجا بسیار گران است، وگرنه فکر می کنم تا همین الان آنتن تلفن موبایل و سیم کشی تلفن منزل، سه بار سوخته بود و عوض شده بود!
تقصیر من نیست، تقصیر تکنولوژی هست!:)

***************

در انتها راستش را بخواهید، من یک کم دلم برای خودم می‌سوزد! { به علت بی کسی، مجبورم از دل خودم مایه بگذارم!}
به نظرم بسیار جای تاسف زیاد دارد که این روزها از مسبّب بوجود آمدن این حالات اینقدر دور باشی!
هر چند که ایشان از پوست بدنم، به من نزدیک تر است
تمام.

به نظر شما اين نوشته ها بايد زيرش نظرخواهي باشد يا نه؟

نظر بدهید.

(0) comments
۱۳۸۴ دی ۲۹, پنجشنبه

تشکر می‌کنيم و ادامه می‌دهيم

خوب ببخشيد که براي چند روزي اين تابلو اعلام کارهاي خير و نيمه متاهل شدن بنده بر سر در اين وبلاگ ماند!
راستش روزی که نوشته قبلی را در وبلاگ گذاشتم، نیت داشتم که آن نوشته فقط برای مدت بیست و چهار ساعت بر روی سایت باشد و بعد از آن نوشته بعدی را بر روی وبلاگ بگذارم.
اما احساس کردم که در این مدت کوتاه ممکن است که بعضی از دوستانی که کمی دیر به دیر به وبلاگ سر می‌زنند و معمولا نیز نوشته های قبلی را نمی‌خوانند، پست قبلی را نبینند و در جریان قرار نگیرند.
از آنجایی که تصمیم بنده برای این امر خیر بسیار جدی است و با کمک خداوند و یاری آمنه خانم قصد دارم تا ته خط را بروم، به اینطریق خواستم که خیال همه و از همه مهمتر خودم را راحت بکنم که به امید خدا دیگر کار از کار گذشته و حتی اگر سنگ از آسمان ببارد، من حاضر نیستم که قدمی به عقب بردارم!
آمین

تشکر

من در جواب تک تک دوستانی که در نظرخواهی این وبلاگ و همینطور وبلاگ آمنه خانم، لطف کرده بودند و نظر داده بودند و ما را مورد لطف خود قرار داده بودم، یک جواب کوتاه نوشتم.
اما اینجا نیز یکبار دیگر از طرف خودم و از طرف آمنه خانم از همه شما دوستان تشکر می‌کنیم، و برای شما نیز روزهای پر از شادی، به همراه تندرستی آرزو داریم.
{ چقدر خوب است که دیگر مجبور نیستم که دائم از کلمه "من" استفاده بکنم و به جای آن می شود گاهی از کلمه مقدس "ما" استفاده کرد!
دوستان گرامی، ما از لطف شما ممنون هستیم.

ادامه زندگی

مطلب آخر اینکه قرار نیست درب این وبلاگ تخته بشود و دیگر نوشته ای در آن بیاید.
من که طبق معمول در اینجا خواهم نوشت، و اگر آمنه خانم نیز بخواهد می‌تواند همينجا نيز گاهي بنويسد، ضمن اینکه وبلاگ خود ایشان نیز همیشه چراغش روشن است.
به امید روزهای بهتر و خوب تر، برای شما و برای ما.

نظر بدهید.

(0) comments

تولدی دیگر




خوب راستش را بخواهید، من نمی‌دانم، این کاری که دارم انجام می دهم درست است یا خیر!؟
منظورم نوشتن این پست و گذاشتن آن در وبلاگ است.
عقل سالم به انسان می‌گوید تا چیزی حتمی نشده است، آن را بر ملا نکن!
اما اگر قرار بر این باشد که همیشه به حرف عقل سالم گوش بکنیم، باید در بسیاری از جاهای زندگی بترسیم و آنقدر احتیاط بکنیم، تا کار نه تنها درست نشود، بلکه خراب‌تر نیز بشود!
فکر می کنم یکی از آن موارد، همین کار است!
مدتها است که ناخواسته دل در گرو کسی دیگر گذاشته ای و دائم به این موضوع فکر میکنی، اما عقل می گوید که آن را علنی نکن تا اگر نشد، کسی چیزی نفهمد!

خوب حالا من می خواهم همه حرفها را بزنم، تا شاید این موضوع باعث بشود که هیچوقت شکی در من بوجود نیاید، و کار را به سرانجام برسانم.

چرا اسم این یادداشت را تولدی دیگر گذاشتم؟
به سه دلیل. اول اینکه این ماه که در حال گذراندن آن هستیم، ماهی است که من در آن متولد شده‌ام، و از طرفی در همین ماه است که احساس میکنم روح من برای یکبار دیگر بصورت بسیار شیرینی متولد شده است، و دلیل دیگر آن این است که آن بنده خدا، وبلاگی دارد به نام تولدی دیگر!

آمنه جان، نویسنده وبلاگ تولدی دیگر ، به من لطف کرده اند و پذیرفته است که برای مدتی، از اینطریق آشنایی هایمان نسبت به همدیگر بیشتر بشود، تا بلکه به امید خدا در آینده به نتیجهٔ دلخواه برسيم.


آمنه خانم
از همراهي شما ممنونم، و امیدوارم که بتوانم انسان خوبی بشوم، در این راه به کمک شما بسیار نیازمند هستم.

آمنه خانم، نویسنده وبلاگ تولدی دیگر است که همین روزها تولد یک سالگی وبلاگش می باشد

::سهراب::




تولدی دیگر

چند روزی بیشتر به اولین سالگرد وبلاگ من باقی نمانده تقریبا همین روزهابود که در سال گذشته شروع به نوشتن دراین وبلاگ کردم ، درست یادم نمیاد اون موقع چه احساسی داشتم، ولی خوب بخاطر دارم که برای آرامش خودم به این مکان پناه آوردم دلم میخواست یک جائی برای خودم داشته باشم تا بتوانم راحت بنویسم وکسی مرا نشناسد ، توی این یکسال اتفاقات مختلف ومهمی پیش آمد و روزهای خوب وبد زیادی را با هم تجربه کردیم یک بهار نه چندان خوب، یک تابستان گرم و بالاخره یک پاییز زیبا گذشت و به زمستان رسیدیم. اون روزها اصلا فکر نمیکردم توی این دنیای مجازی دوستانی را پیدا کنم که جزء بهترینها هستند، این همه مطالب آموزنده از آنها یاد بگیرم.من این محیط صمیمی را دوست دارم و دلم میخواهد حالا حالاها اینجا بنویسم !
جا داره از دوستان بسیار خوبم خاتون نازنین و سهراب عزیز تشکر کنم که در ایجاد این وبلاگ و بهتر شدن و زیباتر کردن آن مرا یاری کردند البته زحمتها و مزاحمتهای من برای آقاسهراب گرامی هنوز ادامه داره امیدوارم روزی بتوانم بخشی از این زحمتهارا جبران کنم (شما آقاسهراب مواظب خودت باش!!)

********************************************

بسیار خرسندم که در سالروز تولد وبلاگم می توانم یک خبر مهمتری هم بگم و یکی از عزیزانم (سهراب) را به شما معرفی کنم، من توانستم یکبار دیگر دوست داشتن و دوست داشته شدن را بسیار زیباتر و دلنشین تر از همیشه تجربه کنم و این را مدیون سهراب عزیز هستم.

سهراب جان، من نیز مثل شما معتقدم که هر انسانی حق دارد یک نفر را در قلبش بیشتر از همه دوست داشته باشد، و در قلب آن شخص نیزعزیزترین باشد.
امیدوارم باکمک یکدیگر و با یاری خداوند، هر دوی ما به این مقصود برسیم.
آمین

::آمنه::

نظر بدهید

(0) comments
۱۳۸۴ دی ۱۹, دوشنبه

توضیح کوتاه
اول از همه دوستانی که لطف کردند و در پست قبلی، من را مورد لطف خود قرار داده‌اند تشکر بکنم و در ادمه یک توضیح کوتاه به ان نوشته اضافه بکنم.
پیدا کردن یک شخص و پسندیدن آن از یکطرف را شاید باید مساوی دانست با انجام دادن یک درصد از کاری که باید بصورت صد در صد انجام بشود!

من یک نفر را دیده‌ام و مشخصات ظاهری و باطنی او به نظرم خوب آمده است، و به قول معروف او را پسندیده‌ام!
اما این همه ماجرا نیست!
اول از همه باید مورد پسند واقع بشوم، که این موضوع بطور کامل انجام نشده است، و هر کسی برای فکر کردن در رابطه با این موضع مهم زندگی نیاز به زمان دارد، و اگر این مرحله نیز رد بشود، تازه باید وارد خوان اول شد، و تا خوان هتم پیش رفت.
با توجه به شرایط ویژه من، انجام این کار، تقریبا چیزی شبیه به ممکن کردن یک غیر ممکن است! ( متاسفانه نمی توانم توضیح بیشتری بدهم)۰

این توضیح کوتاه را نوشتم، تا اگر در آینده، قسمت چیز دیگری بود، شما از من بیشتر ناراحت نشوید!

سهیم کردن مردم در شادی‌ها کار بسیار خوبی است، اما نارحت کردن کسانی که کاری از دستشان ساخته نیست، غیر منصفانه است!

امید من این است که همه کارها بحوبی پیش برود، و تمام تلاشم را نیز در این رابطه خواهم کرد، اما گاهی بعضی چیزها در دست من نیست، و باید اول امید به خداوند داشت، و بعد چشم به کَرَم انسان‌ها!

شاد باشید.

نظر بدهید.

(0) comments
۱۳۸۴ دی ۱۷, شنبه

تکرار یک اشتباه، اینبار فاجعه!

چند بار انسان از یک سوراخ گزیده می‌شود؟
فکر می کنم که آن ضرب المثل قدیمی همینطور گفته می‌شد!
اما من اینجا آن را بصورت برعکس استفاده می‌کنم. می‌دانم که ایرانی‌ها این ضرب المثل را وقتی به کار می‌برند که از تکرار شدن یک اشتباه تعجب کرده باشند؟ و یا بخواهد یاد آوری کرده باشند!

اما این ضرب المثل را من به نیت دیگری به کار بردم. توضیح می دهم.
داستان بسیار ساده است.

اعتراف!: من یکنفر را دوست دارم!
به قول آقا مجید فیلم سوته دلان: اولی نیست، اما به خودش قسم تا روزی که باشه، خودش هست و خودم!

چرا نوشتم تکرار یک اشتباه!؟
چندین ماه پیش { الان دیگه خیلی کهنه هست!} همین موضوع برای من پیش آمد، اما بخاطر ایرادهایی که دارم، و اینجا نمی نویسم، نتوانستم موضوع دوست داشتن را در این صفحه مطرح کنم!
نتوانستم مطرح کنم، زیرا جرات مطرح کردن آن را در دنیای واقعی نداشتم، و دلیلی وجود نداشت که وقتی در دنیای واقعی نمی‌توانم کاری بکنم، در این دنیا نیز چیزی بنویسم.
{ داخل آکولاد اینکه، من این دنیای مجازی را نیز بسیار جدی می‌گیرم، و آدم هایی که در آن هستند!}

دفعه قبل بخاطر جرات نداشتن، یکی از فرصت های‌ خوب زندگی از دست من رفت!
یکی از انسان های بسیار خوب در واقع!

اینکه نوشتم، ضرب المثل را در اینجا برعکس استفاده می کنم به این دلیل است، که اصلا نمی توان آن دوست داشتن را با این عشق{!} مقایسه کرد و در واقع من خوش شانس بوده ام که آنموقع چیزی انجام نشد، به همین خاطر نیز از گزیده شدن دوباره نه تنها ناراحت نیستم، که بسیار خرسندم!


اینبار نیز اگر بخواهم همانطور برخورد بکنم، باز هم ضرر خواهم کرد، با این فرق که اینبار کار از دوست داشتن گذشته است، و فکر می کنم که نمی‌توانم این اشتباه را جبران کنم و به همین خاطر تبدیل به یک فاجعه خواهد شد!

شما بهتر از من می دانید که بسیاری از احساس ‌ها را می‌شود در زندگی نادیده گرفت و یا ایگنور کرد. ام این کار برای احساس دوست داشتن و دوست داشته شدن، غیر ممکن است!
چه حسی بهتر از اینکه بدانی یکنفر تو را از صمیم قلب دوست دارد؟ و همین احساس را برای او داشته باشی!

بنابراین دوستان عزیز در جریان باشند که بنده در حال حاضر گلویم ژیش یک نفر بدجوری گیر کرده است!
اگر دیدم خودم حریف نمی‌شوم که خودش و خانواده‌اش را کاملا راضی بکنم، از شما دوستان کمک خواهم گرفت.

آهای مردم! دوست داشتن و دوست داشته شدن، حس بسیار شیرینی است!

پی نوشت: لطفا دوستان صمیمی از طریق ایمیل و مسنجر و این جور وسایل از بنده نخواهند که هویت این خانم را فعلا برملا کنم!
اگر روزی خودش اجازه داد و همه چیز مرتب بود، شاید یک عکس دو نفره نیز در این وبلاگ گذاشتم!


نظر بدهید.

(0) comments
۱۳۸۴ دی ۱۶, جمعه

مقدس شدن با تلویزیون

یکی از انسان‌های جنایتکار این زمان را قبل از مرگ تطهیر می کنند!
تلویزیون شده است، آب زلالی که انگار با آن می‌شود هر جسم نجسی را غسل داد و تمیز کرد!
شارون یک جنایتکار جنگی، بوده و هست!

نظر بدهید.

(0) comments
۱۳۸۴ دی ۱۳, سه‌شنبه

سال ۲۰۰۶ سلام

دوشنبه ساعت ۲۳:۳۰ دقیقه، دوم ژانویه دو هزار و شش

دو روز از عوض شدن سال گذشته است.
چیزی به ذهنم نمی‌رسد به غیر از تعریف کردن سال تحویل میلادی.
هنوز من نتوانسته‌ام ساعت احساس‌م را با اینجا تنظیم بکنم!
هنوز باید برای احساس کردن عوض شدن سال، آفتاب گرمی را لمس کرد که درون برف‌های یخ زده نفوذ کرده و جوی های کوچکی جاری شده است.

شاید هرگز این احساس در درون من عوض نشود! مشکلی نیست، خوش به حال من که هنوز بهار را برای عوض شدن سال معتبر تر می‌دانم.

احساس نکردن سال نو میلادی، باعث نمی‌شود که احساس مردمی که در کنار آنها زندگی می کنم را درک نکتم!

شور و شوق در بازار های شهر، خانه تکانی های قبل از شروع سال نو همه چیزهایی که اینجا خبر از عوض شدن سال را می‌دهد.

یک چیز را اما اینجا به خود آموخته‌ام، و آن دقایق قبل از ساعت صفر سال جدید است که می توانم کمی آن را لمس بکنم. حالا دیگر در هر سال دو بار شروع سال را می توانم در زندگی داشته باشم، دو بار چشمانم را ببندم و کسانی که دوست دارم را در نظر بیاورم و دو بار آرزو بکنم.

یک ساعت قبل از عوض شدن سال، طبق معمول شمعی روشن کردم و پشت پنجره منزل گذاشتم.
کمی به تلویزیون نگاه کردم و گاهی از شنیدن صدای ترقه های که در کوچه منفجر می‌شد، از جایم پریدم!
ده دقیقه به سال نو مانده، از پشت کامپیوتر بلند شدم، و پرده های منزل را کنار زدم، تلویزیون را بر روی شبکه یک گذاشتم و به اتفاقات نسبتا مهمی که همراه با یک موزیک ملایم پخش می‌شد نگاه کردم.

پشت پنجره آمدم، تقریبا بیشتر پرده های پنجره ها، کنار زده شده بود و می‌شد درون خانه ها را دید.
آنطرف خیابان زنی در خانه اش، مشغول به رقص ملایمی بود، تلویزیون داخل منزل را می شد از اینجا دید. او و خانواده‌اش نیز داشتند دقایق آخر سال را با همان کانال یک می‌گذراندند.
زن ایستاده بود در وسط منزل و با موزیک ملایم مشغول به رقص ملایمی بود.
دلم نیامد که بگذارم تنها برقصد و من نیز با او و در منزل خودم شروع به رقص ملایمی کردم.
سه دقیقه به سال نو مانده بود.
یکباره دلم خواست که در دستم نمک باشد!
کار مشکلی نبود، نمکدان روی میز بود و در دست چپم گذاشتم.
سعی کردم آن لحظات را با یکی از کسانی که بسیار دوستش دارم بگذارنم.
جسم‌ش در گوشه ای از این دنیا در خواب عمیقی بود، و آرامش خوابش تمام منزل را پر کرده بود!
آرامش عجیبی من را در خود گرفت و احساس کردم که تنها نیستم!
کسی با من در این خانه بود، در پشت همان پنجره که من ایستاده بودم، حضور او بسیار سنگین و قابل لمس بود.
از بودن او در آن لحظات شاد شدم و آرام.
چند ثانیه به تحویل سال مانده بود که چشمانم را بستم و از کسی که این شبها و روزها را برای من می‌آورد و عوض می‌کند، شادی خواستم و آرامش.
سال که تحویل شد، مدت زمان بسیار کوتاهی خانه من پر بود از آرامش بود وشادی.

خانه های شما نیز شاد و گرم.

نظر بدهید.

(0) comments

من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است، راه دل خود را نتوانم که نپویم.

نوشتن تاریخ یعنی شناختن خود و گشودن افقی برای آینده، از راه آگاهی از گذشته!

یا همه دردهای دنیا را برای من خلق کرده اند، یا مرا برای همه دردهای دنیا!

هوشمندی مرد را از روی جواب هايش می توان تشخيص داد و درايت او را از سئوالاتش می توان فهميد.

برای همه دنیا تو یک نفری، و برای یک نفر تمام دنیا

تو را نه براي هميشه با تو بودن نه براي يك عمر زير سقفي نفس كشيدن نه براي اين حرف مضحك كه: – سنگ صبور روزهای سخت زند‌گی‌ام باشی نه براي زيبايي ات نه براي هوس هايم نه حتا براي عشق – كه حرف بزرگي است – تو را مي خواهم فقط براي اين كه يك روز ديگر زندگي را دوست داشته باشم




تماس با نویسنده وبلاگ



PageRank







من میخوانم،شما چی؟



سایتهای مورد علاقه











my widget for counting
<>

[Powered by Blogger]