طُلاب زن در حوزه علمیه قماین خانم قرار است به زودی آخوند زن بشود و در مراسم سفره انداختن و مولودی و از این جور مجالس اشک خانمها را در بیاورد!
سوالی که برای من پیش آمده این است که آیا این خانم به هنگام خواندن روضه نیز خرس پشمالوش را در بغل می گیرد و روضه میخواند؟ یا فقط آن را شبها در هنگام خوابیدن بغل می کند و میخوابد؟
برای دین عکسهای بیشتر به
سایت میراث فرهنگی بروید.
نظر بدهید.
<
سهراب بد خُلق خودمون!
کتي عزيز، نویسنده
وبلاگ کت بالو در نظر خواهی پست قبلی نوشته است:
اوخي...چه كوچولوي بامزه اي. گلزار رو ولش كن.اين كوچولو راست راستي نمكيه. يعني اين كوچولوي متبسم خوش اخلاق همين سهراب كج خلق خودمونه؟ بعد از خواندن نظر کتی خانم، خانمی که به خوش خنده بودن معروف هستند و من نیز با ديدن عکس هایی که با دوستان وبلاگ نویس خود در کانادا گرفته بودند، این موضوع را باور کرده ام، به نظرم رسید توضیحی را اینجا بنویسم.
کتی جان، شما حق دارید که در این مدت که به وبلاگ من سر می زنید، چنین تصویری از من در ذهنت درست شده باشد!
اینجا معمولا من همیشه یا با اوقات تلخ نوشته ام و یا از اوقات تلخی هایم! و طبیعتا هر کسی با خواندن این نوشته ها همان تصویری از نویسنده در ذهنش نقش می بندد که در ذهن تو نقش بسته است.
اما کتی جان صورت من در دنیای خارج از اینترنت شکل کاملا متفاوتی با ان چیزی که در اینترنت است دارد!
باور کن کمتر کسی پیدا می شود که من را بدون لبخند ديده باشد.
حتي اين لبخند زدن زياد گاهي برايم مشکل نيز ميافريند! من نه تنها در حالت معمولی لبخند ميزنم بلکه در مواقعي که به شدت عصباني باشم و يا درد بسيار زيادي داشته باشم نيز ناخودآگاه لبخند میزنم!
البته اين مورد آخر اختياری نيست و واکنش ناخودآگاه من در اينجور مواقع میباشد.
يکبار در شلمچه و در نزديکی درياچه ماهی، حدود ساعت دو نیمه شب پای چپم پنج ترکش خورد.
خودم را کشان کشان به فرمانده گردان رساندم و با لبخند و لحن شوخی به او گفتم که اگر نامه ای برای تهران دارد، به من بدهد تا آن را برای او در تهران پست کنم تا زودتر به خانواده اش برسد!
منظورم را متوجه نشد، و گفت: پسر زیر این آتش سنگین چه وقت شوخی کردن است؟
باز با همان لحن و قیافه بهش گفتم شوخی نمیکنم و دارم میرم تهران!
عصبانی شد و داد زد که پسر برو سر کار و زندگیات!
هوا آنقدر تاريک بود که خونی که روي شلوارم بود را نمي ديد! کف دستم را کاملا خوني کردم و جلوي صورتش آوردم، و بهش گفتم حاجی من ترکش خوردم!
وقتی خون را دید، گفت به غیر از ترکش، موجی هم شده ای؟ توی این وضعیت و با پای مجروح لبخند می زنی و شوخی می کنی؟
به هرحال کتی جان، یکی از مشکلات مجازی بودن همین است عزیز!
عکسی که زیر نوشته گذاشته ام مربوط به همان روزهاست! چند روزی برای استراحت به یکی از پادگانهای نزدیک به شهر شوش دانیال آمده بودیم.
نمی دانم چی شده بود که هرکسی من را میديد مي گقت که روزهاي آخرش است!
بعضي از بچهها چند روز قبل از کشته شدن چهرهشان فرق میکرد و دوست داشتني تر میشدند! به همين خاطر هر کسي که مرا میديد يک عکس يادگاری میگرفت تا بعد از شهادت بنده(!) آن را داشته باشد!
توي اين عکس هم لبخند میزنم :)
توضيح عکس: اين عکس را در سال ۱۳۶۶ در نزدکي شهر شوش دانيال گرفته ام. چند روز بعد از گرفتن اين عکس در شلمچه پنج ترکش به پاي چپم خورد.
دو نفري که در اين عکس در دو طرف من هستند از بچه هاي شميران هستند. بهشون میگفتيم: رزمندگان مستکبر ! نفری که سمت راست عکس هست، از نوع آدم های شبیه اسدالله یکتا میباشد! خيلي هم بچه دل و جيگر داري بود. من هم وسطي هستم.
نظر بدهيد