زنده بگورنمیدانم در زندگی هر انسانی چه چیزی می تواند بدترین اتفاق باشد و در صورت افتادن آن اتفاق، چگونه می تواند آن حال بد و ساعاتی را که گذرانده تعریف بکند؟!
دیشب به مدت سه ساعت یکی از همین اتفاقها در زندگیمن افتاد، اتفاقی که شاید در زندگیام به اندازه تعداد انگشتان یک دست نیز تجربه آن را ندارم!
اگر بخواهم بگویم که در آن ساعات چه حالی داشتم، بهترین چیزی که به ذهنم میرسد،
زنده بگور شدن است.
دیشب چند انسان که هزارن کیلومتر دورتر از من هستند، روح مرا زنده در قبر گذاشتند و بر رویش خاک ریختند!
خودم اینجا مانده بودم با یک جسم علیل و ناتوان!
آنها نه صدای مرا شنیدند و نه فهمیدند که با من چه میکنند، هر چند که من تمام تلاشم را کردم که صدایم را به گوش یکی از انها برسانم، اما بی فایده بود و هر دقیقه خاکی که بر روی روحم ریخته میشد، بیشتر شد، تا کاملا به زیر خاک فرو رفتم!
بعد دیگر ظلمات بود و مرگ تدریجی و نارحت کنندهای که نمیتوانم آن را توضیح بدهم.
من اعتقاد دارم که روح انسان بیشتر از یک بار میمیرد، و وقتی از جسم بیرون میرود که دیگر جسم آدمی تحمل و یا قدرت نگهداری آن را ندارد.
در طول سالهایی که جسم و روح با هم زندگی می کنند و انسان را میچرخانند، ممکن است همانطور که جسم دچار ناراحتیهای شدید میشود، روح نیز به چنان ناراحتیهایی دچار بشود که تا مرگ نیز برود.
دیشب برای چند ساعت روح من مُردِه بود!
شما معتاد هستی یا تفریحی استفاده می کنید؟ [۲]باز هم به این موضوعی که در نوشته قبلی آوردم فکر کردم.
چیزی که من را متاسف میکند این است، که از بعضی از کسانی که میشناسم، شنیدم که بسیاری از عشقها در واقع همان چیزی است که در گزارش آمده است!
شنیدن این حرف از آشنایان باعث شده است که من دچار یک نوع وحشت بشوم و به بسیاری از عقایدم شک بکنم!
بعضی از دوستان در نظر خواهی نوشتهٔ قبلی تاکید کردهاند، کسانی که این گزارش ار تهیه کردهاند، نتوانستهاند فرق بین عشق و هوس را بفهمند و این گزارش نادرست است!
خوشبختانه اکثر کسانی که نظر دادهاند، متاهل هستند، اما متاسفانه اکثریت این دوستان همهٔ نظرشان را در دو و یا سه خط نوشتهاند!
می دانم که قرار است من بنویسم و اگر کسی این نوشته را خواند و حوصله داشت، نظرش را بنویسد. اما نمیتوانم درک بکنم که چگونه این دوستان همه عشقی که در خود دارند را می توانند در پانزده کلمه خلاصه بکنند!؟
نظر من: با همهٔ شک و تردیدهایی که در من به وحود آمده است، هنوز فکر میکنم که عشق و عاشق شدن را نمیتوان کشف کرد و یا نوشت!
مطمئن هستم هر کسی از عشق تعریفی دارد، و باز اطمینان دارم که بسیاری از کسانی که فکر میکنند عاشق هستند، نمیتوانند یک تعریف از مجموع احساسهای خود را در این رابطه به کسی دیگر بدهند!
تعریفی که اگر برای خودشان بر روی کاغد بیاوری و به دستشان بدهی را بخوانند و از ان اظهار رضایت بکنند!
متاسفانه در فرهنگ ما، صحبت از عشق کردن، دارد شبیه به تابو میشود و از همین الان میشود روزی را دید که اگر به مردم بگویی "عشق" یا مورد تمسخر قرا میگیری و یا اینکه مانند این کاشفان عشق(!) که این گزارش را نوشتهاند، حداکثر چیزی که به ذهن شان خواهد رسید، اندام جنس مخالف خواهد بود!
نمی دانم دلم به حال خودم بسوزد و یا بنشینم و برای لیلی و مجنون و خسرو شیرین گریه بکنم؟!
مطمئن هستم، هنوز عشق به همان معنی که در ذهن من است، در این دنیا وجود دارد و خوشبختانه فعلا کمیاب هم نشده است!
یقینا روزی که این جادوی زندگی از بین مردم برود، آنموقع است که نفس کشیدن روزانه آدم ها، فقط باعث آلودگی بیشتر هوا خواهد شد و به هیمن دلیل انسانها فرصت نفس کشیدن را نیز به یگدیگر نخواهند داد، تا هوای موجود را تنها با نفس خود آلوده بکنند!
در پنج کلام:
دنیا از هم خواهد پاشید!
تعریف من از عشق: تحمل کردن تیری بر بدن، به شرط آنکه خاری به پای یار نرود!
می دانم در رویا هستم و احتمال دچار نوعی توهم عمیق! اما تا رویای من به کسی آسیبی نمیرساند، دلم می خواهد که در رویا باشم!
توضیح: در نوشته قبلی گفته بودم که نگاه کردن به جنس مخالف بدون عشق ممنوع!
باید یک توضیح کوتاه در این رابطه بدهم.
منظور من این نیست که اگر بخواهی به کسی نگاه بکنی و یا هم صحبت بشوی، حتما باید عاشق او باشی!
منظورم این است که میشود زیبا رویان را دید و فقط از دیدن آنها به وجد آمد، همین!
ببین اما دست نزن.
زندگیتان پر از عشق جماعت.
نظر بدهید.