خواب
از زمانی که به اینجا آمدهام دو تا از برادرهای کوچکترم ازدواج کردهاند!
دیشب تو خواب با یکی از این زندادشها دعوام شده بود، قبل از اینکه شروع به نوشتم بکنم، هر چی فکر کردم اسم او را به یاد نیاوردم.
فکر میکنم در این مدتی که این خانم عروس خانواده ما شده، من در مجموع پنج دقیقه با او صحبت کردهام.
توی همین پنج دقیقه صحبت، یکبار جملهای به او گفتم که فکر میکنم بسیار برای او ناراحت کننده بود.
یادم هست که زیاد تعارف میکرد و خیلی حال و احوال میکرد و چندین بار جمله "مشتاق دیدار" را به من گفت.
بار آخری که به منزل برادرم زنگ زدم و زن دادشم گوشی را برداشت با هم سلام و علیک کوتاهی کردیم و قبل از اینکه گوشی را به برادرم بدهد دوباره گفت: مشتاق دیدار!
نمیدانم که چرا به او گفتم: زنداداش، میدونم که این کلمهها را بر حسب عادت میگویی، اما از هزاران کیلومتر دورتر و از پشت تلفن هم میشود فهمید که هیچ اشتیاقی برای دیدن من در شما وجود ندارد! اما خیلی ممنون که میگوئید.
تلفن را سریع به برادرم داد و رفت و از آن موقع تاکنون فرصتی پیش نیامده که بخواهم با او حتی سلام و احوالپرسی بکنم.
بعدها شنیدم که از این جمله من بسیار دلخور شده بود! خوب خیلی طبیعی بود و من بهش حق میدم که از دست من و چیزی که گفتم دلخور باشد، اما امیدوارم که او آنقدر شجاعت داشته باشد که گفته من را تائید بکند! در اینکه محبتی بین ما وجود ندارد شکی ندارم و این موضوع به نظرم بسار طبیعی است.
دیشب با همین زدندادشم توی خواب دعوا و مرافه میکردیم!
آدمهای که در قلب من جایی ندارند را در خواب همیشه بدون صورت میبینم.
دیشب توی خواب احساس میکردم که بسیار از من متنفر است و این موضوع کمی من را ناراحت میکرد و می کند.
اینکه به کسی علاقه ای نداشته باشی و نسبت فامیلی نیز تغیری در این موضوع بوجود نیاورد بسیار عادی و معمولی است، اما متنفر شدن از کسی دیگر دلایل بسیار زیادی می خواهد که من هیچکدام از آنها را در این رابطه نمی بینم!
اسم زن داداش من چی بود راستی؟
نظر بدهید.